صفحه رسمی مهدی عبدی ( Mehdi Abdi )

مرتبط با گردشگری

جهانگردی با مهدی عبدی Travel With Mehdi Abdi

َAuthor نویسنده

۲۷ مطلب با موضوع «جهان گردی» ثبت شده است

 

سفرنامه کشور آدربایجان : بخش اول

دغدغه های اولین سفر  : تلاش برای رسیدن به رویاها

سال 1376 که دیپلم گرفتم ، به دلیل یک سری مشکلات که مهمترین آنها چند ماه سن بالاتر بود ، باید ابتدا سرباز میشدم و بعد ادامه تحصیل  میدادم .  چون نیمه دوم سال به دنیا آمده بودم ، مجبور بودم مدرسه را دیرتر شروع کنم ، آن هم فقط به خاطر چهار ماه  . هنوز آن روز که مسئول  ثبت نام نگاهم کرد و گفت : ثبت نام نمی کنیم را خوب یادم است . شاید با این تصمیم  سرنوشت زندگی من عوض شد ، و اگر زودتر مدرسه را زودتر شروع میکردم  امروز  داستان زندگی ام متفاوت بود  . شاید اگر همان سال دانشگاه میرفتم ، من هم امروز مهندسی بودم که غرق در کارش بود و فرصت سفر نداشت ( البته بعدها  از رشته عمران فارغ التحصیل شدم و اتفاق خاصی برایم نیفتاد ) شاید هم همین که هستم میشدم . زندگی پر است از این دو راهی ها که همیشه یک راهش را رفته ایم و می دانیم چطور است و راه دیگر همیشه مجهول می ماند .

تمام سختی  خشم شب ها و میدان موانع دوران آموزشی را فقط به دو امید تحمل کردم . رفتن به  دانشگاه و  گرفتن پاسپورت و شروع سفر  .

شب های سرد زمستان بالای برجک که از شدت سرما به زمین و زمان ناسزا میگفتم هم ، فقط به این فکر بودم که روزی کنار سواحل استوایی در گرما دراز میکشم و نارگیل به دست به این روزهای سخت میگویم دیدی توانستم .یادم است روزی که کارت پایان خدمتم  را گرفتم از خوشحالی دور پادگان می دویدم و میگفتم  حالا نوبت لحظه های خوب است .

گام اول عملی شد ، دانشگاه رفتم و سفرهای داخل ایران را شروع کردم .  برای پس انداز هزینه سفر مغازه دار شدم و کماکان در انتظار سفر به کشورهای دیگر  . دانشگاه هم تمام شد و  وقتی مدرک را گرفتم ، به این نتیجه رسیدم که این راهی نیست که میخواهم در زندگی دنبال کنم . پس نوبت شروع راه دوم بود ، شروع سفرهای خارجی .در ابتدا قصدم این بود در کنار سفرهای داخل ایران حداقل یک سفر به کشورهای دیگر هم داشته باشم . ولی امروز  سفر کردن دیگر جزیی از زندگی ام نیست ، سفر شده تمام زندگی من .

بالاخره روز موعود رسید ، یک روز در شهریور سال 1385 مغازه را بستم و به پلیس بعلاوه 10 رفتم؛ فرم ها و مدارک را تکمیل کردم و منتظر شدم تا  پاسپورتم برسد  . 

اولین کشور کجا باشد ؟ چطور بروم ؟ چطور همسفر پیدا کنم ؟ تمام این سوالات یکی یکی در ذهنم می آمد و جوابی نداشتم  . ولی مصمم بودم که در چند ماه آینده سفر اولم اتفاق می افتد .تحقیق ها شروع شد ، همسفر پیدا شد و مقصد هم مشخص شد . قرعه به نام کشور آذربایجان افتاد . شاید به خاطر نزدیک بودنش به ایران و شاید به خاطر اینکه تقریبا زبان شان را می فهمیدم .

ویزا را هم به راحتی گرفتم پاسپورت ها را به یک آژانس مسافرتی دادیم و در زمان کوتاهی ویزا رسید . نه عکسی ، نه برگه ای ، فقط یک مهر داخل یکی از صفحه های پاسپورت ، صفحه شماره 9 پاسپورت شد خط شروع .

روز هفتم فروردین چمدان را بستیم و به راه افتادیم . نه با اتوبوس ،نه  قطار و هواپیما . با  آژانس تا دم مرز ، کرایه هم شد حدود 30 هزار تومان که تقسیم به دو میشد نفری 15 هزار تومان . قیمت دلار هم حدود 900 تومان بود . الان که به گذشته فکر میکنم  ، با اینکه فقط شانزده  سال گذشته ولی قیمت ها خیلی تغییر کرده  .صبح روز بعد به آستارا رسیدیم  .

 اولین کار چنج کردن پول بود  و این شد اولین شوک سفر .  باور کردنی نبود که مانات آذربایجان از دلار با ارزش تر باشد  . و جالب تر اینکه آنها هم مثل ما یک واحد پول خیالی  دارند . ایران واحد پولش ریال است و همه از تومان استفاده میکنند . آذربایجان هم واحد پولش مانات است و واحد پولی به نام شیروان دارند که باعث میشود ، قیمت هایی که با مانات در ذهن است  دو برابر شود .

از مرز ایران به راحتی گذشتیم و بالاخره قدم به آنسوی مرزها گذاشتم . تمام مشکلات این چند سال مثل یک فلش بکِ چند ثانیه ای در ذهنم آمد و رفت .خوش آمد گویی مامورین فاسد مرزی آذربایجان هم جالب بود .یک راهرو بزرگ و در اطرافش چند اتاق . وارد هر اتاقی  می شدیم ، فرقی نمیکرد برای مهر یا بازدید وسایل باشد ، به فارسی می گفتند یک خمینی یا دو خمینی بده .

هزار تومن ،که در آن زمان پول باارزشی هم بود باید به عنوان رشوه می دادیم و رد میشدیم . موقع خروج از  آخرین در ، وقتی من زودتر از دوستم از اتاق خارج شدم ، درجه داری به سمتم آمد و گفت نامت چیست ؟ گفتم مهدی و رفت  . وقتی داشتیم از دَر مرز خارج می شدیم ، یکی صدایم زد  ، مهدی ! تعجب کردم برگشتم و دیدم همان درجه دار است گفت 2 خمینی من را ندادی . همه پولی که پرداخت کردیم پول زور بود ولی واژه مناسب برای این آخری که هیچ منطقی هم نداشت خفت گیری بود .

این پول زوری که تک تکشان گرفتند و من چاره جز پرداختش نداشتم ، شد خوش آمد گویی به کشور آذربایجان .  وقتی از در خارج شدیم دوستم گفت وقتی اسمت را صدا کردند  از تعجب خشکم زد ،   با خودم گفتم نیامده چقدر معروف شدی .

البته این قضیه رشوه چند بار دیگر هم در شهر تکرار شد و آنجا چون مجبور نبودم و کاری خلاف قانون هم انجام نداده بودم امتنا کردم . اوضاع امروز را نمی دانم ولی در آن زمان تمام کسانی که به باکو سفر کرده بودند تجربه مشابه داشتند و اوضاع کسانی که با ماشین رفته بودند بدتر بود چون افسرها در طول مسیر در کمین شماره های ایرانی هستند برای رشوه . خلاصه از آستارای ایران وارد آستارای آذربایجان شدیم تفاوت که زیاد بود و آستارای آن طرف مرز ، بیشتر شبیه یک روستا بود تا شهر . در آن طرف مرز ماشین ها منتظر بودند  تا مسافران ایرانی را مستقیم به باکو ، پایتخت آذربایجان ببرند .این قسمت سفر جذاب بود ،  تاکسی ها دیگر پیکان و ماشین های قدیمی نبودند  . مرسدس  ، ماشین لاکچری ایران ، اینجا  تاکسی بود .

خطاب ها هم در آذربایجان "گاگاش" میشود که همان گارداش ترکی است با کمی تغییر .  این کلمه را در مرز زیاد شنیدم . سوار بر مرسدس شدیم و راننده که اسمش یادم نیست ولی لقبش معلم بود به سمت باکو حرکت کرد . در آذربایجان برای احترام به اشخاص به انتهای اسمشان یک معلم اضافه میکنند .

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۰۱ ، ۲۳:۵۱
مهدی عبدی

 

سفر نامه کشور آدربایجان : بخش دوم 

سفر به کشور آذربایجان : سفری نا امید کننده   

مسافت تا باکو حدود 300 کیلومتر بود و جاده تعریف چندانی نداشت . و بدتر اینکه در طول مسیر شهرها هیچ کدام وضعیت درستی نداشتند . خانه های قدیمی با نمایی که من را فقط یاد فیلم های قدیمی روسی و فیلم های جنگ جهانی می انداخت  . در آن زمان در شهر های کوچک ایران هم گهگاه میشد خانه هایی با نمای سنگ مرمر دید ولی اینجا خانه ها ، سرد و بی روح  بودند   .  شکل ماشین ها هم عوض شد ، بیشتر مردم معمولی لادا های قدیمی روسی داشتند  .

این تجربه را بعدها  در سفر به ارمنستان هم داشتم . می دانستم این کشورها تازه استقلال پیدا کردند و نباید زیاد از آنها انتظار داشت . ولی این شهر ها و مسیرشان  خیلی بدتر از چیزی بودند که فکر میکردم .

البته ظاهراً  این گونه جاده ها در کشورهای این منطقه و حتی در کشورهای اروپایی مثل لیتوانی که جز حوزه شنگن هم است طبیعی است و هر کشوری که بعد از فروپاشی شوروی مستقل شده تقریبا وضعیت مناسبی ندارد .

در آن زمان (16سال پیش )  مدل ریش هایم خاص بود . دقیقا مدل ریشی که امروزه سروش صحت این مدل ریش را دارد . در ایرانِ دهه هشتاد ، مدل ریش های متنوع یا بلند کردن مو  ، داشت جا می افتاد  ،  ولی آن طرف مرز رانند گفت این چه مدل ریش است .  مرد یا باید سبیل  داشته باشد  یا کل صورت را می تراشد . موی مرد هم باید کوتاه کوتاه باشد . تعجب کردم گفتم شاید این آقای راننده کمی ذهنش عقب مانده است . خیر سرت ادعا میکنی باید به اروپا هم ملحق شوید و آسیایی نیستید .

شنیده بودم محبوب ترین خواننده رانندگان آذربایجان ، حمیرا است ولی باور نمیکردم ، تا اینکه ضبط روشن شد و حمیرا شروع به خواندن کرد و این اتفاق در طول سفر چند بار دیگر هم تکرار شد.

به مرکز شهر باکو رسیدیم ، آنجا دوستی هم سن و سال خودمان ، منتظرمان بود و قرار بود در مدت یک هفته اقامت  در باکو جاهای دیدنی شهر را با هم ببینیم .  قبلا به ایران آمده بود و همسفر من در حقش کلی لطف کرده  بود و انتظار داشتیم جبران کند . تا چهره من را دید گفت این چه مدل ریشی است ؟ و حرف های راننده تاکسی را تکرار کرد.به اطراف نگاه کردم همه مردها موهای کوتاه یا با سبیل و یا کامل تراشیده . باورش سخت بود ولی ظاهرا راست می گفتند با آن مدل ریش خیلی به چشم می آمدم و اصلا خوب نبود .

اولین گام ، خرید سیم کارت بود و باز حرف تکراری ریش . این بار صاحب موبایل فروشی ، با خودم گفتم اگر امروز ریش هایم را اصلاح نکنم ، دراین یک هفته با حرف هایشان بی چاره ام میکنند . اولین عقب ماندگی فرهنگی خودش را نشان داد تا آخر سفر با کنجکاوی به چهره تمام مردان دقت  میکردم ، همه دقیقا همان شکلی بودند که توصیف کردم .

حالا نوبت پیدا کردن محل اقامت بود خیلی دوست داشتیم که در مدت یک هفته اقامتمان  ، یک خانه اجاره کنیم . ولی وقتی به مشاور املاک رفتیم و خانه ها و وسایل  را دیدیم کاملا پشیمان شدیم .

قیمت هتل ها هم بالا بود ،  با قیمت بیست و پنج دلار یک هتل متوسط  دوتخته بدون صبحانه گرفتیم . بعدها که به کشورهای شرق آسیا سفر کردم ، متوجه تفاوت صنعت توریسم شدم . در تایلند ، اندونزی و مالزی با  30 دلار هتل با صبحانه و استخر داشتم و اینجا برای هر استکان چای هم باید پول می دادم .

با اینکه اصلا دوست نداشتم ولی اولین کاری که بعد از گرفتن اتاق انجام دادم اصلاح کامل صورت بود  .تا اینجای کار که  خیلی از ایران عقب تر بودند و  تنها نکته مثبت تاکسی هایشان  بود .

و اما غذا ، بعد از یک روز طولانی ، کاملا گرسنه به دنبال رستوران بودیم و در این لحظه دومین نکته مثبت آن روز اتفاق افتاد .هر چند قیمت غذا هم بالا بود ولی انصافاً غذاهای کشورآذربایجان لذیذ هستند .

اولین روز سفر بود و ما هم کاملا بی تجربه ، به پیشنهاد دوست آذربایجانی به یکی از بهترین رستوران های باکو رفتیم . رسم ما ایرانی ها این است که معمولا میزبان ، میهمان را دعوت میکند ولی در کشور آدربایجان قضیه کمی فرق داشت .دوست آذربایجانی که اسمش حسین بود  ، یک سال قبل به ایران سفر کرده بود و در طول مدت اقامتش، میهمان  همسفر من بود  . با این ذهنیت ما هم انتظار داشتیم که  او هم در این سفر جبران کند  ، که انتظاری  اشتباه بود  . و بی دلیل نبود که به یک رستوران لاکچری رفتیم . چون در آخر ماجرا صورت حساب را ما پرداخت کردیم . فرهنگ غذایی کشور آذربایجان به ایران نزدیک است و زیاد هم عجیب نیست . چون این کشور برای مدت طولانی  یکی از استان های ایران بوده  . و به این دلیل  ایرانی ها هیچ مشکلی با غذاهای این کشور نخواهند داشت .

در طول این یک هفته  با اینکه اشتیاق زیادی  برای دیدن یک شهر جدید داشتم ، چیز خاصی ندیدم . معروفترین جاذبه توریستی شهر باکو قلعه ای  است به نام قیز قالاسی Qiz Qalasiı   (قلعه دختر)   که نمیدانم به چه دلیل خاصی جز میراث جهانی یونسکو شده  . البته شاید یکی از این دلایل این باشد که این شهر چیز دیگری برای ارائه ندارد  . در روز بازدید که هیچ چنگی به دل نزد و امروز هم که در موردش مینویسم یک بار دیگر شروع به تحقیق کردم  ، با خودم گفتم شاید اطلاعات آن زمان من ناقص بوده  . ولی باز هم نکته خاصی در موردش پیدا نکردم . بعد از این همه سال و دیدن صدها قلعه در کشورها مختلف به این فکر میکنم که ویژگی این قلعه برای بازدید کننده ها چیست ؟

در مجموع برای من که در آن زمان چند شهر بزرگ ایران را دیده بودم . این کشور از نظر گردشگری هیچ چیز خاصی نداشت . همیشه به کسانی که میخواهند به کشور آذربایجان سفر کنند توصیه میکنم ، اگر میخواهید از سفر خود لذت ببرید  آذربایجان ایران را ببینند . این دو اصلا قابل مقایسه نیستند . آذربایجان ایران برای هر سلیقه ای کلی جاذبه گردشگری متنوع دارد . و غذاهای آذربایجان خودمان هم که احتیاج به تعریف من ندارند .

هنوز هم بعد از 16 سال متوجه تعریف بعضی ها از کشورهای تازه استقلال یافته شوروی نمیشوم  . بیشترشان زمان طولانی جزیی از خاک ایران بودند و با تصویب عهدنامهٔ گلستان در روز دوشنبه  ۳ آبان ۱۱۹۲  بین  ایران و روسیه ، از خاک ایران جدا شدند .

تاریخ استقلال آذربایجان  روز ۳۰ اوت ۱۹۹۱ است .یعنی حدود سی و دو سال است که  به یک کشور تبدیل شده . چطور ایران را با آذربایجان مقایسه میکنند ؟ این مقایسه مثل مقایسه فوتبال مالدیو و برزیل است .

و در جواب کسانی که با نظرم موافق نیستند میگویم فرض کنید در یک قرعه کشی یک سفر یک هفته ای برنده شده اید و می توانید به هر کجای دنیا که بخواهید بروید . آیا کسی کشورهای تازه استقلال یافته شوروی را انتخاب میکند ؟ کسی هست که آرزویش دیدن ارمنستان و آذربایجان باشد ؟

حقیقت این است که این کشورها به یک سری دلایل مقصد ایرانی ها میشوند و اگر ما ایرانی ها هم شرایط یکسان سفر به دیگر کشورهای دنیا را داشتیم هیچ کس ، هرگز به این کشورها  سفر نمیکرد . ولی سرنوشت و تقدیر اینگونه رقم خورده که ما مجبور باشیم به این کشورها سفر کنیم و مردم این کشورها هم با اطلاعی که از وضعیت ایران دارند نهایت سو استفاده را از این مورد میبرند .

در آن زمان فقط با دیدن فیلم میشد کشورهای دیگر را شناخت و فیلم ها هم همه هالی وودی . تصوری که از خارج مرزهای ایران داشتم کاملا خراب شد . نه از خیابان های پر زرق و برق با آسمان خراش خبری بود و نه از محله های شیک و  فست فود های بین المللی و غذاهای خیابانی . خلاصه اینکه  اگر تاکسی هایشان  نبودند میشد گفت که پنجاه سال (در شهرهای مرزی 100 سال ) به گذشته سفر کرده بودم .ولی این اولین گام در شروع سفرها بود و من قرار بود که کلی کشور واقعی را ببینم .

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۰۱ ، ۲۳:۴۷
مهدی عبدی

 

سفر با قطار به ترکیه : دیدار با جهانگرد

دومین سفر به خارج از مرزهای ایران را برای کشور ترکیه و در مرداد سال 1387  برنامه ریزی کردم .

مسافتی حدود 2500 کیلومتر ، که از تهران شروع میشد و بعد  تبریز ، وان ، آنکارا و ایستگاه آخر حیدرپاشا در  استانبول بود . مسیری که امروزه دیگر قطاری به طور مستقیم در آن وجود ندارد و دو تکه شده . ابتدا تهران ، آنکارا و بعد آنکارا ، استانبول .

ترکیه سی و هفتمین کشور دنیا از نظر پهناوری است که ، از شرق به غرب امتداد یافته . به دلیل اینکه شکل نقشه اش شبیه یک مستطیل است ، تصور هندسی مسیر این قطار  ، تقریبا مثل کشیدن یک خط در امتداد عرض مستطیل میشود  .

در زبان انگلیسی نامش دقیقا مثل تلفظ نام بوقلمون (Turkey)  است و جمعیت ۸۴ میلیونی اش که  کمی بیشتر از ایران است ، در  ۸۱ استان پخش شده .  در این سفر قرار بود از بزرگترین و مهم‌ترین شهر آن یعنی استانبول که در استان استانبول واقع شده بازدید کنم  .

همان قسطنطنیه یا  شهر کنستانتین که اِملای سختش از دوران مدرسه در ذهنم بود .  تنها شهر جهان که در دو قاره گسترده شده‌ و با اینکه فقط نیمی از آن در  اروپا قرار دارد ولی پرجمعیت ترین شهر قاره اروپا است . شهری که در سال  ۲۰۱۰  ، دو سال بعد از سفر من ، پایتخت فرهنگی اروپا شده بود .

 ترکیه  با داشتن هجده اثر ثبت شده در یونسکو (تا سال 2020) یک کشور موفق در جذب توریست است و چون بازدید از این کشور برای ایرانیان نیاز به ویزا ندارد ، مسافران زیادی هرساله از طریق راه زمینی و هوایی عازم این کشور می شوند .

شاید مهمترین سوغات ایرانی ها از ترکیه لباس و قهوه ترک باشد ولی ، ترکیه علاوه بر قهوه اش که در دنیا معروف است ، بزرگترین تولیدکننده فندق دنیاست . کشوری که خیلی از همسفران و هموطنانم  نمی دانستند  زادگاه  بابا نوئل است .

 از کرج به سمت راه آهن تهران حرکت کردم وسفر شروع شد . قبل از این سفر ، چند سفر داخلی با قطار داشتم ولی ، قطاری که قرار بود با آن مسافت زیادی را طی کنم بیشتر شبیه وسیله ای بود که از سر هم کردن چندین مینی بوس قدیمی بوجود آمده بود . تا به امروز از نظر امکانات با اختلاف بدترین قطار زندگی ام بوده .

آنقدر قدیمی که در وسط تابستان امکان باز کردن پنجره های کوپه نبود و هیچ تهویه ای نداشت. صندلی ها بدترین و قدیمی ترین ، صندلی های ممکن بود . به هر حال راهی بود که انتخاب کرده بودم و چاره ای نبود . این قطار که تا آخر سفر هر کسی در مورد قدمتش نظری داشت و خیلی ها به شوخی آن را از زمان جنگ جهانی می دانستند که سربازان روسی را جابجا میکرده ؛ مثل قطار های قدیمی سوتی نکشید و بخاری از دودکشش بلند نشد ولی قرار شد برای حدود بیش از یک روز میزبان ما باشد.

دومین سفرم با قطار بین دو کشور در سال 2015 بود ، بین آمستردام و پاریس ، این قطار فاصله 550 کیلومتری این دو شهر را در 3:41 دقیقه طی کرد . ولی قطاری که مسافت طولانی تری طی میکرد نه سرعت بیشتری داشت و نه امکانات .

قرار بود دو روز و نیم در راه باشیم ، به جز من و همسفرم محسن ، با دو نفر دیگر که در یک کوپه بودیم آشنا شدم  و به همین ترتیب با مسافران دیگر واگن و البته مهماندار . نمیدانم در کدام ایستگاه بود که یک جهانگرد اسکاتلندی سوار قطار شد ولی بعد از ورود او کُل جَو قطار تغییر کرد . هر کسی به هر اندازه ای که زبان انگلیسی می دانست ، می خواست با او ارتباط برقرار کند .

به یک باره استفاده از زبان انگلیسی به بالاترین سطح خود رسید و همه به جای سلام به هم هِلو می گفتند . نمیدانم در آن لحظات در ذهن این جهانگرد چه می گذشت و در مورد این برخورد ها چه فکری میکرد ؟ سالها بعد مشابه این تجربه را در بعضی کشورها داشتم . من شده بودم جهانگرد داستان و مردم با سطح مختلف انگلیسی دورم جمع میشدند و سوال می پرسیدند . در این شرایط مکالمه معمولا با چند سوال ساده پایان می یابد از کجا می آیی ؟ نامت چیست ؟ و شاید یکی دو سوال اضافه و  بعد سوال ها تمام میشد به صورتتان نگاه میکنند و چون حرفی نمی ماند خداحافظی میشود پایان مکالمه.

اول راه  جهانگردی بودم و هزاران سوال ، نامش را یادم نیست ولی همه مِستر صدایش میکردند . سه سال در سفر بود و برای تامین مخارج سفر مدتی هم در استرالیا کار کرده بود .

اولین حس حسودی ام در سفر خودش را نشان داد مِستر  مثل من برای دیدن خیلی از کشورها  نیازی به ویزا نداشت ، پاسپورتش پر بود از مهر ویزاهای بدون دردسر و من به ترکیه میرفتم چون از معدود کشورهایی بود که برای  ایرانی ها نیاز به ویزا نداشت . زبان انگلیسی را خوب می دانست چرا که در کشوری انگلیسی زبان متولد شده بود ، پس برای ارتباط و مهم تر از آن کار کردن در دیگر کشورها مشکلی نداشت . همین دو دلیل که برای خودش کاملا عادی بود باعث شده بود در سن سی و چند سالگی با دردسر های خیلی کم تعداد زیادی از کشورهای دنیا را دیده باشد .

یکی از برتری های سفر با قطار این است که مثل اتوبوس یا هواپیما مجبور نبودم فقط روی صندلی خودم بنشینم ، می توانستم در راه روی قطار راه بروم و با دیگر همسفران ارتباط برقرار کنم انگیزه آنها را از سفر بدانم و خیلی حرف های دیگر. به این ترتیب در طول این دو روز و نیم کلی حرف داشتم که با همسفرانم  بزنم .

به این شکل بود که بعد از چند ساعت حرف ها گل کرد و اکیپ جوانی که در یک کوپه بودیم یک جا جمع شدیم و از زمان لذت می بردیم . بعد از ظهر بود که مهماندار واگن که صمیمی هم شده بودیم به سمتم آمد ، من را با اسم کوچک صدا کرد و گفت رئیس قطار میخواهد من را ببیند ، با خنده گفتم یعنی انقدر معروف شدم .

به سمت کوپه رئیس قطار رفتم ، آدم خوش برخوردی بود ، گفت شخصی  در واگن  ما است که به سر و صدای ما اعتراض دارد . کوپه ای که تمام مسافرانش جوان بودند و طبیعی بود که در طول دو روز و نیم سر و صدا داشته باشند . بهترین راه حل این بود که تقاضا میکرد کوپه اش را عوض کنند ، در این صورت هم او راحت بود هم دیگران ولی اینکه به خاطر یک نفر کل کوپه ساکت باشند آن هم در یک مسیر طولانی با هیچ منطقی جور درنمیامد .

در مرز ایران و ترکیه قطار توقف کرد و زمان زیادی برای کنترل مسافران سپری شد .یک ساختمان قدیمی و تعداد زیادی اتاق که همه مشغول بودند . بالاخره مهر ورود در پاسپورتم زده شد . دوباره سوار قطار شدم و به سمت دریاچه وان حرکت کردیم .

در شهر وان باید تمام مسافران سوار کشتی می شدند تا از یک سمت به سمت دیگر دریاچه برویم به ایستگاهی به نام تات وان . درآن زمان کوله نداشتم و چمدانی که قبل از سفر آذربایجان خریده بودم همراهم بود ، چمدانم را برداشتم و به سمت کشتی حرکت کردم . یک قانون نانوشته برای سوار شدن به وسایل نقلیه در ایران وجود دارد ، هر کس زودتر رسید صندلی برای نشستن دارد و اگر دیر شود فاجعه رخ میدهد و تا انتهای سفر جایی برای نشستن ندارد  .  طبق همین قانون مسافران به داخل کشتی هجوم بردند . در حالی که داخل کشتی صندلی برای تمام مسافران بود . و  بعد از یک ربع همه از داخل کشتی به سمت عرشه آمدند  . کشتی قدیمی بود و تهویه نداشت ، هوا هم گرم ، پس نمیشد داخل کشتی چند ساعت دوام آورد .

در یکی دو ساعت اول سفر همه مسافران کنجکاو بودند و داخل کشتی در حرکت ، ولی وقتی عطش کنجکاوی خاموش شد و موقع خواب مشکل جدید پیش آمد نه تختی در کار بود و نه فضای مناسبی برای خوابیدن پس هر کسی یک گوشه برای خودش پیدا کرد و خوابید .

حدود پنج ساعت در کشتی بودیم تا به سمت دیگر دریاچه رسیدیم ، هوا داشت روشن میشد و این شد اولین طلوع این سفر در کشور ترکیه . موقع تَرک کشتی و سوار شدن به قطار دوم بود ، قطاری متعلق به خط آهن ترکیه ، این بار از هجوم خبری نبود چون همه می دانستند به اندازه مسافران صندلی در قطار هست .قطار کمی بهتر از قطار ایرانی بود ولی این قطار ها برای این مسافت طولانی ساخته نشده بودند . پس از این مدت طولانی که همه جور تجربه ای در طول سفر داشتیم و همه چیز عادی شده بود ، فکر میکنم همه لحظه شماری میکردند تا به مقصد برسند . قطار در چند ایستگاه توقف داشت نمیدانم چند نفر سوار و پیاده شدند ولی در آنکارا تعداد مسافرانی که قطار را ترک کردند ملموس بود . از اینجا به بعد فقط 450 کیلومتر مانده بود ، ولی زمان رسیدن به ایستگاه حیدر پاشا اصلاً خوب نبود ، صبح خیلی زود .

رانندگان تاکسی منتطر بودند و طبق همان قانون نانوشته همه به سمت تاکسی ها هجوم بردند .  تاکسی ها هم قیمت های بالاتری به مسافران پیشنهاد می دادند و هیچ کس توجه نمیکرد . می ترسیدند تاکسی ها تمام شود و باز فاجعه ، مسافرانی که به روشهای مختلف پولشان را نگه داشته بودند ، و سعی کرده بودند تا اینجای سفر اقتصادی فکر کنند ، مثلا به به جای غذای خوب فست فود  خورده بودند ، تمام صرفه جویی شان را در یک لحظه و با یک تصمیم عجولانه به راننده تاکسی ها پرداخت کردند .

من به دوستانم توصیه کردم کمی صبر کنیم تاکسی ها که تمام نمی شوند وقتی مسافران همه رفتند تاکسی ها مجبورند با قیمت مناسب ما را به شهر برسانند .

همانطور هم شد ، یک تاکسی مانده بود و ما شش نفر بودیم ، پس علاوه بر قیمت ، راننده قانون را هم زیرپاگذاشت ، مثل دهه 60 ایران دو نفر جلو و چهار نفر در عقب تاکسی نشستیم .  دو نفر به سمت هتلی که رزو کرده بودند رفتند و چهار نفر بودیم که هیچ هتلی رزرو نداشتیم . خیلی ها در سفر همیشه ِاسترس دارند که شاید هتلی گیرشان نیاید و مشکلاتی از این قبیل ؛ ولی من در طول چندین سال سفر هیچوقت این مشکل را نداشتم .

در محله آکسارای چیزی که زیاد بود هتل بود با اتاق های خالی ، به راحتی تمام یک هتل گرفتیم . و اقامت در استانبول با دومین طلوع خورشید آغاز شد .

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۵:۲۶
مهدی عبدی

سفر به شرق ، جرقه ای  برای روشن کردن آتش درون

بعد از سفر نا امید کننده به کشور آذربایجان و سفر خاطره انگیز با قطار به ترکیه  ، تصمیم گرفتم به شرق آسیا سفر کنم . به جایی خیلی دورتر از کشورهای اطرافم بروم و فرهنگی جدید را ببینم. در آن زمان ارزانترین تورهای شرق آسیا مربوط به کشور تایلند بود .

تایلند از ۱۴۳۰ جزیره تشکیل شده که بعضی  از این جزیره ها ،  لوکیشن فیلم های معروفی بوده اند ولی من بعد از دیدن فیلم "ساحل" بود که شیفته طبیعت تایلند شدم .سفر اولم در سال 88 و سفر دوم در سال 89 بود . سایت های گردشگری نوپا بودند و اینترنت سرعتی نداشت که بشود اطلاعاتی مثل امروز بدست آورد ، هر چند امروزه هم اطلاعات سایت های فارسی زبان قابل مقایسه با دیگر سایت های گردشگری دنیا نیست . از موبایل با دوربین باکیفیت یا اپلیکیشن هم خبری نبود ، ولی قیمت دلار حدود 930 تومان بود .

شنیده بودم بهترین فصل برای سفر به تایلند فصل پاییز است و شلوغترین زمان هنگام سال نو میلادی. میدانستم زمستان ندارند و همیشه هوا گرم است ولی برای من که تا آن سن ، همیشه چهار فصل را دیده بودم ،  اصلا ملموس نبود که در زمستان  و سرما ، در دمای 30 درجه باشم . تصورم از ژانویه برف و بابا نویل بود ، نه آفتاب و ساحل .

در سفر های بعد بود که آرزو می کردم کاش گرفتن ویزا برای ایرانی ها به سادگی همین کشورهایی بود که در ابتدای جهانگردی شروع کردم . مبلغ ویزا و پاسپورت را به آژانس دادم و بعد از چند روز ویزا حاضر شد . در آن زمان نه گردش حساب و تمکن مالی  می خواستند و نه خیلی از  دردسرهای خاص که امروزه فقط برای ایرانی ها وجود دارد.

تایلندکشوری است با حدود یک سوم وسعت ایران که گستردگی اش مثل ایتالیا در طول آن است و با  جمعیت حدود 70 میلیون نفر در جنوب شرقی آسیا قرار دارد .

 فاصله هوایی که باید بین تهران و بانکوک طی میکردم حدود 5500 کیلومتر بود .پس نقطه شروع سفرم بانکوک بود ، بزرگترین و پرجمعیت ترین شهر این کشور . جمعیت بودایی ها در تایلند حدود ۹۵ درصد است و این میشد اولین کشور بودایی که میدیدم . بعد از دیدن مساجد و کلیساها در کشورهای اطراف نوبت آن شده بود که معابد بودایی را ببینم .

 نام تایلند برگرفته از دو لغت تای و لند است  به معنای سرزمین مردمان آزاد . زبان رسمی شان هم تایلندی است که میتوان گفت برای دیگر کشورها کاملا ناشناخته است و بر پایه آوا استوار است . سختی زبان برایم موقعی مشخص شد که فهمیدم صحبت کردن مردها  و زنها در تایلند با هم فرق میکند .تصمیم گرفتم قبل از سفر کمی با الفبایشان آشنا شوم تا بتوانم حداقل در طول سفر تابلوها را بخوانم یا اگر دنبال آدرسی هستم راحت تر پیدایش کنم ولی وقتی الفبای 44 حرفی شان را با تلفظ دیدم ، با خودم گفتم چند کلمه کلیدی یاد میگیرم و بس  .

فیل سمبول کشور تایلند است ، فیل ها علاوه بر اینکه در نبردهای تایلند سهیم بودند ، برای قرن ها  در سراسر کشور کار می کردند. از فیلها به جای ماشین آلات  حمل چوب هم استفاده میشده . آنها را  تا 10 سالگی آموزش میدهند و بعد تا 60 سالگی باید کارکنند .

پرواز مستقیم حدود 6:30 طول کشید و اختلاف ساعت 2:30 دقیقه بود . نمیدانم تلفظ نام فرودگاه امام خمینی هم برای تایلندی ها به اندازه تلفط فرودگاه بین المللی سووارنابومی  که برای اولین بار در بلیط دیدم سخت است یا نه ؟

ولی کاش فقط اختلاف در تلفظ بود ، در همین چند ساعت پرواز گویی در زمان ، به آینده سفر کرده بودم . فرودگاهی که دیدم اصلا با فرودگاه تهران قابل مقایسه نبود ، فکر نمی کردم تایلندی ها انقدر از ما پیش رفته تر باشند . من که با لباس گرم زمستانی وارد هواپیما شده بودم ، موقع خروج از هواپیما تیشرت بر تن داشتم واختلاف فرهنگی ، تکنولوژی ، آب و هوایی و همه چیز در همین چند ساعت خودش را نشان داد .

سفرم با تور بود و قرار بود بعد از خروج از فرودگاه ، با نماینده آژانس  به محل اقامتم بروم . بین راه فرودگاه و هتل و در داخل اتوبوس لیدر محلی چند دقیقه ای صحبت کرد و این شد تمام اطلاعات تا آخر سفر . بعد از آن سفر متوجه شدم این افراد که در شرق آسیا مثلا لیدر محلی هستند نه تنها هیچ تحصیلاتی در زمینه لیدری ندارند . بلکه کلا تعریفی که از تور مسافرتی در دنیا وجود دارد در این قسمت دنیا برای ایرانی ها وجود ندارد . سبک تورگردانی از ریشه در ایران مشکل دارد .

آژانس ها صرفا بلیط پرواز میخرند و هتل رزرو میکنند و یک نفر محلی معرفی میشود که اگر تور های داخلی شهری توسط مسافران درخواست شود ، فقط آن را رزرو میکند .

ولی با تمام این تفاسیر برای سفر یک هفته ای به تایلند و یا به کشورهای دیگر معمولا اینگونه تورها از نظر هزینه مقرون به صرفه هستند .

آقای لیدر یک کاغذ به مسافران داد که در آن هزینه تورهای داخل شهر نوشته شده بود و قرار شد هر کسی تور میخواهد زنگ بزند و این آقا هماهنگ کند و حتی موقع اجرا هم خودش نبود . فکر میکنم امروزه هم هیچ تغییری در این سیستم بوجود نیامده و تورها کماکان با همین روال اجرا میشوند .

طولی نکشید تا به هتل سه ستاره ام در شهر رسیدم و اختلافی دیگر . چرا قیمت هتل هایشان از هتل های ما پایین تر است ولی امکاناتشان بیشتر ؟

چند برابر شیک تر ، برخوردهای خیلی دوستانه ، هتل دارای فروشگاه ، آرایشگاه ، دو استخر یکی در زیرزمین و یکی در طبقه هفتم و در تراس که موقع شنا میشد آسمان و ستاره ها را دید  .  لوازم داخل اتاق مثل یخچال و تلوزیون که در ایران آپشن هتل ها  حساب میشوند ، اینجا آپشن به حساب نمی آمدند . اختلاف خیلی زیاد بود و این سفر تا اینجا برای هر لحظه یک شگفتی داشت .

حالا باید دلارهایم را به بات (واحدپول تایلند ) تبدیل میکردم و چه جالب که بعد از سالها که از سفرم میگذرد نسبت پولشان با دلار تغییر نداشته (هر 100 بات حدود 1 دلار). تعداد صرافی ها خیلی زیاد بود و فقط مختص به یک محدوده نمیشد ، ولی قیمت تبدیلشان کمی با هم تفاوت داشت . در هتل ها هم میشد با کمی ضرر پول را تبدیل کرد ، ولی من به جز در موارد خاص همیشه در سفرهایم پول را در صرافی ها تبدیل میکنم .

دو قسمت در برگه تور توجهم را جلب کردند یکی رودخانه کوای  ،  که فیلم پل رودخانه کوای را خیلی وقت پیش دیده بودم . رودخانه کوای در شهر "کانچانا بوری" در غرب بانکوک قرار دارد. و دیگری بازار شناور روی آب و  رز گاردن . که با توجه به زمانی که داشتم باید یکی از آنها را انتخاب میکرد و چون میخواستم با فرهنگ تایلند بیشتر آشنا شوم بازار شناور را انتخاب کردم .

معمولا در بیشتر کشورهای دنیا شهرهایی که کانال های زیادی دارند با ونیز مقایسه میشوند ولی با شباهت ترین ونیزی که من تا به امروز ( بعد از دیدن 30 کشور) دیدم همین جا بود و لقب ونیز شرق برازنده اش است .

بازار شناور دام نوآن سدوآک (Damnoen Saduak Floating Market ) اولین بازار شناور تایلند است . بازاری که در سال 1868 به دستور پادشاه آن زمان  برای اتصال دو رودخانه ساخته شد.

بازار شناور بازاری است که در آن فروش محصولات بر روی قایق انجام می‌شود . فروشندگان سوار بر قایق هایی که سامپان Sampan نامیده میشود در کانال ها در حرکتند . با  لباس کار سنتی منطقه که رنگش معمولا آبی است و یک کلاه حصیری که ویژگی خاص کشورهای این منطقه است .

محصولات قابل عرضه در این بازها بیشتر میوه ، سبزیجات ، غذا و صنایع دستی است . در این بازار بود که برای اولین باز میوه های استوایی را دیدم ، کاملا متفاوت با میوه های ایران و نام های ناآشنا .

چقدر میوه داشتند که ما حتی از وجودشان هم خبر نداشتیم .

قدم زدن در اطراف این کانال ها و تست میوه ها ،  جرقه ای شد برای شعله ور شدن  آتش درونم ، برای بیشتر دیدن دنیا . تجربه گران بهایی بود مثل تولد دوباره . نمیدانم چه زمانی مزه میوه ها را شناختم ، وقتی برای اولین بار سیبی را گاز زدم و مزه سیب در ذهنم ماند ، حالا در سی سالگی مزه های جدید را تجربه میکردم  .چقدر کشور در دنیا بود که میوه های جدید داشت و من باید طعم آنها را می چشیدم ؟

بازار شلوغ بود دقیقا مثل تمام بازارهای دنیا  . درست مثل صحنه هایی از این بازار که در فیلم های مرد تپانچه طلایی و بانکوک خطرناک دیده بودم .برای بودن در این بازها زمان زیادی لازم داشتم  و  دو ساعت کم  بود ولی چاره ای نبود سوار بر ماشین به سمت مقصد بعدی ، باغ رزها حرکت کردیم .

این اولین بار بود که از باغ گیاهان دیدن میکردم . در سفرهای بعدی ام  در خیلی از کشورها چنین باغ هایی را دیدم . حتی در تهران خودمان هم باغ گیاه شناسی هست که در مقایسه با خیلی کشورها کیفیت بهتری دارد .

انقدر چشم نواز و زیبا بود که میشد ساعت ها قدم زد و لذت برد .علاوه بر گیاهان و درختان که خیلی از آنها را تا آن زمان  ندیده بودم ، ساختمان هایی با طراحی و معماری منطقه داشت که میدانم برای برای تمام گردشگران مثل من تازگی داشت . نه اطلاعاتی در مورد معماری آنها داشتم و نه اسمشان را میدانستم ، فقط میدانستم با ساختمان هایی که تا به حال دیده بودم کاملا فرق دارند و باز به این فکر فرو رفتم که چقدر معماری مختلف در دنیا وجود دارد که من از آنها اطلاعاتی ندارم و باید آنها را ببینم .چند دریاچه با پل های فانتزی هم بود که قسمت های مختلف را به هم متصل میکرد .اینجا جایی بود که طبیعت شرق و تایلند خود نمایی می کرد و روح تایلند را بیشتر از هر جای دیگری حس کردم . کارگرانی زیادی در باغ مشغول کار بودند و هر بار نگاهم به آنها می افتاد با گرمی و چهره خندان سلام می کردند .میدانم حقوقشان ناچیز بود و زندگیشان سخت ولی قیافه عبوس نداشتند و حداقل شکایت از این که چرا فقیر هستند را در چهرشان نشان نمیداند ، در عوض با روی گشاده و خنده انرژی خوبشان را به بازدید کننده ها هدیه میداند .

تور شامل ناهار هم بود ، یک میز بزرگ سلف سرویس که همه جور غذایی داشت ولی در آن زمان تجربه امروز را نداشتم و غذاهای شرقی را دوست نداشتم . انقدر شنیده بودم که غذاهای شرقی بد است و چیزهای عجیب میخورند که  در ذهنم اثرش را گذاشته بود . برای همین با اینکه تنوع غذاها خیلی زیاد بود ، نتوانستم لذت ببرم . ولی اگر تجربه امروز را داشتم لذتی میبردم وصف ناشدنی . میدانستم کدام غذا با کدام سس لذیذتر میشود . مثل یک ایرانی که قرمه سبزی را هیچ وقت با شکر نمیخورد و میداند که باید آبلیمو را چاشنی غذایش کند در شرق هم باید بدانیم کدام غذا با کدام چاشنی لذیذ تر میشود .به هر حال آن روز از غذایم لذت نبردم .

و آخرین برنامه دیدن رقص سنتی و نمایش تایلندی بود . مراسم با لباس سنتی اجرا میشد و این لباس با لباس فروشندگان بازار شناور فرق داشت ، فهمیدن موضوع نمایش در آن زمان کمی سخت بود ، چرا که زبان انگلیسی را به خوبی امروز نمیدانستم ولی رقصشان ، زبان حرکات و نگاه بود . باز هم خاص ، تا به حال چنین حرکاتی ندیده بودم . با چوب های بلند بامبو هم موزیک اجرا میکردند و هم رقص .

امروزه بیشتر مردم از تایلند برداشتشان فقط خوش گذرانی شبانه و توریست جنسی است  ولی تایلندی که من دیدم متفاوت بود ، بسته به نگاه آدم ها به سفر ، لذت سفر تغییر میکند .

حیوان خانگی شان ، لباس پوشیدن شان ، عبادت شان  همه چیز متفاوت بود ، پس شاید آسمان همه جا یک رنگ باشد ولی در سفر همیشه تفاوت های کشورهای دیگر زیباست .

 

 

 

 

 

لینک ویدیوی پرواز با پاراسل در آپارات 

در صورت اجرا نشدن لینک ، آن را در گوگل کپی کنید 


https://www.aparat.com/v/sagmy

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۵۰
مهدی عبدی

بعد از خواندن سفرنامه دیدن این ویدیو ها برای درک بهتر فضا کمک زیادی میکند .

توصیه میکنم ابتدا سفرنامه را بخوانید و بعد ویدیوی مربوطه را ببینید .

برای ذیدن ویدیو ها و عکس های بیشتر به صفحه اینستاگرام من مراجعه کنید . کیفیت ویدیو ها در یوتیوب بهتر از آپارات است.

لینک ویدیوهای آپلود شده از کشور اسلوونی در یوتیوب 

برای دیدن ویدیوهای یوتیوب باید از فیلتر شکن استفاده کنید 

#دریاچه و قلعه بِلد

https://www.youtube.com/watch?v=MIahoUAlJ3Q&t=26s
 

#غار پشتونیا  Postojna Cave

https://www.youtube.com/watch?v=seYXhvG05iE&t=47s

 

#قلعه  پردیاما Predjama Castle) )

https://www.youtube.com/watch?v=Y7Iw-PoVj0c&t=2s

 

لینک ویدیوهای آپلود شده از کشور اسلوونی در آپارات

#دریاچه و قلعه بِلد

https://www.aparat.com/v/0mnxM

 

#غار پشتونیا  Postojna Cave

https://www.aparat.com/v/YzTSb

 

#قلعه  پردیاما Predjama Castle) )

https://www.aparat.com/v/IHpPm

 

 

اسلوونی :  کشوری در مجاورت کوه های آلپ و دریای آدریاتیک

دهه نود میلادی تحولات سیاسی گسترده ای در اروپا شکل گرفت و تعداد زیادی کشور جدید به دنیا معرفی شدند ، فقط با تجزیه یوگوسلاوی 7 کشور در اروپا بوجود آمد .کشور اسلونی با وسعت  81 برابر کوچکتر از ایران  و فقط دو میلیون و شصت هزار نفرجمعیت یکی از این کشورها بود .

این کشور چند سال پیش در لیست کشورهای ضروری که باید میدیدم و برای دیدنشان اشتیاق داشتم نبود ، ولی آرام آرام با دیدن ویدئو ها و خواندن مطالب در موردش نظرم عوض شد و وقتی به این کشور سفر کردم کاملا غافلگیر شدم تمام فاکتورهایی که یک کشور برای گردشگری نیاز دارد در اسلوونی یافتم ،  شاید وسعتش کم باشد ولی در همین گستره کوچک آنقدر زیبایی داشت که من را شیفته خود کند  . برنامه سفرم را در فصل بهار و 4 روزه چیده بودم ، برای بازدید از سایت های اصلی کافی بود مقصد های اصلی در این سفر دریاچه بلد ، شهر لیوبلیانا (پایتخت سبز اروپا ) پایتخت این کشور ، غار پردیاما  ، قلعه پشتونیا ، و شهر نوو مستو بودند .

دریاچه و قلعه بلد : گام نهادن بر خاک جزیره

دریاچه بلد ، دریاچه‌ای در رشته‌کوه جولین (این رشته‌کوه‌ها از ایتالیا تا اسلوونی کشیده ‌شده‌اند و به نام ژولیوس سزار، فرمانروای جمهوری روم نام‌گذاری شده‌اند )در شمال غرب کشور اسلوونی و در نزدیکی شهر بلد است. با تایپ نام کشور اسلوونی در گوگل ، اولین عکس هایی که آپلود میشوند عکس های این دریاچه است و اولین چیزی که به سرعت سمت چشم ها را به خود جلب میکند جزیره ای  در وسط این دریاچه .

هنوز فصل توریستی شروع نشده بود و اطراف دریاچه خلوت بود ،آسمان آبی ، با تکه های کوچک ابر ، نوک قله ی  کوه ها سفید از برف ، با آن نسیم های خنک بهاری که گهگاهی سرد میشد ولی از آن سرماهایی که دوست داشتم در کنارم باشد .

از جایی که ایستاده بودم ، نمای قلعه و دو کلیسا به خوبی نمایان بود ، قایق های پلتنا Pletna را از دور تشخیص دادم سایبان رنگیشان از فاصله های دور مشخص بود . قایق های مختص این منطقه که برای طراحی آنها  از گوندولاهای  ونیزی کمک گرفته شده است  و در اطراف پلتناها ،  قایق های اجاره ای  ، مسلما دریاچه ای که 4 بار میزبان مسابقات قهرمانی روئینگ جهان  بوده باید برای قایق سواری ویژه باشد .

برای رفتن به جزیره وسط دریاچه ، پلتنا را انتخاب کردم 15 دقیقه روی آب و بعد حدود 1 ساعت فرصت برای دیدن جزیره و برگشت با همان قایق.

قایق ها برای حمل 18 تا 20 نفر ساخته شد اند ، در داخل قایق زبانهای مختلفی گویش میشد که من نمیتوانستم تشخیص دهم برای کدام کشور هستند . از انگلیسی ، آلمانی و زبانهایی که میشناختم خبری نبود و من فقط 15 دقیقه وقت داشتم تا ، هم از منظره استفاده کنم ، هم عکس بگیرم و هم از قایق سواری لذت ببرم  پس زمان را به  900  ثانیه تقسیم کردم تا فرصت بیشتری داشته باشم .

 قایق به پای پله های جزیره رسید و قایق ران زمان را اعلام کرد ، حدود یک ربع طول کشید تا یک دور کامل در جزیره بزنم ، جزیره چند ساختمان داشت که معروفترین آنها کلیسای عروج مریم Church of the Assumption of Mary بود ، کلیسایی با یک برج 52 متری که معروف بود به کلیسای آرزوها برای مسافرانی که ناقوس کلیسا را به صدا در می آوردند و آرزو میکردند  ، بعضی داماد ها هم در روز عروسی ، به این جزیره می آیند ، بر اساس باورهای بومی ، مردی که عروس خود را از اسکله تا کلیسا ، همراهی کند، خوشبختی  را برای خودش تضمین کرده است.

من در آن لحظه نه آرزویی داشتم و نه اعتقادی به این کار که پولی به کلیسا بدهم تا آرزویم را برآورده کند ، پس به جای دیدن کلیسا از طبیعت جزیره نهایت استفاده را بردم . برای استفاده از فضای جزیره 60 دقیقه کافی نبود این بار ساعت را به دقیقه تبدیل کردم تا بیشتر استفاده کنم .

 دوست داشتم یک شب تنها در جزیره بمانم ، در زمانی که ماه کامل است ، یک چادر ، یک آتش کوچک و یک قلاب ماهیگیری ، دوربین و موبایل هم نمیخواستم فقط آرامش و لذت بردن از کوهستان ، دریاچه  و جزیره . جزیره آنقدر کوچک بود که می توانست یک جزیره شخصی باشد ،  مشابه آن را در فنلاند دیده بودم ، جزیره هایی کوچک با یک خانه ، دیدن طلوع و غروب خورشید هم در این جزیره وصف شدنی نیست ، وای که چقدر لذت میبردم از تک تک ثانیه هایم برای یک 24 ساعت ،  86400 ثانیه لذت ناب ، شاید یک روز این اتفاق برایم  افتاد ، مگر تا به حال هر چه خواستم به دست نیاوردم پس بعد از این هم میشود ، از رویای زیبایم بیرون آمدم ، موقع برگشت بود ، در مسیر برگشت کفش هایم را درآوردم تا خاک جزیره را زیر پایم لمس کنم و به خاطر لذت لمس خاک ، با خودم عهد ببندم که روزی این رویا به حقیقت می پیوندد .

سوار بر پلتنا از جزیره خارج شدم و این بار جزیره در برابر چشمان کوچک و کوچکتر شد ، به همان کوچکی که اولین بار از ساحل دیده بودم ، همان مسیر را که رفته بودم برگشتم تا به پارکینگ رسیدم.

 

 

 

 این بار مقصدم  قلعه بلد بود بر بالای بلندی 130 متری ، قدیمی ترین قلعه کشور اسلونی که گفته میشود اولین سنگ بنای آن در قرن 11 بنا شده ، زمانی بین 1 تا 2 ساعت را برای بازدید از آن در نظر گرفته بود ، بعد از ورود به سمت  تراس مشرف به دریاچه رفتم ، پرچم بزرگ اسلوونی در تراس با همان نسیم های خنک که در این بالا قوی تر بودند در برابر چشمانم میرقصید ، نمای دریاچه و زیباییش از آن بالا کلی فرق داشت ، زیباییش چندین برابر شده بود ، چشمانم را بستم و دوباره به رویا برگشتم از آن بالا میشد آتش کوچکی که روشن کرده بودم به راحتی دید  و بوی ماهی کبابی که درست کرده بودم شاید تا آنجا می رسید .

قلعه چندین قسمت داشت که مهمترین آنها به جز تراس با آن منظره رویایی از دریاچه ، یک موزه بزرگ از تاریخ و یک بارو در سمت دیگر بود با منظره ای از کوهستان و دشت ، به اندازه کافی زیبا تا برای دقایقی هم که شده چشم ها را افسون کند ، آن رنگ سفید بالای قله ها را خیلی دوست داشتم

جان میداد برای کوه نوردی ، آن بالا و در آن سرما لذت نوشیدن چای صبحِ بعد از صعود را بارها تجربه کرده بودم و دوست داشتم در اسلوونی هم این تجربه را داشته باشم .

مثل همه جای دنیا چشم بادامی هایِ  موبایل به دست بودند که در اطرافم  فقط عکس میگرفتند ، شاید اغراق میکنم ولی مطمین هستم ذره ای از افکار من از ذهن آنها نمی گذشت .

من هم دوربین را در دست گرفتم و شروع به عکاسی کردم و بعد بازدید از موزه و به این شکل حدود 90 دقیقه گذشت . حالا باید نان خامه ای های (Cremeschnitte  ) معروف این منطقه را امتحان میکردم ،  باید به کنار دریاچه برمی گشتم و در یکی از کافه می نشستم ، شیرینیِ نان خامه ای ، با منظره جزیره رویاهایم چه طعمی میشد .

کافه ای که بهترین منظره را داشت انتخاب کردم ، فرصت زیادی نداشتم باید به سمت مقصد بعدی میرفتم ولی از زمانم استفاده کردم و از طعم شیرینی ام لذت بردم .

حالا جمعیت کنار دریاچه بیشتر از زمانی بود که من رسیده بودم بازدید من داشت تمام میشد و خیلی ها تازه داشتند بازدیدشان را شروع میکردند . فرصت نشد که یک دور کامل پیاده به دور دریاچه بزنم ولی با ماشین دوری زدم و به سمت دریاچه دوم راهی شدم .

مقصد بعدی دریاچه بوهین ( Bohinj ) بود ، مسیر بین دو دریاچه فوق العاده بود . قبل از سفر فکر نمیکردم که این کشور چنین طبیعت زیبایی داشته باشد . خیلی دوست داشتم که این فاصله را با دوچرخه طی کنم ، آنقدر زیبا بود که شاید میشد ساعت ها در این مسیر بود و خسته نشد ولی طول مسیر فقط 27 کیلومتر بود و زمان در راه بودن با ماشین 30 دقیقه یا 1800  ثانیه .

دریاچه بوهین قسمتی از پارک ملی تریگلاو (Triglav ) است و معروفیت  دریاچه بلد را ندارد ، ولی این مزیت را داشت  که از شلوغی اطراف دریاچه  بلد را نداشت  ،  بکر تر بود و  از عکاسان  چشم بادامی  هم خبری نبود .

این پارک ملی همچنین بلندترین کوه اسلوونی ( و در گذشته یوگوسلاوی )  با ارتفاع ۲٬۸۶۴ را دارد ، کوهی که نماد کشور اسلونی است و روی پرچم این کشور هم دیده میشود ، همان پرچمی که در تراس رقصان بود  ، داستانهای زیادی در موردش خوانده بودم معنای نامش میشد "سه قله" ، کلاه تریگلاو هم در طول جنگ جهانی دوم استفاده میشده  . مردم اسلونی میگویند  یک "اسلاو اصیل" در طول عمرش حداقل یک بار باید به قله تریگلاو صعود کند. تریگلاو همچنین نام یک الهه (خدا) در باورهای اسلاوهاست ، خدایی در غالب یک مرد با  سه سر که نشانه آسمان ، زمین و دنیای زیرزمین است .

قبل از ورود به محوطه دریاچه بر بالای تپه سبز رنگ کوچک ، که نوشته Bohinj  را روی خود داشت ، بنای یادبود چهار مرد شجاع اسلوونی را دیدم  ، نخستین صعود کنندگان به بالای کوه تریگلاو  . سالیان سال کسی جرات صعود به این قله را نداشته تا اینکه در سال 1778 چهار نفر ( یک پزشک ، دو معدنچی و یک شکارچی ) به قله صعود میکنند .

من هم برای ادای احترام به کنار مجسمه رفتم ، در کنار چهار مرد شجاع عکس گرفتم و لحظاتی مجسمه به شکل 5 مرد شجاع در آمد یک ایرانی که قصد داشت زیبایی های اسلوونی را کشف کند ، به این جمع اضافه شده بود .

چند متر آن طرف تر کلیسای سنت جان بود و در کنار آن پل سنگی معروف که از قبل عکس هایش را زیاد دیده بودم ،  من هم باید عکسی که دوست داشتم در کنار پل میگرفتم .

کنار این دریاچه یک قایق کوچک میخواستم با دو پارو تا هنگام غروب از یک سمت حرکت کنم به سمت مقصد نامعلوم  ، شب هنگام  صدای برخورد پارو با آب زیباترین ملودی را خلق میکرد ، تا طلوع خورشید در آب پرسه میزدم و بعد مثل همیشه ، طلوع خورشید  با یک چای کنار آتش و این میشد یک شب رویایی .

تا جایی که امکان داشت کنار دریاچه قدم زدم و لذت بردم نمیدانم چقدر طول کشید ، این بار دقیقه هاو ثانیه ها را نمیدانستم ولی هر چه بود به پایان رسید و زمان برگشت بود .

قایق خیالم را کنار آب بستم ، برنامه روز بعد کاملا متفاوت بود ، فردا از آب و قایق خبری نبود ، باید برای کشف زیبایی دیگر این کشور شب راسپری میکردم ، قرار بود یکی از عجیب ترین موجودات دنیا را ببینم ، موجودی که فقط در این قسمت دنیا میشد دید ، اژدهای بدون چشم و باز هم ساعت ها و دقایق و ثانیه ها ...

 

 

روز دوم  Postojna Cave

غار پشتونیا : ملکه و اژدهای بی چشم

از تاریخ قدم گذاشتن انسان بر روی کره زمین هزاران سال میگذرد و غار ها از آن زمان تا به حال کاربریشان عوض شده ، در ابتدا به عنوان اقامتگاه و امروزه برای لذت بردن و گردشگری .

روز دوم سفر قرار بود از طولانی ترین غار توریستی اسلوونی و شاید اروپا که در 49 کیلومتری لیوبلیانا ، پایتخت اسلوونی واقع شده است بازدید کنم و بعد از آن از قلعه پردیاما .

میخواستم  با ژول ورن سفری به مرکز زمین داشته باشم ، ملکه و اژدهای بی چشمش را ببینم و از سد غولهای سنگیِ محافظ دنیای زیر زمین بگذرم ، در دنیای زیر زمین زمان به کندی سپری میشود باید میلیونها قطره چکه کنند تا یک استلاگمیت چند سانتی بوجود بیاید ، پس اینجا بر خلاف روز اول باید ساعت ها را به سال تبدیل میکردم .

مسیر بین دفتر فروش بلیط و ورودی غار پر بود از کیوسک های فروش سوغاتی و معروفترین آنها ، سمندر سفید olm ( با نام علمی  ( Proteus anguinus سمبل این منطقه که در ادامه به طور مفصل راجع به آن مینویسم .

تور غار یک ساعت و نیم طول میکشید و برای بازدید باید سوار قطار میشدم ، قدیمی ترین راه آهن داخل غار دنیا ( افتتاح رسمی 16 ژوئن 1872) ، شاید فرق بزرگش  با قطارهای دیگر دنیا این بود که برای حرکت صوتی کشیده نمیشد .

 غار  24 کیلومتر  طول دارد، اما فقط 5 کیلومتر از آن قابل بازدید است .  مسیر دارای کابل برق و چراغ است و حتی در یکی از تالارها از سقف لوستری بزرگ آویزان شده تا روشنایی را چندین برابر کند ،  در مورد چراغ های داخل غار جایی خواندم که حتی وقتی پایتخت این کشور چراغ برق نداشته داخل این غار ، برق بوده .

عمر قدیمی ترین استالاگمیت غار معروف به آسمان خراش حدود 150،000 سال است که در مقابل شکل گیری غار که تقریباً به سه میلیون سال پیش برمی گردد زیاد نیست و این بدان معنی است که آسمان خراش هنوز در مرحله "نوجوانی" است.

قطار  به آرامی داخل غار حرکت میکرد و  استالاکتیت ها  و استالاگمیت ها یکی پس از دیگری می آمدند و می رفتند ، در بعضی قسمت ها مسیر انقدر باریک میشد که فضا ، فقط به اندازه واگن قطار بود شاید حدود 20 دقیقه سوار بر قطار و بعد نوبت قدم زدن در غار بود .

باز هم کمبود زمان داشتم ، توضیحات لیدر ، عکس گرفتن یا قدم زدن ولذت بردن از فضای داخل غار ؟به آرامی قدم برمیداشتم تا از گروه عقب بمانم ، هر چند به آرامی حرف میزدند ولی باز هم سکوتی که من میخواستم شکسته میشد ، میخواستم صدای برخورد قطره ها به سطح آب را بشنوم .

پیاده روی طولای داشتیم و هر چند دقیقه توقف و توضیحات لیدر و گهگاه عبور از پل هایی که روی دره ها ساخته شده بودند ، همه چیز منظم و برنامه ریزی شده بود تا کوچکترین آسیبی به بافت غار وارد نشود و همچنین بازدید کننده ها بیشترین لذت را از بازدیدشان ببرند .

موقع دیدار از فرمانرویان دنیای زیر زمینی بود پادشاه و ملکه ، اینها قدیم ترین فرمانرویان دنیای زیر زمین بودند ، با قدمت چند هزار سال . سمبل های غار با اینکه کنار هم بودند ، رنگشان فرق داشت یکی تیره و دیگری روشن با توجه به نور غار و ممنوع بودن عکاسی با فلش ، نمیشد در کنارشان عکس گرفت .

 به این فکر میکردم که هر روز این دو ، مجلس بارعام دارند و روزی چند نفر از آنها بازدید میکنند ، آیا از کسی که اولین بار این لقب را به آنها داده راضی هستند و از این مجلس ، یا روزی هزاران بار ناسزایش میگویند به خاطر برهم زدن سکوتشان ؟بعد از بازدید از خاندان سلطنتی غار نوبت به محافظان غار رسید ، اژدهاهای بی چشم .

سمندر سفید گونه ای دو زیست است با طول 30 سانتی متر ، دامنه پراکندگی آن فقط در رشته کوه های «دیناریک» (شرق کوه های آلپ) است ، به دلیل زندگی در غارهای تاریک نیازی به چشم ندارد

از آنجا که به ندرت غذا پیدا میکند میتواند ده سال بدون غذا زنده بماند و تمام اینها ویژگی خاصی به این جاندار داده تا همه مشتاق دیدارش باشند .

داستان این سمندر ها هم به این شکل است که در گذشته های دور در مواقع باران شدید یا سیل از سطح زمین بیرون می آمدند ، مردم محلی  اعتقاد داشتند  اژدهای ترسناکی در داخل غار پشتونیا زندگی می کند ،  و اینها بچه های این اژدها هستند.

20 متر مانده به محفظه نگهداری ، علامت سکوت و عکاسی بدون فلش بود . چند تایی سمندر در یک اکواریوم بزرگ نگهداری می شدند که قابل بازدید بودند . قبل از این کلی فیلم و عکس از آنها دیده بودم ولی دیدنشان از نزدیک حیرت آور بود ، من به راحتی آنها را میدیدم ولی ، آنها  بدون چشم و از پشت شیشه ، آیا میتوانستد حضور گردشگران را حس کنند ؟ مطمین هستم حس خوبی نداشتند روزی چند هزار نفر پشت شیشه می آمدند ، همه هم که قانون سکوت و عکس بدون فلش را رعایت نمی کردند چه زندگی سختی داشتند این موجودات و این بدی خاص بودن است .

اینجا آخرین قسمت تور بود ، مثل همه مکان های توریستی یک مغازه سوغاتی ولی در داخل غار و بعد سوار بر قطار برای بازگشت و پیش به سوی مقصد بعدی .

 

 

 

 

 قلعه  پردیاما Predjama Castle) ) :

در جستجوی زره خدا 

شکل بازید افرادی که به این منطقه می آیند تقریبا مشابه است ابتدا غار و بعد به سمت قلعه پردیاما

قلعه‌ای که در روستایی به همین نام و در  ۹ کیلومتری این غار واقع شده است.  معنی نامش میشود «قلعه‌ی ساخته شده در مقابل غار» ولی در بعضی داستانها به آن قلعه تسخیر شده توسط ارواح هم میگویند .

در سال 1986 فیلمی با نام زره خدا ( در ایران معروف بود به شمشیر خدایان ) با ، بازی جکی چان ساخته شد ، در آن زمان به دلیل نبود اینترنت و ممنوع بودن دستگاه ویدیو در ایران و خیلی از دلایلی که با فرهنگ امروزه عجیب به نظر می آید ، دیدن فیلم امکان پذیر نبود و حتی میشود گفت اگر روزنامه ها مطلبی نمی نوشتند نمی دانستیم چنین فیلمی ساخته شده .

به هر حال به دلیل علاقه زیاد به فیلم و پیگیری فیلم های ساخته شده ، میدانستم چنین فیلمی ساخته شده ولی مشکل دوم این بود که با وجود تمام ممنوعیت ها باز هم یافتن یک فیلم سخت بود،  به این دلیل که ،  کسانی که فیلم اجاره می دادند اطلاعاتشان در زمینه فیلم فقط در حد قشنگه و جملاتی مثل این بود هر چند که در حال حاضر هم بیش از 90 درصد کلوپ های فروش فیلم اطلاعاتشان در همین حد است .

به همین دلیل فیلم ها و بازیگران با نام های عجیبی وارد ایران میشد ، این فیلم هم نام های زیادی پیدا کرد ولی نزدیکترین نام همان شمشیر خدایان بود.

در اوایل دهه نود فیلم را دیدم ، در آن زمان قهرمانان زندگی ام همین شخصیت های فیلم های رزمی بودند نیمی از فیلم در قلعه ای ساخته شده در یک غار فیلم برداری شده بود . ساختار قلعه ای به این شکل و در آن زمان برایم خیلی جالب بود .

متاسفانه نمیدانستم کجاست و فرقی هم نمیکرد اگر میدانستم کجاست چطور میخواستم با آن سن کم آنجا بروم ؟ ولی همیشه دوست داشتم از نزدیک قلعه را ببینم .

سالها گذشت و جهانگرد شدم ، حال بعضی وقت ها به دنبال رویاهای کودکی و نوجوانی ام میروم ، به دنبال لوکیشن انیمیشن ها یا فیلم هایی که در کودکی دیدم ، در زمان سفر میکنم و میشوم همان کودک کنجکاو  .  با قهرمانان دوران کودکی همزاد پنداری میکنم و با خودم میگویم بالاخره توانستم .

چند سال پیش قلعه را پیدا کردم ،  در کشور اسلونی بود ، همین قدر اطلاعات بس بود ، میدانستم که دیر یا زود از نزدیک می بینمش و در سال 1398 یکی دیگر از رویاهای کودکی ام به واقعیت پیوست .

جاده های پر پیچ کوهستانی تا رسیدن به قلعه ، ظاهرش همان بود ، بدون تغییر ، یک بلیط ، یک راهنمای صوتی و سفر در زمان ، شدم آن نوجوان عاشق فیلم های رزمی ، تعداد بازدید کننده ها زیاد نبود و این امر باعث میشد قلعه را بهتر ببینم ، قلعه دقیقا در داخل یک غار ساخته شده بود و از این حیث خاص بود. اینکه چطور با مصالح ساختمانی قدیمی و با نبود ماشین آلات این قلعه ساخته شده ، خودش داستانی دارد شنیدنی .

قلعه پردیاما که تمام سایت های فارسی زبان نامش را به غلط پردجاما نوشته اند ، یک قلعه رنسانس است که در ارتفاع 123 متری و داخل دهانه یک غار قرار گرفته ‏است. قدمت این قلعه به سال 1274 میلادی باز میگردد .

‏‏در طول بازدید تمام صحنه های فیلم جلوی چشمانم می آمد ، در طبقه دوم ناخودآگاه دوربینم به سمت پنجره رو به روستا رفت ، این قسمت در فیلم نبود ، یک منظره عالی از دشت سبز ،  درختان بلند و رودخانه  ، راهنمای صوتی میگفت که در آن زمان به دلیل امنیت تمام درختان جلوی قلعه را قطع میکردند ، تا دشمنان غافلگیرشان نکنند ، پس این لذتی بود که در زمان حال میشد داشت و ساکنان قدیمی قلعه هرگز آن را تجربه نکرده بودند .

برخی وسایل اتاق ها سرجایشان بود و از مجسمه ها برای نشان دادن فضای آن دوران استفاده شده بود ولی برای من حیرت آور ساختار معماری قلعه بود از اتاق های شیک و دیوار های زیبا  خبری نبود

ساختار ناب قرون وسطیی ، به زبان ساده از ناز و نعمت زندگی شاهانه خبری نبود .

فضای اتاق ها بی روح بود ، سرد و خشک ،  مثل روح یک شوالیه در جنگ که نزدیکترین دوستانش را از دست داده ، گهگاه در زندگی واقعی من هم ، همین حس را دارم وقتی از همه چیز خسته میشوم و کارها خوب پیش نمیرود ، دوست دارم مثل یک شوالیه تنها در چنین قلعه ای باشم و از پشت پنجره‌های این قلعه  به تماشای طلوع و غروب خورشید بنشینم.

به صدای غرش آسمان گوش کنم و بارش بهاری را ببینم ، قطراتی که با برخورد به صخره ها به پایین سرازیر میشوند و بعضی از آنها به صورتم میخورند. در چنین شرایطی گذر زمان به این شکل تنها راه چاره است .

به جایی رسیدم که صحنه معروف فیلم اتفاق می افتاد ، در این حین راهنمای صوتی هم شروع به صحبت در مورد فیلم کرد ، پله های نم دار و نامتقارن سنگی به سمت تراس ، پله ها با ارتفاع و عرض مختلف با آبی که از سقف روی آنها می چکید  ، بالا و پایین رفتن از این پله ها سخت بود از اینجا به بعد برای قلعه مصالحی به کار برده نشده بود ، از فضای غار استفاده شده بود و یا کوه تراشیده شده بود .

به تراس رسیدم جایی که در آخر فیلم قهرمان داستان از آن به بیرون قلعه میپرد و روی یک بالون سقوط میکند ، گویی این تراس ساخته شده بود برای یک پرش و بعد پرواز در آسمان منطقه و حیف که من نمیتوانستم این کار را انجام دهم ، راهنمای صوتی هم با شوخی میگفت که فقط جکی چان میتواند از اینجا بپرد و کار هر کسی نیست ، ولی در آن لحظه آرزویم این بود که من هم بپرم و لحظاتی در آسمان پرواز کنم .

از این بالا میشد میدان رزم شوالیه ها را به خوبی دید ، در خیلی از فیلم های تاریخی چنین صحنه هایی هست دو شوالیه مقابل هم و در بینشان یه مانع چوبی ، شوالیه ها به سرعت به سمت هم حمله میکنند و هر کدام دیگری را به زمین بیاندازد پیروز مسابقه است .

نمیدانم چند سال این مسابقات آنجا برگزار شده بود ، و چند شوالیه در این مسابقات جان خود را از دست داده بودند ، امروزه با استفاده از شبیه سازی و بازیهای ویدیویی این کار را میکنند تا خشونت ذاتی نهفته در روح بشر تخلیه شود و در گذشته با دیدن جنگ واقعی این خشونت تخلیه میشده .

به اتاق ادوات جنگی رسیدم ، پر بود از ذزه ، شمشیر و وسایل رزم ، ولی زره خدا آنجا نبود ، نمیدانم چند نفر مثل  من با دیدن این فیلم به این قلعه آمده بودند و یا چند نفرشان جهانگرد بودند ،  جوابش ساده بود ، سالها قبل وقتی جهانگردی را شروع کردم این زره به من هدیه داده شده بود  ، زرهی که باعث شده بود بر ترس تنها سفر کردن و کشف دنیا غلبه کنم ، من زره خدا را داشتم و همین باعث شده بود به هر چه میخواهم برسم .

لبخندی گوشه لبم آمد ، از آن لبخند هایی که حس خوب پیروزی را با خود دارد ، زره خدا یکی بود و آن هم ازان من و حالا  باید مثل یک فاتح قلعه را ترک میکردم برای کشف زیبایی های بیشتر .

 

 

 

..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۰۷
مهدی عبدی

این مقاله در روز انتشار به عنوان پربازدیدترین مقاله ایسنا انتخاب شد 
 

لینک مقاله در سایت  ایسنا 

https://www.isna.ir/news/96092815595/%D8%AF%D8%B1-%D8%AC%D8%B3%D8%AA%D8%AC%D9%88%DB%8C-%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AF%DA%A9%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%DA%A9%D8%A7%D8%B4%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%A7-%D8%A2%D9%84%D9%BE

 

در جستجوی رویای کودکی/از کاشان تا آلپ

اولین نقش هایی که کودکان معمولا میکشند به شکل یک خانه است شاید کودکان هم از ابتدا میدانند در آینده نیاز مبرمی به خانه دارند. همانطور که مهمترین نیاز بشر برای زندگی سکونت در جایی امن است . انسانهای اولیه در غارساکن شدند ، با پیشرفت علم و به مرور زمان ساختن خانه شکل گرفت  ، ساخت خانه به نسبت جایگاه زندگی بشر متفاوت بود و این باعث شد معماری خانه ها قسمتی از هویت فرهنگی هر تمدن و کشورشود. این تفاوت معماری بخش عمده ای در جذب گردشگر برای هر کشوری را ایفا میکند  . معماری سالهای دور ایران یکی از بهترین نوع معماری های در جهان است ، هر قسمت از یک خانه های قدیمی ایرانی داستانی دارد شنیدنی ، و تنوع اقلیمی ایران باعث بوجود آمدن معماری های مختلفی شد است از خانه های پلکانی خاص ماسوله تا خانه های ساخته شده در دل کوه در کندوان تبریز یا میمند کرمان و یا خانه های موزه میراث روستایی گیلان . یکی از بهترین نمونه های خانه های تاریخی در ایران و حتی در جهان در شهر کاشان قرار دارد ، خانه هایی که متاسفانه در ایران کمتر به آن پرداخته شده و شاید خیلی از ایرانیان در این بار اطلاعات کافی ندارند ، ولی به جای آن تمام توریست هایی که به ایران می آیند حتما به کاشان سر میزنند و از این خانه ها دیدن میکنند.

در کاشان وقتی به خیابان علوی بروید خانه هایی میبیند که به نظر من برای دیدن هر کدام باید ساعت ها وقت گذاشت خانه عباسیان ، بروجردی ها ، طباطبایی ها و عامری ها .

خانه بروجردی ها بخاطر نقاشی های کمال الملک  و بادگیر زیبایش شهرت بیشتری دارد ،ولی شکل کلی همه خانه ها  همان شکلی است که متولدین دهه پنجاه به قبل به یاد دارند ، خانه ای با حیاط بزرگ با حوضی که معمولا آبی است در وسط آن  .

با ورود به داخل تمام خانه ها ، با معماری بینظیر ، گچ بری و آینه کاری  ، پنجره های رنگی ،  مواجه میشوید ولی داستان خانه جدای این عناصر شما را به یاد خانه  مادر بزرگ و پدر بزرگ می اندازد به تابستان هایی که میوه ها زیر نور آفتاب و مهتاب در حوض میرقصیدند و گلدان های پر از گل اطلسی و شمع دانی در اطراف حوض قرار داشتند ، آن حس آبتنی در چله تابستان که حوض حیاط خانه مادر بزرگ تبدیل به بزرگترین استخر دنیا میشد ،برای یک آبتنی تابستانی . تختی کنار حیاط که بیشتر شب ها فامیل دور هم جمع میشدند تا از میوه هایی که در حوض خنک شده بود بخورند و بدون توجه به زمان گپ بزنند .

و وقتی وارد اتاق ها میشدی گرمای کرسی های زمستان را هنوز میتوانستی حس کنی ، نشستن دور کرسی و قصه ها

و خاطرات مادربزرگ ها که هیجان شنیدنش از دیدن انیمیشن های 3D  امروز هم بیشتر بود .

برایم سوال بود که آیا توریست ها هم میتوانند این احساس را  با خواندن مطالب نوشته شده از خانه درک کنند یا فقط به ظرافت کارهای استادان معمار توجه میکنند به گچ بری  یا آینه کاری  ، آیا آنها هم میدانند اندرونی و بیرونی چیست؟ قسمت بهار خواب و زمستان خواب چه فرقی دارد ؟وقتی ما حمام هایی به این کاملی در خانه هایمان داشتیم آنها چطور حمام میکردند؟ .آیا میدانند این بادگیر ها در تابستان چه خنکی به محیط خانه میبخشیده ؟و آیا میدانند تعریف قصه مادر بزرگ دور کرسی یعنی چه ؟و هزاران سوال دیگر .

تمام لذتی که میشد از یک خانه برد از خانه بروجردی ها بردم ، همه جور معماری ایرانی داشت بعد نوبت خانه های دیگر شد ، زیبایی خانه ها از نوشته هایی که خوانده بودم و عکس هایی که دیده بودم بیشتر بود و به همین دلیل است که تا به حال سه بار به  کاشان سفر کرده ام . دیدن خانه های زیبای کاشان بهانه ای شد تا دیدن خانه های محلی را در کشورهای دیگر هم دنبال کنم خانه هایی از جنس تاریخ  و شاید هم یه دلیل ماورایی دیگر  ، به این دلیل که نمیدانم ریشه در کجا دارد؟ از زمان کودکی خانه هایی که نقاشی میکردم ،  با خانه هایی که در شهر محل سکونتم بود فرق داشت برای من که در زمان کودکی خانه ای با سقف شیروانی ندیده بودم ، کشیدن خانه هایی که سقف شیروانی داشتند عجیب بود شاید از آن زمان میدانستم که روزی در سفر به اروپا خانه هایی زیادی خواهم دید با سقف شیروانی .

هندوستان

در جستجوی خانه ها ،به خانه های تاریخی هند در شهر جیسلمر و مونداوا رفتم خانه ها سقف شیروانی نداشت مثل ایران ، خانه هایی که ریشه در فرهنگ ایران داشت و صاحب خانه هایشان به خانه هایی که توسط معماران ایرانی ساخته بودند افتخار میکردند. خانه هایی که  در هند به هاولی معروف بودند با همان ظرافت خانه های ایران ، اولین خانه ای که دیدم صاحبش پرسید کجایی هستم وقتی گفتم از ایران ، خوشحال شد ، میگفت در گذشته های دور که این خانه ها را داشتیم کدام تمدنی در دنیا به فکر ساختن خانه هایی به این شکل بوده با اشتیاق تمام خانه را به من نشان داد و از نوشته های فارسی خانه گفت از شیشه هایی که میگفت از ایران آورده شده برای طراحی اتاق های خانه ، از نقش هایی که توسط استادان ایرانی ایجاد شده بود .خانه ها خوب بود ولی حیاط و حوضی به بزرگی خانه های ایران نداشتند ، مسلما کودکان هندی لذت آبتنی تابستانی در حوض خانه را تجربه نکردند و بزرگتر ها هم لذت نشستن بر روی تخت کنار حوض ، ولی آیا به جای این لذت ها تجربه دیگری داشتند ؟ آیا میدانستند شنیدن قصه های مادر بزرگ کنار کرسی چه لذتی دارد ؟

 میهمان نوازی صاحب خانه ها در خانه هایی  با معماری ایرانی  شایسته بود و نشان میداد معماری خانه در نوع برخورد صاحب خانه نیز تاثیر گذار است .

بعد از آن به اقامت گاهم در قلعه ای تاریخی در شهر جیسلمر رفتم و از ایوانی که  با ایوان های ایرانی متفاوت بود مثل یک مهاراجه شهر را دیدم ایوانی بر بلندای قلعه و به اندازه نشستن یک نفر نه به بزرگی ایوان های خانه های ما  ، از جنس سنگ و خاک و بدون حفاظ هایی که ما در ایوان خانه هایمان داشتیم ، خانه های قلعه هم ، حیاط بزرگ و حوض نداشت . اینجا هم از لذت آبتنی و تخت داخل حیاط خبری نبود . قلعه در وسط شهر بود و قسمت اصلی شهر در گذشته داخل قلعه قرار داشت  بهترین جاهای قلعه متعلق به ثروتمندان شهر بود که امروزه به صورت اقامت گاه سنتی برای توریست ها در آمده بود ، دیدن شهر از نگاه مهاراجه ای که در گذشته از این ایوان شهر را میدیده تجربه ای بود فراموش نشدنی . حتی لباس و کلاهی به سبک هندی ها پوشیدم و در بالکن نشتم تا همان حسی که مهاراجه داشته تجربه کنم .

اندونزی

در جزیره خدایان (بالی) و شهر جوجگا در کشور اندونزی به ویلاهایی با معماری قابل قیاس با خانه هایی که از بهشت تصور میکنیم  رفتم ،خانه ها شیروانی داشتند ، جنس شیروانی  ویلاها که از الیاف خاصی درست شده بود با تمام دنیا فرق داشت ، بالی به دلیل داشتن معابد فراوان به جزیره خدایان معروف است .

داخل خانه حیاط های بزرگ داشتند ولی به جای حوض بزرگ در میان حیاط نهر جاری بود  ،مالایی ها آن را کولام Kolam  می نامیدند (حوض ماهی)   ایوان خانه کوچک بود و رو به مزرعه برنج و سبز رنگ ، رنگ غالب محیط ، و این تصویری بود که معمولا در وصف دنیایی بهتر شنیده ایم ، نهرهای جاری ، سبزه زار ، از کشوری که روی خط استواست همین انتظار هم میرود ، تنها به دیدن این ویلا بسنده نکردم تصمیم گرفتم به روستایی در دل جنگل بروم که آبشارهای دوقلویش معروف بود و خانه های مردم فقیر را هم ببینم محیط تغیر نکرد نهر  بزرگتر شد و تبدیل شد به رودخانه ولی در بیرون خانه ها ، با آبشاری بزرگ در ادامه راه . خانه های روستایی محقر بودند ، اینجا  دنیای بهتر بود ولی خانه ها نه . کودکان این خانه ها لذت آبتنی در رود را داشتند و پریدن در حوضچه آبشار ولی نمیشد عکس خورشید و ماه را در جریان رودخانه دید . جریان آب عکس ماه و خورشیدی که در حوض خانه های ایران بود از بین میبرد .نمیشد میوه ای درون نهر انداخت تا خنک شود . تختی کنار رودخانه هم نبود برای شب نشینی .

آفریقای جنوبی

در دهکده لسدی با فرهنگ پنج قبیله معروف آفریقا آشنا شدم ، خانه های دهکده  بسیار کوچک بودند با سقف های شیروانی شبیه سقف های کشور اندونزی . مصالح خانه ها فقط چوب بود و گل و نقش های رنگی روی دیوارها و ماسک هایی که در بیرون خانه آویخته شده بود از حوض خبری نبود شاید هر منطقه ای فقط یک چاه داشت ، حیاطی هم نبود ، در آفریقا دقدقه کودکان و والدین شان  حوض آب و شنای تابستانی و دور همی نبود از قدیم دقدقه آنها جنگ با قبایل دیگر بود و جنگ برای بدست آوردن غذا و بقا ، احتمالا بیشتر قصه های مادربزرگ ها هم در آفریقا در مورد جنگ ودلاوری های مردم قبیله بود ، بچه ها به جای آبتنی روش های مبارزه را می آموختند و با نیزه و کمان آشنا میشدند . فرهنگ  آنها با فرهنگ ما کاملا متفاوت بود آنها مفهوم آرامش زندگی ما را درک نمیکردند و ما مفهموم همیشه جنگیدن آنها را .

در اتریش ،آلمان و  بلژیک خانه ها سقف شیروانی داشتند با همان دودکش معروف نقاشی های کودکی. خانه هایی که  فاخورک هاوز نامیده میشدند ، در بین مصالح دیوار خانه ها از چوب به شکل خاصی استفاده شده ، دیوارهای خانه قاب های چوبی داشتند تا مقاومت دیوارها بالا رود  . نمای خانه ها کاملا متفاوت بود با خانه هایی که دیده بودم .

خانه های آنها هم حوض نداشت  ، در خیابان اصلی  یک آب نمای کوچک بود ولی مطمینا همه بچه های محل برای آبتنی تابستان در آنجا جا نمیشدند ،  پس آنها برای آبتنی تابستان چه کار میکردند؟ میوه ها را در  تابستان کجا نگه میداشتند تا خنک شوند ؟ ،  حیاط بزرگ داشتند ولی  تخت نه  ،  پس برای شب هایی که میخواستند دور هم باشند چه کار میکردند؟

در سوییس و در دل کوه های آلپ خانه های سوییسی با نقاشی های روی دیوار را دیدم ، خانه هایی که لوفتل ماله ری  Luftlmalerei  نامیده میشدند. خانه هایی با سقف های شیروانی همانطور که در کودکی می کشیدم تمام صفحه نقاشی من  سبز بود و پردرخت و یک خانه شیروانی در وسط این سبزی با یه دودکش که زمستان های بی کرسی را گرم میکرد . اینجا همان جایی بود که از کودکی انتظارش را میکشیدم .

نقاشی های دیوار هر کدام مفهومی داشت بیشتر مذهبی بودند و بعضی رویدادهای روزانه  در زمان های گذشته مثل شکار خانه هایی که بعضی هایشان  به سبک خانه های آلمانی ها در داخل دیوار چوب به کار برده شده بود.

خانه های سوییس هم مثل اندونزی توصیف دنیایی دیگر بود با این تفاوت که سوییس خانه محقر نداشت در سوییس احتیاجی به حیاط و حوض نبود پر بود از دریاچه و رودخانه برای آبتنی تابستان و حیاط خانه ها دشت بود سرسبز و پرگل هر چه برای بازی های کودکی میخواستید انجا بود به جای تخت هم روی چمن های دور خانه می نشستند .

در ایتالیا و در پس کوچه های ونیز ، همسفر گاندولوها شدم و در داخل کانال ها خانه های روی آب را دیدم ، شهر کلا روی آب بود آنها حیاط و حوض نداشتند ولی وقتی پنجره اتاق را باز میکردند اطراف خانه کانال آب بود بزرگتر از حوض های ما ولی حیاط چطور ؟ آیا فقط داشتن رودخانه و کانال کنار رودخانه بس بود ؟چطور این خانه ها که در زبان ونیزی کا ca  نامیده میشوند این همه سال روی آب مانده بودند ، وقتی علت را جویا شدم فهمیدم خانه های بر روی چوب های قطور درختان که در آب میگذارند بنا میشوند ونیز کلا روی آب بود و وجود حوض در ونیز معنایی نداشت حیاط هم تقریبا بی معنی بود برای شهری که کلا روی آب است .پس بدون حیاط کجا دور هم جمع میشدند ؟ میوه های تابستان را که نمیشد در کانال انداخت تا خنک شوند ؟ تکلیف میوه های تابستان چه میشد ؟

هلند

در هلند . شهر آمستردام از روستاهای مارکن و شانس سخانس با آسیاب های معروف شان دیدن کردم  ، روستاهایی باز هم با سقف های شیروانی با نهرهای بزرگ آب نه در حیاط بلکه مثل بقیه خانه های اروپایی در کنار خانه ها  ، آیا با وجود نهر احتیاجی به حوض و حیاط بزگ نبود؟  آنها وسیله ای داشتند که در جاهای دیگر نبود ، آنها آسیاب داشتند و به خاطر اقلیمشان کفش های چوبی میپوشیدند .در هلند هم مثل بقیه اروپا از حیاط به شکل خانه های ما با تخت و حوض برای آب تنی تابستانی خبری نبود .

کوچکترین خانه دنیا

و در دل این جستجو به کوچکترین خانه دنیا در آمستردام  سر زدم خانه ای به عرض 1 متر با پلاک هفت ، عدد مقدس بیشتر ادیان دنیا هفت روز هفته هفت دریا هفت آسمان و خیلی هفت دیگر ، مسلما نه حیاطی داشت و نه حوضی .زندگی در این خانه چطور بود ؟

خانه های مکعبی

در این جستجو به خانه های مدرن هم سرزدم  خانه های مکعبی در رتردام هلند  ،  خانه هایی با معماری فراتر از زمان حال ، هر خانه به شکل یک مکعب بود بر روی یک ستون ولی خانه ها روی سطح صاف مکعب نبود روی لبه تیز مکعب بود ،خانه هایی که بازدید کننده از بیرون دایما با خودش کلنجار میرفت چطور داخل خانه راه میروند چطور میخوابند خوب این خانه هم نه حیاط داشت نه حوض.آیا  معمار این سازه میدانسته در ایران حیاط و حوض نقش مهمی داشته ؟آیا میدانسته که فقط حیاط خانه های ما از هر کدام از این خانه های مکعبی بزرگتر است ؟

آیا بچه هایی که در خانه هایی به شکل آینده زندگی میکنند میدانند حوض چیست ؟ خانه های بدون دودکش و کرسی

پس مادر بزرگ ها در این خانه ها چطور بچه ها را گرد هم می آورند و برایشان قصه تعریف میکنند؟

یعنی موضوع قصه ها در آینده چیست ؟ چه بر سر عکس ماه و خورشید می آید وقتی آبی در خانه نیست که خودشان را درون آن بیاندازند؟ و هزاران چرای دیگر . چرا بین هلند قدیم و جدید انقدر تفاوت بود ؟

 

 

مجارستان  : یک روستا دورافتاده و خانه در وسط نا کجا آباد ؟

در آخر باید در یکی از این خانه ها زندگی میکردم  روستایی دورافتاده در مجارستان در شهر چونگراد در مزرعه ای که  خانه ای با قدمت  130 سال داشت ، خانه ای که در زبان مجاری تانیا Tanya نامیده میشد .

معنی ناکجا آباد را در این مزرعه فهمیدم شاید اگر دهخدا آنجا بود در جلوی نام ناکجا آباد نام این خانه را مینوشت ولی این خانه نامی هم نداشت یک جاده خاکی در فاصله  2 کیلومتری از جاده اصلی کنار جنگل و مزرعه ، فاصله تا نزدیکترین خانه شاید 2 کیلومتر بود.روستا یک ایستگاه قطار داشت که فقط شامل یک نیمکت و سایه بان میشد .روستایی ها میگفتند در روستای ما سالی یک مسافر سوار یا پیاده میشود هر چند که قطار هر یک ساعت در آنجا توقفی کوتاه دارد.

داخل مزرعه بزرگ خانه ای تاریخی نه به شکل های که دیده بود ظریف و هنرمندانه سخت و محکم  از جنس جنگ جهانی در یک کشور کمونیست و استخری بزرگ برای آبتنی های تابستانی انقدر بزرگ بود که شب ها ماه را درون خود جای دهد و روزها خورشید را به جای کرسی هم شومینه داشت ، چوب ها میسوختند تا در زمستان جای خالی کرسی را پرکنند ، اینجا میشد حضور مادر بزرگ را برای قصه گفتن حس کرد .انقدر بزرگ بود که تمام دوستان کودکی در آن جا میشدند و تمام همسایه ها میتوانستند میوه هایشان را در حوض آن بریزند .

 

 

 

...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۸ ، ۲۳:۵۳
مهدی عبدی

پاریس دوستت دارم

پرسه در پاریس : قبل از غروب

فرانسه از آن کشورهایی است که هر کس دلیلی  برای سفر به این کشور دارد ، تاریخ ،  ادبیات ، ورزش ، سینما و ...

برنامه سفرم را جوری چیده بودم که از آمستردام در هلند به پاریس بروم و از پاریس به رم و با ایتالیا به سفر یک ماهه ام  در اروپا خاتمه دهم .

ساعت 10 صبح آمستردام را به مقصد پاریس ترک کردم ، قطارسریع السیر بهترین راه بود و فاصله 550 کیلومتری این دو شهر را در 3:41 دقیقه طی میکرد .راس ساعت  1:41 به پاریس رسیدم ، کنجکاو بودم بدانم فرنگی که خواهم دید ، چقدر با فرنگی که فقط از آن شنیده بودم و در فیلم ها دیده بودم  تفاوت دارد آیا من هم شیفته پاریس میشوم یا ...؟ سوال های زیادی بود که باید در مدت اقامت 4 روزه ام در پاریس به جواب آنها میرسیدم .

پاریس جایی بود که بدون اینکه دیده باشم ، می‌شناختمش پس نوبت آن شده بود که من هم  تانگویی  در سرزمین ناپلیون داشته باشم ، در کافه های پاریس با ژول ورن و دوما و همینگوی سر یک میز بنشینم و از دوران کودکی ای که ، با داستانهایشان برایم ساختند بگویم با امیلی شهر را کشف کنم ، نیمه شب  پاریسی ام را با نیکول کیدمن در  مولن روژ باشم  ، برای کشف راز داوینچی ساعت ها در لوور پرسه بزنم ، ناقوس های نوتردام را با کازیمو به صدا در آورم و در آخر  با صادق هدایت در پرلاشز ملاقاتی داشته باشم  ، زمان زیادی برای دیدن سمبل شهر انتظار کشیده بودم ولی با خودم پیمان بسته بودم ایفل را در انتظار بگذارم قرار نبود اولین جایی باشد که میبینم  .

حالا در خاک شش‌ضلعی فرانسه بودم   سومین کشور بزرگ قاره اروپا (یک سوم گستره ایران). تقریبا هم جمعیت با ایران (83 میلیون ) ولی اختلاف عدد توریست هایش با ایران از زمین تا آسمان ،  تعداد توریست هایش در سال 2018 حدود   90 میلیون ( بیشتر از جمعیت کشورش) ، مسلما یکی از دلایلش این است که آنها چهارمین کشور دارنده بیشترین میراث جهانی یونسکو در جهان هستند .

ترمینال Gare du Nord یک ایستگاه قطار معمولی بود تا اینجا زیاد با کشورهای دیگر تفاوت نداشت ولی شنیدن زبان فرانسوی از بلندگوی ترمینال خبر از رسیدن به پاریس میداد .

جملاتی را که از بلند گوی ایستگاه می شنیدم متوجه نمیشدم ولی میشد حدس زد مثل بقیه ایستگاه ها برای اعلام برنامه های قطارهاست از زبان فرانسه که  در ۲۹ کشور  زبان‌ رسمی است شاید 20 لغت میدانستم  ، زبانی که در قاره آفریقا بیشتر از خود فرانسه به آن صحبت میشود و جالب اینکه جمهوری دموکراتیک «کونگو» پرجمعیت‌ترین کشور فرانسوی زبان در جهان است نه فرانسه .  از هیاهوی صدای قطارها و مردم در ترمینال خارج شدم و با اتوبوس به محل اقامتم در منطقه 20 رفتم تا از غروب گشت در شهر رو شروع کنم .

‏در سال 1768 جغرافی‌دانان تصمیم میگیرند همه مسافت‌ها را در پاریس بر اساس موقعیت کلیسای نوتردام اندازه‌گیری کنند. در حال حاضر هم نقشه مناطق بیست گانه پاریس حلزونی شکل است  و نوتردام در مرکز این دایره حلزونی قرار گرفته.این دلیل خوبی بود که من از منطقه بیست که در آنجا سکونت داشتم به سمت مرکز پاریس بروم ، البته با پای پیاده ،  پیاده روی را از پارک Belleville parc de شروع کردم ، مرتفع ترین پارک پاریس که بر روی یک تپه 108 متری ساخته شده و از تراس 30 متری آن میشد پانورامای پاریس را دید ، پس بر فراز بلندی ایستادم و برای دقایقی پاریس را از بلندی دیدم و بعد شروع به حرکت کردم مسافت زیادی را باید پیاده میرفتم ، نقشه ، راه مستقیم را حدود 5 کیلومتر نشان میداد ولی من قرار بود نبود مستقیم به سمت نوتردام بروم با توجه به برنامه ریزی ام مسیر من شاید 8 کیلومتری میشد  ، هر چند پاریس سیستم حمل و نقلی با کیفیت عالی دارد  ولی قصد نداشتم از آن استفاده کنم ،  در روزهای بعد فرصت استفاده از سومین مترو گسترده دنیا با 214 کیلومتر را داشتم پرکاربردترین خط متروی اروپا بعد از مسکو با 14 ایستگاه و مترویی که دارای  بزرگترین ایستگاه متروی جهان (Châtelet-Les Halles) .است .

اولین نقطه توقف بعد از 2 کیلومتر میدان جمهوری (Place de la République) بود میدانی بین سه ناحیه  ۳، ۱۰ و ۱۱ پاریس ، میدانی که در مرکزش  مجسمه 9 متری ماریان (Marianne) یکی از سمبل های ملی فرانسه و نماد آزادی و صلح با یک شاخه زیتون در دست به نشانه صلح و پیروزی است .

یاد داستان نوح افتادم ، وقتی بعد از طوفان  میخواست خشکی را پیدا کند هر پرنده ای را به سویی فرستاد بعد از مدتی کبوتری سفید با یک شاخه زیتون در منقار خود بازگشت و از آن پس زیتون و کبوتر نشانه صلح شدند .

میدان جمهوری پاریس یک هم نام در تهران دارد ولی بزرگترین تفاوت بین این دو میدان از نظر من وجود ماریان است ، در ایران هیچ میدانی با تندیس یک زن مزین نمیشود ، با وجود اینکه سرزمین من زنان معروف زیادی دارد چه در افسانه ها و چه در دنیای واقعی .

بعد به سمت مرکز ژرژ پمپیدو (The Centre Pompidou ) حرکت کردم باید 1.6 کیلومتر پیاده میرفتم تا به ایستگاه توقف دوم برسم پنجمین سایت توریستی  پاریس با 3.8 میلیون بازدید کننده .

بزرگترین موزه‌ هنر مدرن جهان با ۱۷۷۰۰ متر مربع زیر‌بنا و معماری جنجال‌برانگیز که در سال ۱۹۷۷ به نام «ژرژ پمپیدو»، رییس جمهور فرانسه بنا شده بود .

ساختمان طوری طراحی شده که تمام ‌ لوله‌کشی‌ها، کانال‌های هوا، سیم‌کشی‌ها و حتی تیر‌ها و ستون‌ها در بیرون نما قرار دارند  ، منتقدانش  آن را مدرنیته‌ی اغراق‌شده و شبیه انسانی می‌دانند که دل و روده‌اش بیرون بدن قرار دارد . ولی تعداد بازدید کننده های آن در هرسال  ، نشان از این دارد که با نظر منتقدان موافق نیستند ،

اگر نمیدانستم اینجا پومپیدو است و جمعیت هنر دوست اطرافش با آن تیپ های هنری خاص نبودند شاید فکر میکردم که یک ساختمان نیمه کاره است که معمار نتوانسته ایده اش را کامل پیاده کند و رهایش کرده ، بازدید کامل از ساختمان با توجه به زمانی که داشتم مقدور نبود چرخی در اطراف آن زدم ، کافه ای پیدا کردم و نشستم ،  از گذشته های دور قهوه و هنر در کنار هم بودند پس چه جایی بهتر از اینجا برای نوشیدن اولین قهوه فرانسوی همراه با کروسان ، دو یار جدانشدنی فرانسوی که شهرتشان جهانی است ، هر چند گفته میشود کروسان اولین بار توسط اتریش ها به دنیا معرفی شد و توسط مار انتوانت به فرانسه راه پیدا کرد ، دوست داشتم زمان بیشتری را در آنجا سپری کنم ولی باید به مسیر ادامه میدادم .

 

 

 

ملاقات با گوژپشت پاریس :  بعد از غروب

 

 سومین ایستگاه توقف در فاصله 450 متری بود  برج سنت ژاک (سنت جیمز)  Saint-Jacques Tower  در منطقه 4 . برج گوتیک 52 متری که تنها باقی‌مانده کلیسای سده شانزدهمی سن-ژاک لا بوچری (سنت جیمز قصاب‌ها) بود  که در ۱۷۹۷ و طی انقلاب فرانسه ویران شده بود  ، برجی که در سال 1998 به عنوان یک قسمت  از راه سنت جیمز (  Way of St. James) در میراث جهانی یونسکو به ثبت رسیده بود . برج در محله له آل ، جایی که بزرگترین ایستگاه مترو دنیا در آن قرار داشت ، قرار گرفته بود .

در مورد کلیسای سانتیاگو د کامپوستلا قبلا خوانده بودم کلیسایی که به عنوان مقصد اصلی پیروان “راه سنت جیمز” که یک مسیر مهم زیارتی در سالهای قرون وسطی بود شناخته می شد. پیروانش از تمام اروپا و با پای پیاده به سمتش میروند و راهنمای مسیرشان صدف ها هستند و این برج سالیان سال یکه و تنها سر جایش مانده بود تا  زائران مسیر را گم نکنند .

پیروان این راه برای رسیدن به مقصدشان روزها در راه هستند ، تجربه این کار را به شکل دیگر داشتم روزها پیاده روی در دل طبیعت تا رسیدن به مقصد در باران و گرما ، وقتی هدف داشته باشی دشواری راه به چشم نمی آید ، به این فکر میکردم که تا به حال چند هزار نفر در طول این مسیر در کنار این برج در جایی که من نشسته ام ، بوده اند و شب را به صبح رسانده اند ، در آن بعد از ظهر من هم گام در مسیر سنت جیمز گذاشته بودم ولی با هدف و تفکری  متفاوت ، قبل از حرکت به سمت ایستگاه بعد در 20 متر آنطرف تر از برج مرد مسلمانی را دیدم که در گوشه ای مشغول عبادت بود ، نمیدانم چنین صحنه ای چند بار در اینجا تکرار شده بود خوش شانس بودم که  این دو منظره را در  کنار هم و در آن شرایط میدیدم   ، توقف بعد 750 متر آنطرف تر بود در جلوی ساختمان شهرداری (Hôtel de Ville ) بود .

ایستگاه پنجم ساختمان شهردای پاریس بود ، ساختمانی که به نظر من زیبایی دیگر عمارت های شهرداری اروپا را ندارد و فقط توقفی کوتاه آنجا داشتم .

به رود سن (Seine )رسیده بودم شریان اصلی زندگی در پاریس هر جا رود پر آبی باشد زندگی مفهوم دیگری دارد طول 777 کیلومتری اش با سه 7 که عدد مقدس در تمام فرهنگ هاست و شاید خوش یمنی این سه هفت است که پاریس انقدر مورد توجه توریست هاست.

 رود سن 37 پل دارد و هر کدام از این پل ها داستان تاریخی خود را دارند ،  قدیمی ترین پل (پونت نئوف که به معنای پل جدید)  است  و شاید معروف ترین آنها پل عشاق با هزاران قفل روی آن  پلی که عشاق قفل های عشقشان را روی آن میبندند و کلیدش را به رود سن به امانت می سپارند تا عشقشان جاودان بماند ولی مسیر من به ابتدای  پل  Pont d'Arcole  ختم میشد  ، روی این پل هم مثل دیگر پل های پاریس پر بود از آوازخوان هایی که سبک های مختلف موسیقی را  مینواختند و میخوانند و من فرصت نداشتم تا کنار تک تک آنها باشم و به صدایشان گوش کنم برای دیدن نوتردام اشتیاق داشتم میخواستم هر چه سریعتر به کلیسا برسم و ناقوس هایش را  به صدا در آورم و مثل کارگردان های فیلم پاریس دوستت داریم ، فریاد بزنم پاریس من هم دوستت دارم .

 هوا تاریک شده بود  و حالا پاریس داشت از شبش برای من رو نمایی میکرد و قدم زدن در پاریس داشت شکل دیگری  میگرفت  ، به ایل دولاسیته Île de la Cité  ( جزیره شهر) رسیدم یکی از دوجزیره رود سن در پاریس ، نام جزیره دوم ایل سن لویی    Île Saint-Louis است که به افتخار لویی پادشاه فرانسه به این نام خوانده میشود دو جزیره در کنار هم و از بالا به شکل کشتی بر روی آب سن هستند.

برخی باورها بر این است که  در ۵۲ سال قبل از میلاد مسیح و در دوران جنگ ها و لشگری کشی های ژولیوس سزار قوم کوچکی در این جزیره زندگی می کرده اند و چون دسترسی به این جزیره در آن زمان دشوار بوده  امنیت بالایی داشته  و سکونت در پاریس از همین جزیره آغاز شده است

 (Notre Dame Cathedral) کلیسای نوتردام

از معدود لغات فرانسه که میدانستم معنای نوتردام بود که میشد بانوی ما در اروپا کلیساهای زیادی با نام بانوی ما وجود دارد که با نام شهر از هم تفکیک میشوند . ولی اصلی ترین کلیسا ، در دل پاریس قرار داشت به روبروی کلیسا رفتم چشم در چشم 28 مجسمه بالای در ورودی و بین دو برج 69 متری ایستادم و تمام صحنه های که از قبل در خیالم با فیلم ها و داستان هایش داشتم مرور کردم ، اولین جرقه های شناخت کلیسای نتردام برای من با دیدن فیلم گوژپشت نتردام که در سال 1956 ( خیلی قبل تر از اینکه متولد شوم ) ساخته شده بود ، شکل گرفته بود ، این فیلم  اولین نسخه رنگی اقتباس شده از این رمان بود ، از آن زمان بود که میخواستم نتردام را ببینم و حالا اینجا بودم در کنار یکی از اولین کلیساهایی که به سبک گوتیگ ساخته شده بود کلیسایی که تا مدت ها بزرگترین کلیسای اروپا بود ولی امروز نه تنها در اروپا بلکه در فرانسه هم مقام اولی خود را از دست داده شاید بیشتر از هر کسی در دنیا این کلیسا برای ناپلئون بناپارت خاص باشد چرا که تاج گذاری اش در این کلیسا بوده

تعداد افرادی در طول 200 سال در ساخت کلیسا مشارکت داشتند مشخص نیست از کشیش ها و معماران تا مجسمه سازان و  مردمی که برای ساختش مالیات داده بودند ولی ویکتور هوگو با نوشتن کتابش در مورد نوتردام این کلیسا را برای همیشه جاودان کرد از 1911 تا امروز 7 اثر سینمایی 1 سریال و یک انیمیشن از رمان گوژپشت نتردام ساخته شده است  البته امار دقیق احتمالا بیشتر است ، در هنگام انتشار کتاب در ۱۸۳۱ کلیسای در حال تخریب بود. اما در10 سال بعد از انتشار کتاب تصمیم به بازسازی گرفته شد  و این بازسازی 23 سال طول کشید  همین امار و ارقام باعث شده سالانه بین 12 تا 13 میلیون نفر از این کلیسا بازدید داشته باشند .

شب بود و امکان بازدید از داخل کلیسا را در آن لحظه نداشتم ، در کنار شلوغی جمعیت و نمایش های اطراف کلیسا  طول و عرض 48 -130 متری اش را قدم زدم ، عکس هایم را گرفتم و در انتها ناقوس ها را به نشانه رسیدن به هدفم به صدا در آوردم و حالا نوبت برگشت به محل اقامتم  ولی این بار با مترو بود بهترین زمان برای گوش دادن به موزیک Parisian walkway    از گری مور  ، هدفون را در گوشم گذاشتم ، دکمه پلی را زدم و ...

 

 

 

 

 

....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۸ ، ۱۴:۳۴
مهدی عبدی

 

 برای دیدن ویدیو ها و عکس های بیشتر به صفحه اینستاگرام من مراجعه کنید 

 

http://instagram.com/mehdi.abdi1357

 

لینک ویدیوی ساخته شده از ونیز در یوتیوب (برای دیدن ویدیو نیاز به فیلتر شکن دارید)

 https://www.youtube.com/watch?v=Wi3JUry1VSI&t=245s

 

لینک ویدیوی ساخته شده از ونیز درآپارات

https://www.aparat.com/v/XIvuN

 

 

 

 

 

اولین بار ونیز  را در فیم From Russia with Love  دیدم ، آن وقت ها مثل امروز نبود که گوگلی باشد و با تایپ نام هر شهر بتوان هزاران عکس و فیلم دید ، باید بر اساس نوشته ها یا تعاریف دیگران ونیز را تصور میکردم ، باورش سخت بود ، شهری روی آب ، حمل و نقل فقط با قایق ؟  نمیتوانستم تصور کنم که مردم ونیز با قایق برای خرید از خانه بیرون میروند و قایقشان را کنار در خانه اش پارک میکند مگر میشود پلیس ، آتش نشانی و آمبولانس  هم از قایق استفاده کنند .

 

 

بعدها در فیلم های دیگری مثل مون راکر  ، تاجر ونیزی ، کار ایتالیایی ، کازینو رویال ، توریست ، ونیز را دیدم  ، و عطش دیدن ونیز با دیدن هر فیلم بیشتر شد و بالاخره بار اول در تابستان سال 2015  به ونیز سفر کردم ، فقط یک روز فرصت داشتم تا ونیز را ببینم ، شنیده بودم ونیز را باید دید و بعد مرد ، جمله شاعرانه ای که همیشه با شنیدن آن یاد کتاب مرگ در ونیز می افتم ولی یک روز برای دیدن ونیز کافی نبود

 

 

بار دوم در اکتبر سال 2018 در ونیز بودم ، هر چند هیچوقت فرصت نشد که دروازه ورودم به ونیز فرودگاه مارکوپولو باشد ولی این بار چند روزی ونیز بودم و زمان لازم را برای دیدن ونیز داشتم ، هر کسی که به ونیز سفر میکند دلیل خاص خودش را دارد ولی هدف اصلی من از سفر به ونیز ، گشتن به دنبال رد پای مارکو پولو بود ، روز 27 اکتبر ساعت 9:30 وین را به مقصد ونیز ترک کردم باران پشت شیشه اتوبوس نوید روزهای پاییزی در ونیز را میداد ، میدانستم در پاییز ونیز متفاوت است ، توقف اول اتوبوس در لوبریانا پایتخت اسلونی بود و بعد در امتداد شهر ساحلی تری استه  Trieste   ، اتوبوس از بلندای شهر به پایین میرفت و رقص آدریاتیک به آرامی شروع شد ، ترکیب باران و راه  و آدریاتیک  لذت رسیدن به مقصد را دوچندان میکرد و این پیش پرده ای بود برای نمایش بزرگ من و ونیز.

 

 

بعد از حدود 8 ساعت بالاخره به ترمینال مستره Mestre در ونیز رسیدم ساعت حدود 6 بعد از ظهر بود و هوا تاریک ، قرار بود در شهر مولیانو ونتو Mogliano Veneto در 18 کیلومتری ونیز و در میان راه مستره و تره ویسو Treviso  اقامت داشته باشم ، در سفر اول به ونیز در تره ویسو اقامت داشتم شهری که شیرینی ترامیسو متعلق به آن است و این بار مولیانو یک شهر ساکت که با  با قطار 26 دقیقه از ونیز فاصله داشت ، معمولا کسانی که به ونیز سفر میکنند برای صرفه جویی در هزینه در شهرهای اطراف ونیز اقامت میکنند و با قطار که بلیط آن ارزان است بین شهر محل اقامت و ونیز تردد میکنند .

 

 

شهر ونیز به دلیل شکل عجیب؛ سبک زندگی متفاوت ، در فهرست میراث جهانی یونسکو قرار گرفته است شهری که از کنار هم قرار گرفتن ۱۱۸ جزیره در جوار دریای آدریاتیک و در شمال شرق ایتالیا تشکیل شده . ( نه به قول رئیس شورای شهر شیراز در سوئیس یا سوئد)

 

 

شهری که مردم شمال ایتالیا برای فرار از حملات کشورهای دیگر به آن پناه بردند و شروع به ساخت آن کردند و سنت تئودور محافظ آن شد ، قدیسی که مجسمه اش را در حالی که اژدهایی را کشته در شهر ونیز زیاد دیدم  ، اژدهایی که سمبل بدی هاست و این قدیس با کشتن آن خوبی را به ارمغان می آورد ، مجسمه دیگری که به وفور دیدم مجسمه محافظ جدید ونیز سنت مارک و شیر بالدارش بود .

 

 

ونیز  که زمانی قسمتی از خاک اتریش هم بوده  القاب زیادی دارد  شهر کانال ها ، شهر روی آب ، شهر ماسک ها ولی برای من ونیز یعنی شهر مارکو ، در ونیز نام مارکو پولو و آنتونیو ویوالدی «کشیش موقرمز» را زیاد می‌شنوید

 

 

ونیز بزرگ ترین شهر بدون اتومبیل در اروپاست که بر روی آب بنا شده ، در دنیا شهرهایی هستند که بر روی آب بنا شده اند یا ورود اتومبیل به آنها ممنوع است ولی ونیز تمام این ویژگی ها را یکجا دارد  بهترین راه برای گردش در ونیز قدم‌ زدن است ، پرسه زدن در کوچه های ونیز تجربه است وصف نشدنی به دنبال رد پای مارکو و یا سونات های ویوالدی و یا قرار های عاشقانه کازانوا ، در هنگام قدم زدن در ونیز به دنبال تمام این نشانه ها بودم  ، چقدر خاطره از ونیزی که ندیده بودم داشت با این گام های آرام من در کنار کانال ها زنده میشد .

 

 

ونیز شش منطقه دارد که این مناطق در اطراف کانال بزرگ قرار گرفته اند که حدود ۱۵۰ کانال کوچکتر را به هم وصل می‌کند ، ونیز 399+1  پل دارد یعنی بیشتر از یک پل برای هر روز سال ، این یعنی اگر هر روز وعده عاشقانه ات را روی یک پل بگذاری تا آخر سال باز هم پل ها تمام نمیشوند. همه میگویند 400 پل و من میگویم 399+1 داستان این پلِ تنها را در ادامه خواهم گفت .

 

 

 

 

 

تصمیم داشتم انقدر پیاده بروم تا به دروازه آبی ونیز برسم و بعد به کلیسای سن لورنزو محل دفن مارکو و بعد به سمت خانه اش ، میخواستم به مارکو بگویم که تو به ایران آمدی و از ایران نوشتی و من سالها پس از تو به ایتالیا و ونیز آمده ام تا ببینم و بنوسیم .

 

 

کلی حرف خودمانی داشتم تا با مارکو بگوییم ، میخواستم ببینم او کجا زندگی کرده و چرا شروع به جهانگردی کرد ، هزاران سوال داشتم که  فقط باید قدم میزدم و میدیدم تا به جواب هایشان برسم .

 

 

خیلی دوست دارم چند وقتی مثل یک ونیزی زندگی کنم نیمه شب  طناب گوندو لایم را باز کنم و آرام  از خانه دور شوم زیر نور ماه فقط صدای پارویم باشد که با آب برخورد میکند  در امتداد کانال ها حرکت کنم انقدر در کانال ها پرسه بزنم  تا خورشید طلوع کند  و بعد از شهر خارج شوم و طلوع خورشید را تک و تنها در میان آدریاتیک تماشا کنم ، میدانم ونیز شهری نیست که دو یا سه بار به آن سفر کنم برای این کار وقت دارم و روزی انجامش میدهم .

 

 

آخرین صدای های  قطار یادآوری میکرد که اینجا ایستگاه آخر است با انبوه مسافران ایستگاه را ترک کردم با خروج از ایستگاه هر کس به سمتی میرفت ولی من مثل بار اول مسیرم را از روی اولین پل ادامه دادم .

 

 

وضعیت هوا را میدانستم ابری و بارانی ، قرار بود ونیز پاییزی را ببینم ، از جز رو مد هم خبر داشتم میدانستم آب کانال ها به سمت کوچه ها سرازیر خواهند شد ، دست فروشان هندی پیشنهاد پاپوش های نایلنی میدادند ، در آن لحظه فکر نمیکردم که بعدا چقدر به آنها احتیاج خواهم داشت ، هیچوقت در ونیز نقشه نداشتم میدانستم در هر مسیری بروم سرانجام مسیرم به یک جای شلوغ منتهی خواهد شد و خوب من ردپای مارکو و نوای ویالن ویوالدی را برای یافتم مسیر داشتم.

 

 

 

 

 

اثری از گاندولوها هم نبود ، مردم ونیز میدانستند که امروز چه روز پر آبی را ونیز خواهد داشت ، بعد از نیم ساعت اولین نشانه های خروج آب از کانال ها را دیدم ولی اوضاع خوب بود و میشد ادامه داد بعضی کوچه ها پر آب بودند که با تغیر جهت از آنها هم رد شدم ولی بعد از یک ساعت دیگر نمیشد خشکی را در کوچه ها پیدا کرد ، شاید ارتفاع آب 5 سانتی متر بود ، اثری از هندی های دست فروش هم نبود ، تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که به سوپر مارکت بروم و یک بسته کیسه زباله با قیمت یک یورو بگیرم  ، حداقل 15 مشمع داشتم و میتوانستم هر چند وقت یک بار آنها را عوض کنم .دیدن مردم در این حالت هم جالب توجه بود هر کسی به روشی عمل میکرد ، یکی کفش هایش را در می آورد ، یکی چکمه میخرید و بعضی ها خودشان را داخل نایلون هایی میکردند و ...

 

 

این مشمع ها هم یک ساعت دوام آورد نزدیک کانال بزرگ دیگر راه گریزی نبود کفش هایم خیس شد و تصمیم گرفتم پاچه ها شلوار را بالا بزنم و در آب حرکت کنم شاید ارتفاع آب 20 سانتی متر بود که کم کم به 30 یا 40 سانتی متر هم رسید .

 

 

با این شرایط عجیب مغازه ها باز بودند ، هیچ کس اعتراض نمیکرد که حالا چه وقت باران است و از این حرف هایی که موقع باران در ایران شنیده بودم ، نبود ،  بیشترین توجه من به مغازه های فروش ماسک بود ، یکی از القاب ونیز شهر ماسک هاست و در این شهر مغازه های زیادی هستند که ویترینشان نگاه هر فردی را جذب میکند ماسک هایی که یادآور فیلم چشمان کاملا بسته کوبریک هستند ، از این ماسک ها در کارناوال معروف ونیز که در ماه فوریه برگزار میشود استفاده میشود قیمت ماسک ها در مغازه ها بالاست و با این شرایط یورو برای ما ایرانی ها اصلا مقرون به صرفه نیست  ، بار اول که در ونیز بودم به رسم یادگار ماسک ونیزی ام را با قیمت ارزانتر از دکه ای  خریدم  .

 

 

کانال بزرگ و پل ریالتو

 

از جمعیت زیاد مردم و شلوغی به راحتی میشد فهمید  به گراند کانال یا کانال بزرگ رسیدم کانالی که با طول 3800 متر و با شکل S  مانندش خیابان اصلی ونیز است ، در نزدیکی پل ریالتو سطح آب پایین تر بود ،  معمار قدیمی‌ترین و زیباترین پل بر روی «گراند کانال» دقیقا پل را جایی ساخته که گراند کانال کمترین عرض یعنی ۲۰ متر را دارد.

 

 

بعضی از مردم  ونیز معتقدند که پل ریالتو باید به عنوان عجایب هشتم جهان در نظر گرفته شود اینکه پل بر روی دوازده هزار پایه چوبی ساخته شده است که هنوز هم بعد از گذشت ۴۰۰ سال، پل را بر روی خود نگه داشته‌اند و ساختش سه سال طول کشیده اهمیت آن را از نظر معماری نشان میدهد ولی اینکه یکی از عجایب دنیا باشد به نظر من اغراق آمیز است .

 

شلوغی جمعیت بر روی هر سه پیاده روی پل انقدر زیاد است که زیبایی آن را از بین میبرد همه در حال عکس گرفتن ، حال اینکه در این عکس ها یا باید دوربین خیلی نزدیک باشد که در این صورت نمیتوان گفت که این عکس روی پل گرفته شده یا باید کادر عکس را با چندین نفر شریک شد که باز هم به نظر من عکس خوبی نمیشود ، من بجای داشتن یک عکس با پل ترجیح دادم از وقتم در جاهای دیگر استفاده کنم .

 

این پل یک ویژگی هم داشت که کمتر کسی به آن توجه میکرد و آن وجود نقش برجسته های  روی دیوار پل است، اولین نشانه های محافظان  ونیز بر روی این پل نقش بسته ،  یکی سنت تئودور همان قاتل افسانه ای اژدها و دیگری سنت مارک محافظ جدید ونیز ، نشانه های زیادی از این  دو قدیس در ونیز دیده میشود و در این متن هم درباره آنها زیاد خواهم نوشت .

 

میدان سنت مارکو (St Mark's Square)

 

 

بعد از دقایقی به میدان سنت مارکو رسیدم  ، آب گرفتگی میدان طوری بود که گویی حوضی بین ساختمان های اطراف میدان درست کرده اند ، آب تقریبا تا زانویم بود  ، صندلی کافه های دور میدان در آب شناور بودند  و جمعیت زیاد مردم در آب حرکت میکردند  ، از کبوتران معروف میدان هم خبری نبود شاید در این حوض بزرگ ماهی ها جای کبوتران را گرفته بودند .

 

 

در این میدان به جز قطرات باران که دیگر شدت شان هم بیشتر بود ، باد هم به میزبانی مسافران آمد و گویی اشکهای آدریاتیک قصد پایان نداشتند پل های چوبی برای رفت و آمد مردم بر روی آب قرار داده شده بود ، ولی این پل ها هم جوابگوی تعداد زیاد مسافران نبود و خیلی ها راه رفتن در آب را به  اینکه در صف طولانی برای حرکت روی پل ها باستند ترجیح میدادند .

 

 

میخواستم از روبروی کلیسا عکس بگیرم و برای این کار باید از یک سمت میدان به سمت دیگر میرفتم و دوباره برمیگشتم هر چند کمی سرد بود و بیشتر خیس میشدم ولی ارزشش را داشت ، عکس های این چنینی ماندگاریشان بیشتر است ، البته خیلی ها با من هم عقیده بودند و داخل آب میخواستند با این شرایط میدان عکس داشته باشند ، بعد از گرفتن عکس از سمت دیگر برگشتم ، این سمت چون از نظر ارتفاع بالاتر از سمت دیگر بود آبگرفتگی نداشت .

 

 

 

 

 

 

 

کافه فلوریان Caffè Florian

 

 

در مسیر برگشت افراد زیادی بودند  که در جلوی کافه فلوریان نشسته بودند و در این شرایط قهوه مینوشیدند اینجا هم  کسی از شرایط بد آب و هوا گله مند نبود ، نمیشد شرایط را تغییر داد ولی میشد با این شرایط هم لذت برد .

 

 

کافه فلوریان قدیمی ترین کافه ایتالیا و یکی از قدیمی ترین کافه های دنیا مثل همیشه شلوغ بود ، سال تاسیس آن  1720 است یعنی هم زمان با نادر شاه افشار در ایران ، این کافه بعد از گذشت حدود  ۳۰۰ سال پابرجاست. کافه ای که در گذشته تنها جایی بوده که برای زنان قهوه سرو میکرده و با ورود هنرمندانی مثل گوته ، پروست، چارلز دیکنز و لرد بایرون به شهرت جهانی میرسد .

 

 

به این فکر میکردم که چرا قیمت قهوه در بیشتر کافه های ایتالیا (البته تا قبل از گران شدن یورو)  پایین تر از کافه های ایران است ، اگر ایتالیایی ها بدانند که به نام آنها چقدر کافه در ایران فعالیت دارند و نام هایی که بر نوشیدنی های خود در منو انتخاب میکنند  که حتی برای ایتالیایی ها هم نا آشناست مسلما اعتراضی خواهند کرد مثال زدنی .

 

 

ستون های سنت مارکو ، دروازه های آبی ونیز ، نقطه شروع سفرهای مارکوپولو

 

 

اینجا محلی است که که خیلی ها از آن عبور میکنند بدون توجه به نشانه ها و افسانه هایش ، یکی از این ستون‌ها مجسمه‌ سنت تئودور را دارد و ستون دیگر شیر بالدار سنت مارک ،  دو محافظ  ونیز  یکی در شروع پیدایش ونیز و دیگری در زمان حال ، ستون هایی که از شرق به ونیز حمل می شدند، در اصل سه تا بودند ، ولی یکی از ستون از کشتی به درون آب می افتد ، هدف از آوردن ستون ها هر چه بوده فکر نمیکنم برای ایجاد فضایی برای اعدام زندانیان بوده باشد ، از فضای بین  این دو ستون مدتی برای اعدام استفاده میشده ، اعدامیان از میان این دو ستون به ساعت معروف میدان نگاه میکردند تا شاهد شمارش معکوس عقربه های ساعت برای پایان زندگیشان باشند ، هنوز هم برخی افسانه های خرافی ونیز رد شدن از بین این دو ستون را بدیمن میدانند .

 

 

ستون هایی که گفته میشود شاهد برافراشته شدن بادبانهای مارکوپولو در 700 سال پیش بوده اند ،

 

 

دوست دارم بدانم در لحظه ای که ناخدا مثل فیلم ها گفته ، لنگرها را بکشید و سفر شروع شده مارکو به چه چیزی فکر میکرده ؟ آیا میدانسته که روزی از او به عنوان یکی از بزرگترین جهانگردان دنیا یاد خواهد شد ؟ میدانسته که در آینده الگوی خیلی از ماجراجویان بزرگ مثل کریستف کلمب خواهد شد ؟ شاید خیلی از جهانگردان مثل من به این قسمت از ونیز می آیند و با دیدن این دروازه چشمانشان را می بندند و در زمان سفر میکنند به مارکوی  17 ساله که از این نقطه اولین گام هایش را برای گشتن دنیا آغاز کرد ، در مورد افکار بقیه نمیدانم ولی زمانی که من سفرهایم را شروع کردم قرار نبود خیلی زود نظرم نسبت به زندگی عوض شود و سفر بشود تمام فکر و ذکر زندگی من ، عطش دیدن جاهای جدید تمام بدنم را بلرزاند مثل بادی که درختان میپیچد و بی قرارشان میکند.

 

 

وقتی من 17 ساله بودم دغدغه کنکور و سربازی داشتم اصلا نمیشد به چیز دیگری فکر کنم ، سفرهایم را دیرتر شروع کردم ولی انقدر به خودم ایمان داشتم که تمامی گام ها را در این راه محکم برداشتم و حالا در پاییز سال 97 در دروازه ونیز جا در جای پای مارکو گذاشته ام .

 

 

پل حسرت (پل آه) Bridge of Sighs- Ponte dei Sospiri

 

 

تنها پل سرپوشیده ونیز که قصر دوک ها  را به زندان متصل میکند بیشتر از بقیه پل ها افسانه دارد ، من تمام طول 11 متری آن را هم از داخل پل و هم بیرون پل قدم زدم تجربه ها کاملا متفاوت بود ،  

 

 

«پل آه» را نخستین بار لرد بایرون در قرن نوزدهم به این نام (Bridge of Sighs) خواند ، زندانیان بعد از بازجویی در قصر از روی این پل به سمت سلول خود میرفتند و آخرین منظره ونیز را از درون روزنه های کوچک پنجره های روی پل میدیدند و با کشیدن آهی مسیر را طی میکردند و به همین خاطر نام پل ، پل آه یا حسرت است ،

 

 

وقتی از پل و زندان بازید داشتم واقعا این نام را برازنده دیدم چرا که زندانی که من دیدم با اتاق های تاریک و کوچک و قل و زنجیرها هیچ شانسی برای فرار نبود و زندانی  نه یک آه ، روزی هزاران آه باید میکشید ، جاکومو کازانووا (نویسنده‌ی ایتالیایی در قرن 18) تنها شخصی بوده  که توانسته از این زندان فرار کند  و شرح خاطراتش را در کتابی به نام «تاریخ زندگی من» آورده است ، به نظر من این کار او  فراتر از یک معجزه است .

 

 

 

 

 

در ابتدای نوشته ها پل های ونیز را به این شکل نوشتم  399 + 1 ، عدد یک نشانه ی این پل است ، چرا که همه پل های ونیز روباز هستند و این پل تنها پل سرپوشیده ونیز  است

 

 

گفتم اگر هر روز قرار عاشقانه ای روی پل ها داشته باشید پل ها در یک سال تمام نمیشود ولی داستان عاشقانه این پل با بقیه فرق دارد ، بنا بر یک افسانه قدیمی اگر دو عاشق  هنگام غروب وقتی ناقوس کلیسای سنت مارک به صدا درمی‌آید، روی یک گوندولا، زیر این پل  یکدیگر را ببوسند، عشق آنها ابدی خواهد شد ، از این افسانه در سال ۱۹۷۹ برای ساخت فیلمی به نام  یک عاشقانه کوتاه با شرکت لارنس اولیویه و دایان لین استفاده شد.

 

 

بر روی دیواره های بیرونی پل چهره هایی حکاکی شده است که همگی عصبانی هستند جز یکی از آن ها من فکر میکنم آن یک صورتک خوشحال کازانوا است که توانسته از زندان بگریزد .

 

 

کلیسای سن لورنزو ،کلیسایی با در همیشه بسته

 

 

کلیسایی که قدمت آن به قرن 9 میرسد و سالهاست در آن بسته است و مشغول تعمیر آن هستند ولی با توجه به ابعاد کلیسا و اهمیت آن ، این زمان برای بازسازی آن زیاد به نظر میرسد و شاید دلیل دیگری داشته باشد ، مطالب اینترنت و سایت ها هم در مورد کلیسا خیلی کم بود ، درجایی خواندم که در کلیسا هیچوقت برای عموم بازنشده و جسد مارکوپولو و پدرش در یکی از بازسازی ها در قرن شانزده گم شده و در جای دیگر هم نوشته بود مقبره ها در طول بازسازی خراب شده شاید به این دلیل است که در آن همیشه قفل است ، اطراف کلیسا کاملا خلوت بود من برای دقایقی آنجا بودم و ندیدم هیچ کس به سمت کلیسا بیاید ، یعنی از این همه توریستی که به ونیز می آیند نباید کسی به دیدن این کلیسا با وجود بسته بودن در علاقه داشته باشد یعنی عکس گرفتن در کوچه ها و خرید مهمتر از دیدن کلیسایی است که یکی از بزرگان ونیز در اینجا دفن شده .

 

 

با اینکه از قبل در مورد این مساله تحقیق کرده بودم شک کردم که شاید من آدرس را اشتباه آمده ام ، کسی را برای پرسیده پیدا نمیکردم که ناگهان خانمی میان سال از یکی از ساختمان ها بیرون آمد ظاهرش نشان میداد آنجا کار میکند ، جلو رفتم تا در مورد محل سوال کنم در همین لحظه یکی از دوستانش  به او اضافه شد و شروع به صحبت کردند ،  پرسیدم میتواند انگلیسی صحبت کند و متاسفانه جواب نه بود ولی دوستش گفت خیلی کم بلد است ، پرسیدم آیا مقبره مارکو در این کلیساست یا من آدرس را اشتباه آمدم ، جواب این بود ، آنها هم شنیده اند که مقبره مارکو اینجاست و سالیان سال است که در کلیسا بسته است ، همین و بس و دیگر نه اطلاعاتی داشتند و نه میشد سوالی پرسید چون همین چند کلمه را هم به زور با هم صحبت کردیم ، این هم یک عادت بد ایتالیایی است که از زبان انگلیسی خوششان نمی آید ، با این شرایط چاره ای جز ادامه مسیر به سمت خانه مارکوپولو نداشتم .

 

 

خانه مارکوپولو

 

 

خانه ای به دور از هیاهو ، که سالهای سال بعد از او هم هنوز پابرجاست تا به بقیه بگوید ، اگر به دنبال خواسته هایتان نروید مثل من همیشه یک جا ثابت خواهید بود .

 

 

مارکوپولو خانه اش را از سن ۱۷ سالگی ترک کرد و تا ۲۴ سال در سفر بود ،  در طول ۲ دهه، او تقریبا ۲۴٬۰۰۰ کیلومتر سفر کرد ، در 38 سالگی در راه بازگشت به ونیز در جنگ با جمهوری جنوا اسیر شد و به زندان افتاد و داستان‌هایش را برای هم‌سلولی‌اش "راستیسیانو" تعریف کرد و او این خاطرات را به شکل کتاب در آورد تا مارکوپولو همچنان بعد ار 7 قرن معروفترین جهانگرد دنیا باشد ، شاید اگر مارکو به زندان نمی افتاد هرگز کتابی از اون نوشته نمیشد ، در  سال ۱۲۹۹ از زندان آزاد شد و  ازدواج کرد و دارای ۳ فرزند شد و  در سال  ۱۳۲۴  در 70 سالگی از دنیا رفت و در سن لورنزو به خاک سپرده شد.

 

 

ولی جالب ترین داستان در مورد مارکوپولو به این شکل است که پس از ۱۷ سال اقامت در چین، پولوها تصمیم میگیرند به سرزمینشان بازگردند ولی قوبلایخان مخالفت میکند ، در همین دوران پادشاه مغول که بر ایران حکم فرمانی میکرده تقاضای یک ملکه مغول میکند و این ماموریت به پولوها واگزار میشود تا ملکه  را به ایران بیاورند شاید اگر این اتفاق نمی افتاد مارکوپولو هیچ وقت به ونیز برنمی گشت و کتابی نوشته نمیشد پس سفر به ایران برای مارکوپولو خوش یمن ترین سفر بوده ، مارکو در کتابش جمعا 13 صفحه از سفر به ایران مینویسد .

 

 

پس از انتشار سفرنامه مارکو پولو، مردم او را مورد انتقاد، سرزنش و تمسخر قرار دادند و کتاب او را مجموعه‏ای از دروغ و مطالب جعلی قلمداد کردند. حتی زمانی که در بستر مرگ افتاده بود، کشیشی که در کنار بالینش حضور داشت به او اصرار ورزید که برای نجات روحش، حداقل قسمتی از مطالب سفرنامه‏اش را تکذیب کند اما مارکو پاسخ داد که، من حتی نصف آنچه را که دیدام در سفرنامه‏ام ننوشته‏ام.

 

 

متاسفانه مردم عادی اگر کاری را در توان خود نمیبینند ، سعی در انکار ،  جعلی بودن  آن دارند اتفاقی که امروزه هم در بسیاری از زمینه ها شاهد آن هستیم .

 

 

بعد از بازدید از خانه مارکو به معنای واقعی خسته بودم ، وقتی به ایستگاه راه آهن برگشتم و گوشی را چک کردم تا بدانم چقدر پیاده روی داشته ام ، خودم تعجب کردم 16 کیلومتر پیاده روی ، این فاصله تقریبا نصف فاصله شهر کرج تا تهران است برای اینکه روز را به سبک ایتالیایی به پایان برسانم یک غذای کاملا ایتالیایی خوردم ریزوتو با غذاهای دریایی Risotto ai frutti di mare

 

 

تعریف برنج ایتالیایی را خیلی شنیده بودم و یک بار هم با یکی از دوستان ایتالیایی ام که در میلان زندگی میکرد کلی کل کل سر اینکه برنج ایران بهتر است یا ایتالیا داشتیم که نتیجه ای نداشت چون در آن لحظه هیچ کدام امکان دعوت دیگری برای خوردن برنج را نداشتیم ، ولی بعد از مراجعه به اینترنت حداقل برای من روشن شد که برنج ایرانی بهترین برنج دنیا نیست و تمام سایت های فارسی تبلیغ هایشان مثل خیلی چیزهای دیگر فیک است ، اگر در مورد بهترین برنج دنیا به زبان انگلیسی سرچ کنید مسلما به همین نتیجه خواهید رسید ، جالب است بدانید ایتالیا از معدود کشورهای اروپایی است که در آن برنج کشت میشود و شکل ظاهری و طبخ این برنج با برنج ایرانی کاملا متفاوت است که شاید به مزاج ما زیاد خوش نیاید چون در این روش طبخ ، برنج کاملا پخته نمیشود یا به قول ما دم نمیکشد این  برنج را با غذای دریایی ، گوشت ، مرغ یا سبزیجات مخلوط میکنند ، هر چند غذا خیلی ایده آل نبود ولی طعم خوبی داشت و ارزش امتحان کرد را داشت ، بعد از این غذا تنها خواسته ام از زندگی یک رختخواب بود برای یک استراحت طولانی با سوت قطار سفر را شروع کردم و با سوت دیگر این بار هم با انبوه مسافران سوار قطار شدم تا سفر را به پایان برسانم .

 

 

 

 

 

 

...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۷ ، ۲۲:۱۲
مهدی عبدی

 برای دیدن ویدیو ها و عکس های بیشتر به صفحه اینستاگرام من مراجعه کنید 

 

http://instagram.com/mehdi.abdi1357

 

لینک ویدیوهای ساخته شده در این سفر 

کیفیت ویدیو در یوتیوب بهتر از آپارات است ولی برای دیدن ویدیو در یوتیوب نیاز به فیلتر شکن دارید .

 

لینک ویدوی در یوتیوب 

https://www.youtube.com/watch?v=UDcFpOKwxt0&t=257s

 

لینک ویدیو در آپارات

https://www.aparat.com/v/F4JgU

 

 

سفر به  منفی 20 درجه

 

 

نخستین بار کوه های آلپ را در فصل تابستان و در کشور سوییس دیده بودم و این بار نوبت آلپ زمستانی در اتریش بود ، قرار بود چند روزی را در کلبه ای در روستایی به اسم یونس (Juns در غرب اتریش و در کوه های آلپ میانی باشم  .

 

 

حرکت از شهر مونیخ  در آلمان بود ، قرار بود در بین راه اولین توقف در کنار  دریاچه ای به نام تگرن زی (Tegernsee ) باشد  ،  هوا به شدت سردبود از آن سرماهای استخوان سوز و اطراف دریاچه رنگ سفید خودنمایی میکرد ، وجود این برف و سرما برای بیشتر آلمانی ها واتریشی ها فقط یک معنی داشت  فرا رسیدن فصل اسکی و به همین دلیل  این دو کشور از برترین های اسکی دنیا هستند ، بنابراین سرما در طول مسیر فقط اسم بود چرا که  راه ها شلوغ بود و همه داشتند به سمت جنوب آلمان و غرب اتریش می رفتند برای اسکی ، کافه ها و رستوران های داخل شهر تگرن زه صندلی خالی برای مسافران نداشتند و به ناچار ترجیح بر آن شد تا کمی از بافت شهر دور شویم ، ولی قبل از حرکت تصمیم گرفتم تا در کنار دریاپه قدم بزنم و عکاسی کنم ، اطراف دریاچه پر بود از اکیپ های جوان در لباس های رنگارنگ اسکی که قدم میزدند و صدای گفتگویشان را میشد از چند متری به راحتی شنید .

 

 

تحمل سرمای هوا برای من بعد از 5 دقیقه  خیلی سخت شد به قدری که انگشتانم به سختی برای عکاسی کار میکرد پس به حرکت ادامه دادیم به سمت  رستورانی در خارج شهر رفتیم که آن هم شلوغ بود ولی نه به اندازه داخل شهر ، پیشنهاد دوستان کیک و قهوه و یک ناهار سبک بود ولی اینها با ذائقه ما ایرانی ها جور نیست ، از نظر ما باید ناهار غذای کامل باشد پس آنها به روش اروپایی خود عمل کردند  و من هم با روش ایرانی خودم . و بعد از این توقف کوتاه دوباره جاده و برف و سرما ،طولی نکشید که مرز آلمان را رد کردیم البته من متوجه خط مرزی نشدم و موقعی متوجه شدم که در کنار دریاچه آخن زی (Achensee )در اتریش توقف کردیم ، سرمای هوا به قدری بود که ترجیح میدادم از داخل ماشین مناظر را نگاه کنم و فکر اینکه از ماشین برای عکاسی پیاده شوم اصلا فکر خوبی نبود ولی در برابر زیبایی منظقه نتوانستم مقاومت کنم ، و باز هم من و دوربین و طبیعت  ، انگشتم بر روی شاتر دوربین مثل یک تیر انداز به سرعت تکان میخورد و قاب های جدید عکس یکی پس از دیگری در دوربینم ثبت میشد ، پس از توقفی کوتاه دوباره جاده و برف و سرما.

 

 

بالاخره به پیچ و خم های کوهستان رسیدیم ، یاد کتاب اسمان کیپ ابر افتادم ، اینجا آسمان کیپ ابر بود و خاکستری رنگ  ، گویی خورشید توان مبارزه با ابرها را نداشت ، دیده نمیشد شاید خودنمایی اش را برای قسمت دیگری از کره زمین نگه داشته بود .

 

 

در سرمای مثال زدنی کوه های آلپ روستاها یکی بعد از دیگری طی میشد و بوی آشنای روستا مثل روستاهای ایران به مشام می رسید ، خانه های آلپی با آن دودکش های معروف که برف های شیروانی ها را آب میکرد . دودکش هایی که تمام دوران کودکی به آنها فکر میکردم که چرا خانه های ما در ایران دودکش هایی به این شکل ندارند و حالا در مقابل چشمانم صدها دودکش بود .

 

 

روستا ، روستاست فرفی نمیکند در ایران باشد یا اتریش و یا در جاهای دیگر کره زمین ،  گرمای خانه ها و مردم روستایی همه جای دنیا یک جور است ، گرما و صمیمیت مردم روستا را میشد از گرمی دودکش ها فهمید .

 

 

بالاخره به مقصد رسیدیم و دمای هوا منفی 13 درجه بود و قرار بود فردای آن روز به منفی 20 درجه برسد ، حالا در جمع گرم و صمیمی یک خانواده اتریشی با نوشیدنی های محلی و پذیرایی گرم بودم . لهجه آلمانی شان با شنیده هایم  متفاوت بود ، جور دیگری حرف میزدند ولی انگار حرف هایشان رامیفهمیدم اصلا انگار فارسی حرف میزدند .  

 

 

اتاقی که قرار بود در آن اقامت داشته باشیم  در طبقه سوم ساختمان بود ،  جایی که از بالکن میشد بلندترین کوه منطقه با ارتفاع 3800 متر را دید قله ای که قرار بود در چند روز آینده بر فراز آن باشم .در هنگام بالا رفتن از پله ها ، در طبقه دوم ، شجره نامه ای  روی دیوار مربوط به ۵۰۰ سال پیش نظرم را جلب کرد و در کنار آن پر بود از  کتاب و نقشه در مورد منظقه و چه خوب که در این دهکده مردم به گذشته خود افتخار میکنند.

 

 

داستان از این قرار است که در روستاهای این منطقه افراد یکدیگر را به نام خانه هاشان می شناسند نه به نام فامیل به این ترتیب هر چه خانه قدیمیتر باشد به این معناست که شناخته تر شده هستید.

 

 

حالا که به مقصد رسیده بودم کلی برنامه داشتم ، قرار بود چند روز زندگی آلپی داشته باشم ، یک قسمت آن صبحانه آلپی بود ، همیشه دوست داشتم ، یک روز صبح که چشمانم را باز میکنم در کلبه ای در کوه های آلپ باشم و از پنجره اتاقم فقط برف ببینم و بعد صبحانه ای داشته باشم با نان و  پنیر محلی  با آن قهوهای معروف  ، و این اتفاق هم قرار بود صبح روز بعد برایم بیافتد .

 

 

 

 

 

 

....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۷ ، ۲۱:۱۳
مهدی عبدی

 

 برای دیدن ویدیو ها و عکس های بیشتر به صفحه اینستاگرام من مراجعه کنید 

 

http://instagram.com/mehdi.abdi1357

 

سفرنامه لوکزامبورگ - دهکده شنگن 

دنیای بدون مرز

 

 

کسی در دنیا نیست که تا به حال اسم ویزای شِنگن (شینگن) را نشنیده باشد ولی آیا تا به حال به این فکر کرده اید که شنگن یعنی چه و کجاست ؟

این سوال باعث شد تا در طول سفرهای اروپایی ام  به دهکده شنگن در لوکزامبورگ هم سفری داشته باشم ،  دهکده ای که در مثلث طلایی مرزی لوکزامورگ ، آلمان و فرانسه است.

شنگن در استان رمیش در جنوب شرقی کشور لوکزامبورگ و در کنار رود موزل در  37 کیلومتری شهر لوکزامبورگ است (پایتخت کشور لوکزامبورگ شهر لوکزامبورگ است ).جایی که سه کشور آلمان ، فرانسه و لوکزامبورگ هم مرز هستند ، البته تعریفی که از مرز دارید فراموش کنید ،یک رودخانه و یک پل فقط همین اگر فرمان اتومبیل را به راست بچرخانید وارد فرانسه میشوید و اگر فرمان اتومبیل را به چپ بچرخانید وارد آلمان ، اگر هم روی پل  بایستید شاید در آن واحد در سه کشور باشید وقتی در روی خط مرزی سه کشور بودم یاد خیلی از ترانه ها و نوشته ها که در آن به دنیای بدون مرز اشاره شده بود افتادم و اینجا جایی بود که فکر ایجاد اروپای بدون مرز و شاید روزی جهانی بدون مرز در آن شکل گرفته بود .

توافق‌نامه شِنگن در سال ۱۹۸۵ از سوی بلژیک، فرانسه، آلمان غربی، هلند و لوکزامبورگ به امضا رسید.و روز به روز به تعداد این کشورها افزوده شد. امروز نام شنگن یعنی مرزهای باز ، جایی که محدودیت های شروع سفر برای گرفتن روادید معنایی ندارد . به این فکر میکردم که دو همسایه که خانه هایی در یک محدوده دارند آدرس پستی کاملا متفاوتی دارند آدرس دادن در این منطقه در نوع خود جالب است ، یکی مینویسد فرانسه خیابان ... دیگری در خیابان کناری مینویسد آلمان ...

یا اینکه اگر مثلا برای خرید از سوپرمارکت دو قدم جابجا شوید در کشوری دیگر خرید کرده اید ، کما اینکه مردمی که در این شهر های مرزی هستند این کار را میکنند مثلا مردم لوکزامبورگ برای خرید یک سری لوازم به آلمان میروند چون ارزان تر است یا مردم فرانسه و آلمان برای بنزین زدن و همچنین خرید تنباکو به لوکزامبورگ می روند چون ارزان تر است ، باورش برای ما ایرانی ها و خیلی از کشورهای دیگر دنیا سخت .مخصوصا برای ما که تقریبا تمام همسایگانمان کشورهایی هستند که دایما در حال جنگ هستند و حتی تصور اینکه روزی مرزهایمان را برای کشورهایمان باز کنیم غیر ممکن به نظر میرسد .

دهکده شنگن یک میدان هم داشت که برای من جالب بود ، پرچم تمام کشورهای اتحادیه شنگن در این میدان قرار داشت . بیشتر اروپاییان با پرچم کشورشان در این میدان عکس می گرفتند  ولی من  با پرچم تمام کشورهایی که به آنها سفر کرده بودم عکس گرفتم تا شاید سهم کوچکی در اروپای بدون مرز داشته باشم .

 باز هم وجود یک شیی فلزی در کنار پرچم ها که مسافران بر روی آن قفل زده بودند نه دیوار بود نه پل و نه پنجره ، یک تکه فلز بود با قفل های که برای برآورده شدن آرزوها بر روی آن بسته شده بودند، در آن لحظه احساس کردم که من هم باید قفلی به این شیی بزنم برای دیدن جهانی بدون مرز ، برای دیدن روزی که بدون کاغذ بازی و تشریفات با کوله پشتی ام آزادانه سفر کنم .

باز به خلوتی رفتم و مطابق معمول به دنبال ضبط صدا و آرامش ، دقایقی در این حال بودم و لذت بردم و بعد حرکت از روی پل برای رفتن از لوکزامبورگ به آلمان فقط راهنما زدم و فرمان را چرخاندم و خنده ای بر پرنده ای که در آسمان پرواز میکرد ، امروز که تو در آسمان بدون مرز هستی ، من هم روی زمین بدون مرز سفر میکنم .

 

 

 

 

 

این متن به عنوان متن برگزیده اتحادیه اروپا در سال 2018 به زبان فرانسه ترجمه و چاپ شد


 

 

 

...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۷ ، ۱۷:۴۷
مهدی عبدی

 

 برای دیدن ویدیو ها و عکس های بیشتر به صفحه اینستاگرام من مراجعه کنید 

 

http://instagram.com/mehdi.abdi1357

 

براتیسلاوا و داستان مجسمه ها

 

 

در سال ۱۹۹۳ کشور چـِکُسْلُواکی به دو کشور به نام های چک و اِسلُواکی تقسیم شد ، فکر میکنم گویندگان خبر ایران به اندازه مردم این دو کشور از این مساله خوشحال شدند چرا که همیشه در تلفظ نام این کشور مشکل داشتند .

این دو کشور زمانی جزیی از امپراطوری اتریش مجارستان بودند ، چکها بیشتر تحت سلطه  اتریشی ها و  اسلواکها زیر سلطه  مجارها ، بعد از تفکیک این دو کشور ، میتوان گفت کشور چک برای مردم دنیا شناخته شده تر بود چرا که شهر پراگ پایتخت جمهوری چک در زمینه گردشگری جاذبه های خیلی بیشتری نسبت به براتیسلاوا (که در گذشته پرسبورگ نامیده می‌شد  ) پایتخت اسلواکی داشت این برتری فقط در زمینه گردشگری نبود و در زمینه ورزش هم چک گوی سبقت را از اسلواکی گرفت ،  هنرمندان  بزرگی مثل کافکا و دورژاک که زمانی زاده چکسلواکی بودند حالا زاده کشور چک حساب میشدند پس هنرمندان هم اسلواکی را بی نصیب گذاشتند .حتی پرچم کشور هم به جمهوری چک رسید و اسلواکی باید پرچم جدید طراحی میکرد.

حال کشور نوپای اِسلُواکی با 5.5 میلیون جمعیت در اروپای مرکزی باید در بیشتر زمینه ها همه چیز را از نو شروع میکرد ، حتی اَندی وارهول Andy Warhol هم که والدینی اسلواکیایی داشت در آمریکا متولد شد ، شاید تنها قهرمان وفادارشان «یورای یانوشیک» (Juraj Jánošík)  ، رابین هود  اسلواکی برای آنها باقی ماند.

براتیسلاوا در جنوب غربی اسلواکی با 460 هزار نفر جمعیت  در کنار دو رود دانوب و موراوا قرار دارد ، جوانترین پایتخت اروپا  یک ویژگی منحصر بفرد در دنیا دارد! این شهر تنها پایتخت دنیا است که با 2 کشور مرز مشترک دارد. براتیسلاوا زمانی به عنوان شهری سه زبانه شهرت داشت که ساکنینش می‌توانستند به آسانی بین زبان‌های آلمانی، مجارستانی و اسلواک تغییر زبان دهند.

دو شهر وین و براتیسلاوا نزدیکترین پایتخت های دنیا به هم هستند و به دلیل همین ویژگی بعضی از مردم براتیسلاوا هر روز برای کار به کشور اتریش و شهر وین می آیند و برمیگردند .

بیشتر متولیدین دهه پنجاه و شصت کارتون موش کور را یادشان است کاراکتری ساخته کشور چـِکُسْلُواکی نامش “مول” Mole (به زبان اسلواکی کرچک Krtek) بود ،  در آن زمان نمیدانستم ساخت کدام کشور است فقط از نوشته ها میتوانستم حدس بزنم به زبان انگلیسی نیست چرا که الفبایشان عجیب بود  و این اولین نشانه هایی از کشور چکسلواکی بود ، بعد از تفکیک دو کشور ، اسلواکی را در فیلم های معروفی مثل  Behind Enemy Lines ، Peacemaker، Eragon DragonHeart ،  دیدم ، اما تاثیرگذارترین فیلم  ، فیلم هاستل محصول سال 2005 بود ، ، توریست هایی که به اسلواکی میرفتند ، آنها را می دزدیدند و در یک سایت اینترنتی سری  به مزایده می گذاشتند و بعد افرادی  که علاقه به کشتن داشتند آنها را می خریدند و با شکنجه و به بدترین شکل می کشتند موفقیت فیلم به حدی بود که شماره 2 و 3 آن نیز ساخته شد و با استقبال زیادی مواجه شد ولی مردم اسلواکی به شدت به آن معترض بودند چرا که تصور خوبی از کشورشان به دنیا نشان نمیداد از آن  موقع همیشه دوست داشتم ببینم کشور اسلواکی به چه شکل است؟ و چرا چنین فیلمی باید در اسلواکی ساخته شود؟

در سفر سال 2016 به اروپا  فقط دو روز مانده بود سفرم تمام شود و من باید براتیسلاوا را میدیدم ، سفرنامه ها یی که از این شهر خوانده بودم ، بیشتر بر یک چیز تاکید داشت ، براتیسلاوا فقط 78 کیلومتر با وین فاصله دارد و دیدن یک کشور برای یک روز خالی از لطف نیست ، هدف خاصی برای دیدن براتیسلاوا نبود فقط برای اینکه یک کشور به کشورهای دیده شده اضافه شود .

برای رفتن از وین به براتسیلاوا انتخاب های زیادی هست قطار ، اتوبوس و کشتی در امتداد دانوب ولی من به همراه دوستم تصمیم گرفتیم با ماشین این مسیر را طی کنیم به دو دلیل یکی اینکه زمان را از دست نمیدادیم و دوم اینکه بخاطر یکشنبه بودن مجبور نبودیم برای پارکینگ مبلغی بپردازیم ، فقط 10 یورو برای استفاده از اتوبان که در اکثر کشورهای اروپایی متداول است .

اگر میخواستم اسلواکی واقعی را ببینم باید به قسمت شمال شرقی این کشور سفر میکردم که در این سفر فرصت کافی نداشتم پس برای بار اول به دیدن براتیسلاوا قناعت کردم ، ولی برای من به جز دیدن بافت قدیمی و سایت های توریستی شهر براتیسلاوا ، دیدن مجسمه های این شهر خیلی مهم بود ، مجسمه هایی که به مرور زمان به قسمتی از بافت تاریخی شهر تبدیل شده بودند  ، مجسمه هایی که یکی از آن ها خیلی معروف بود و هر بار در گوگل دنبال مجسمه های پرطرفدار بودم نام  چومیل Čumil را میدیدم .

این شهر جاذبه های متنوعی دارد که همه آنها در یک محدوده نسبتا کوچک دور هم جمع شده اند. یک قلعه تاریخی که با فاصله کمی از مرکز شهر قرار دارد ولی در مقایسه با قلعه های دیگر اروپا شاید حرفی برای گفتن نداشته باشد ، یک پل جدید در کنار قلعه که رد شدن با ماشین از روی آن برایم کافی بود ، یک برج تلویزیونی که بیشتر به خاطر رستوران و  پانورامای شهر معروف است  ، و بقیه جاذبه ها در داخل بافت قدیمی شهر بود تمرکز اصلی سفرم را بر روی بافت تاریخی گذاشتم ، با قدم زدن در این بافت تقریبا بیشتر آثار تاریخی را میدیدم.

نمیخواهم در مورد جاذبه هایی که همه نوشته اند و در گوگل به راحتی پیدا میشود بنویسم ، میخواهم از خیابان ها و حس ناب آنها در براتیسلاوا بنویسم .

 

 

Hotel Galeria Bratislava

 

 

مهمترین ساختمانی که در سفر نامه ها از آن یاد نشده بود یکی از عجیب ترین هتل های دنیا بود ، شاید اگر به زبان  فارسی در مورد براتیسلاوا در گوگل سرچ کنید چندین و چند صفحه برای شما باز شود که بیشتر آنها از روی هم کپی شده اند ولی تعداد کسانی که به براتیسلاوا سفر کرده اند کم نیست و این سوال پیش می اید که چرا هیچ کس به این هتل که یکی از منحصر به فرد ترین سازه های دنیاست توجهی نکرده ؟

چون این هتل با مرکز شهر و جاهای توریستی کمی فاصله داشت ، تصمیم گرفتم بازدید از شهر را از آن شروع کنم ، در یک خیابان خلوت و با طرحی عجیب  ، چون زمان نداشتم تا تجربه یک شب اقامت را در آن داشته باشم بیشتر زمانم را صرف دیدن بنا از بیرون و قسمتی از درون هتل کردم در نمای ساختمان مثل داخل اطاق ها  هیچ خبری از دکوراسیونی که تا به حال از هتل ها دیده بودم نبود  فقط نقاشی و رنگ ، با ترکیب بندی کاملا حساب شده ، شاید لغت چشم نواز واژه مناسبی برای رنگ های استفاده شده در هتل باشد و مسلما برای کسانی که به هنر و نقاشی علاقه مند هستند لذت ماندن در این هتل از بودن در هتل های پر ستاره بیشتر است ، شاید در سفرهای بعد موقیتی پیش آید و در این هتل اقامت کنم ولی این بار نشد ، پس به سمت بافت قدیمی شهر به راه افتادم .  ماشین را نزدیکی ساختمان اپرا پارک کردم و پیاده روی شروع شد .

 

 

Čumil

 

 

اولین مجسمه ، مجسمه چومیل Čumil بود ، شناخته شده ترین مجسمه براتیسلاوا  که گفته میشود با لمس سر مجسمه آرزوی شخص برآورده میشود ، ترجمه ی حروف چومیل Čumil کلمه ی "watcher" است. دو داستان متفاوت در این مورد نقل میشود اولی اینکه او یک کارگر معمولی است و به کارهایی که باید انجام دهد فکر میکند و دومی اینکه او از پایین به دامن خانوم ها نگاه میکند ، خیلی برای دیدنش مشتاق بودم ، تقریبا تمامی کسانی که با چومیل عکس میگرفتند کنارش می ایستند و عکس میگیرند ، در یک لحظه تصمیمی عجیبی گرفتم  روی زمین  دراز کشیدم و به چشمانش خیره شدم و با نگاهم به او گفتم دیدی بالاخره مرا به اینجا کشاندی تا به حال با چشمانت به همه نگاه میکردی و حالا که این همه راه را برای تو آمدم باید برای چندثانیه فقط چشم در چشم من باشی .

و بعد به راهم ادامه دادم تا به خیابان سنت میکایل رسیدم شاید معروفترین خیابان بافت قدیمی با خانه های قرن هجدهم و آن دروازه معروفش یکی از چهار دروازه براتیسلاوا در هفت طبقه و با ارتفاع 51 متر تنها باقی مانده از  قرون وسطی .

در پایین دروازه یک دایره طلایی وجود دارد  ، کیلومتر صفر اسلواکی ،در بسیاری از کشورها کیلومتر صفر ، معمولاً به نقطه‌ای از پایتخت، گفته می‌شود که فاصله دیگر نقاط کشور از این نقطه سنجیده می‌شود.و دربراتیسلاوا این فاصله را از براتیسلاوا به 29 شهر دیگر نشان می دهد.

 

 

 

 

 

 حال نوبت رفتن به میدان اصلی شهر بود ، اطراف میدان پر بود از توریست ها با نژادهایی متفاوت ،بیشتر چشم بادامی ها ،  ولی برای ما ایرانی ها و شاید دیگر مردم دنیا همه مردم چشم بادامی چینی هستند ، من در حد 10 کلمه چینی میدانم مهمترین آنها  شه شه به معنای ممنون است و خیلی پیش امده که از یک چشم بادامی تقاضای عکس کنم و بعد به چینی تشکر کنم و بعد بگوید من ژاپنی هستم و یا کره ای  ،این میدان علاوه بر مغازه های بیشمار برای خرید دو مجسمه معروف دارد :

 

 

Schone Naci Statue مجسمه شون ناسی

مجسمه این پیرمرد تنها مجسمه ای است که از نقره ساخته شده  بقیه از برنز هستند ،  مردی خوش پوش که همیشه کلاه به سر داشته  عاشق زنی  که او را دوست نداشت ،مثل بیشتر داستان های عاشقانه ولی این بار در دنیای واقعی او از این قضیه به شدت ناراحت بود و برای همین هر روز به زنانی که از خیابان رد میشدند گل میداده ، پس از فوت او در سال 1967 مردم مجسمه ی او را می سازند و به یاد او در خیابانی که همیشه از آن رفت و آمد می کرده، می گذارند.

 

 

Napoleon’s Army Soldier Statueسرباز ناپلئون

ناپلئون و ارتش او در سال 1805 در براتیسلاوا بودند. سربازی عاشق یک دختر محلی میشود، و در براتیسلاوا می ماند   و به تولید یکی از معروفترین نوشیدنی های اسلواکی میپردازد. و  این مجسمه متعلق به این فرد است .

 

به دنبال ردپای پادشاهان

بعد از دیدن این مجسمه ها شروع به قدم زدن در سمت دیگر شهر کردم در خیابان های براتیسلاوا پلاک های زرینی در دل سنگفرش ها به چشم می خورد که نشان دهنده مسیری هستند که ملکه و پادشاه بعد از  تاجگذاری از آنجا  عبور کرده اند ، شهر براتیسلاوا تقریبا 300 سال محل تاج گذاری پادشاهان مجار بوده ، بین سالهای 1536 و 1830، 10 پادشاه، 1 ملکه (ماریا ترزا) و 8 زوج سلطنتی در کلیسای سنت مارتین در براتیسلاوا تاج گذاری کرده اند ،  178 پلاک با نماد تاج و تخت در این مسیر قرار دارد .

وقتی پادشاه باشی حتی مسیر حرکتت هم با بقیه متفاوت است و اینجا جایی است که پادشاه و ملکه  در آن حرکت کردند و رد پایشان را برای آیندگان نشانه گذاری کردند ، کاری که امروز در هالی وود و برای بزرگان سینما انجام میشود تا اثر دستشان برای آیندگان در خیابان نشانه گذاری شود ،در مسیر قدم زدم و در خیالم به دنبال درشکه پادشاه حرکت کردم ، تا تصور کنم مردم آن زمان چه حسی داشتند وقتی این صحنه را میدیدند ، اگر این اتفاق امروز می افتاد چقدر با موبایل ها عکس گرفته میشد و در شبکه های مجازی آپلود میشد .

داشتم به این فکر میکردم که شاید بهترین کاری که بعد از مرگ یک فرد معروف میتوان انجام داد ساخت مجسمه او و نصب آن در یکی از میدان های شهر است به این ترتیب مردمی که هر روز از آن محل میگذرند به یاد آن شخص می افتند و با این کار این شخص همیشه در کنار مردم باقی خواهد ماند ، جمعیتی که در ای مسیر قدم میزدند بیشتر دنبال مجسمه ها بودند تا رد پای پادشاه .

موقع آن رسیده بود که یک غذای ملی مثل بریندزوه هالوشکی    bryndzové halušky  را امتحان کنم ،یک غذای ملی با نامی بسیار سخت ولی با دیدن منو رستوران نظرم عوض شد ،در منوی رستوران یه ظرف ویژه با وزن حدود 3 کیلوگرم بود که انواع گوشت و قارچ و سیب زمینی و خیلی مخلفات دیگر را داشت قیمت غذاها حدود 10 یورو بود ( در آن زمان یورو حدود 4 هزار تومان و شاید کمتر بود ) و این غذای ویژه که برای 4 نفر سرو میشد 40 یورو بود .

باید زمان خوش براتیسلاوا را با خوردن یک غذای مفصل ترک میکردم ، به دوستم نگاهی کردم و با نگاه من فهمید که این آخرین رستورانی است که من در این سفر در اروپا هستم پس چرا این غذا را سفارش ندهیم ؟

وقتی غذا را سفارش دادم گارسون با تعجب پرسید این غذا برای 4 نفر است و خیلی زیاد و با خنده جواب دادم گهگاه بک پکرها هم در رستوران ها باید سفارش ویژه داشته باشند .

حسابی گرسنه بودم و با هم تصمیم گرفته بودیم غذا را تمام کنیم ، هیچوقت نگاه مشتریان رستوران را وقتی غذا آماده شد فراموش نمیکنم با تعجب نگاه میکردند و هر کدام با دیدن غذا جمله ای میگفتند :

فقط برای شما دوتا ، کم نیست ، حتما خیلی گرسنه هستید ، چند روز اس غذا نخوردید و ...

یک دیس 3 کیلویی پر از غذا داشتیم و میخواستم لذت ببرم حسن ختام عالی داشت این سفر هر چند نشد تمام دیس را تمام کنیم ولی غذای آن روز را هیچوقت فراموش نمیکنم .

 

 

 

 

 

 

 

 

.....

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۷ ، ۱۴:۲۲
مهدی عبدی

 برای دیدن ویدیو ها و عکس های بیشتر به صفحه اینستاگرام من مراجعه کنید 

 

http://instagram.com/mehdi.abdi1357

 

سفرنامه سنگاپور : بخش دوم 

 

سفر به معماری آینده

 

 

در یکی از سفرنامه های گذشته ام  در مورد سفر از مالزی به سنگاپور و دردسرهای آن نوشتم ، امروز قصد دارم بنویسم که تمام این دردسرها ارزش دیدن این کشور فوق مدرن را داشت .

 

 

سنگاپور کوچکترین کشور جنوب شرق آسیاست و در حقیقت سنگاپور یک  کشور-شهر است ، سنگاپور هم مثل مالزی از سه قوم هندی ، چینی و مالایی تشکیل شده که این سه قوم با وجود تفاوت های فرهنگی فاحش ، خیلی دوستانه در کنار هم زندگی میکنند . در سنگاپور چهار زبان انگلیسی، مالایی، چینی و تامیل به عنوان زبان‌های رسمی شناخته می‌شوند ولی تقریبا تمام مردم به انگلیسی مسلط هستند .

 

 

هر چند هیچوقت در سنگاپور شیری زندگی نکرده ولی نماد این کشور موجودی به اسم مرلیون است موجودی با سر شیر و بدن ماهی که در خیلی از جاهای شهر دیده میشود و معروفترین مجسمه مرلیون در نزدیکی مارینا بی سندز قرار دارد.

 

 

زمانی که من به سنگاپور سفر کردم مردم در حال آماده شدن برای جشن پنجاهمین سالگرد استقلال این کشور بودند ، کشوری که زمانی جزیره ای برای ماهیگیری بوده ، امروز جز کشورهای تراز اول دنیا شده  ، مردمی که هیچ سایت تاریخی ندارند ولی درعرض پنجاه سال به این نتیجه رسیده اند که نداشته هایشان را جور دیگری جبران کنند با معماری هایی از جنس آینده .

 

 

اولین تصویری که بعد از تایپ نام سنگاپور در گوگل میبینید متعلق به مارینا بی سند Marina Bay Sands است ، هتلی عجیب که از سه ساختمان کنار هم تشکیل شده و بر فراز آن کشتی بزرگی قرار دارد ، مثل دنیاهای فانتزی کشتی ای در حال پرواز بر فراز آسمان سنگاپور و این کشتی پارک آسمان (SkyPark) نام دارد به طول ۳۴۰ متر (به اندازه ای ۴٫۵ هواپیمای Airbus پشت سرهم )، اینجا اولین جایی در سنگاپور بود که برای دیدنش خیلی اشتیاق داشتم  و اولین منظره ای که از آن  دیدم با فاصله خیلی زیاد بود و من  داشتم این فاصله را کم و  کمتر می کردم .  

 

 

برای بازید از این مجموعه  دو راه دشتم  یا یک اتاق با هزینه 400  دلار در یکی از گران ترین هتل های  دنیا بگیریم   و از همه امکانات استفاده کنم  که مهمترین آنها  استفاده از استخر مجموعه به نام " استخر بینهایت "“ Infinity pool    بود  و یا یک بلیط با قیمت  23 دلار برای بازدید از مجموعه تهیه کنم.

 

 

چرا استخر بی نهایت ؟ استخر بی نهایت استخری است که در بالای ساختمان های با ارتفاع زیاد ساخته میشود و اطراف آن دیواری نیست ، به همین دلیل خطای دید ایجاد میشود و تصور میشود این استخر نهایتی ندارد  . این استخر مدت ها عکس  جلد انواع مجلات گردشگری دنیا بوده و هست.

 

 

با یک دلیل محکم روش دوم را انتخاب کردم خوب من اگر از این پول های چند صد دلاری داشتم که بتوانم در  چنین هتلی اقامت کنم دیگر بکپکر نبودم و شکل زندگیم کاملا فرق داشت ، پس به همان بلیط 23 دلاری قناعت کردم و شروع به بازدید مجموعه کردم .

 

 

قرار بود از هتلی بازدید کنم که  برنده ی جایزه ی بهترین هتل آسیا در سال 2011 و  2012  شده بود . دراین هتل  سه ساختمان ( با ۵۷ طبقه به ارتفاع ۱۹۴ متر ) کنار هم قرار گرفتند  و یک سازه به شکل کشتی که به پارک آسمان معروف  است (شامل بلندترین استخر جهان با ارتفاع 194 متر ) ، سقف های این ساختمان ها را به هم وصل کرده .

 

 

پس از تهیه بلیط بازدید را از طبقه همکف شروع کردم ، در این طبقه  کانالی بود که بوسیله قایق های سنتی چینی Sampan بازدید کننده ها می توانستند در کانال قایق سواری کنند .

 

 

خوب سنگاپور نه مثل ونیز کوچه پس کوچه و کانال دارد و نه مثل شرق آسیا خلیج های زیبا برای قایق سواری ولی به جای آن قایق سواری در یک مجموعه مدرن دارد که برای مسافران سنگاپور تجربه جدیدی است .

 

 

قبلا از برج میلاد تهران و برج های زیادی در دنیا بازدید کرده بودم ، هر چند ارتفاع این هتل تقریبا نصف ارتفاع برج میلاد بود ولی ساختار معماری اش بسیار پیچیده تر بود ، با اشتیاق به سمت درب آسانسور رسیدم و باید حدود 200 متر از سطح زمین بالا میرفتم  تا علاوه بر عظمت معماری هتل یک پانورامای زیبا از شهر هم داشته باشم .

 

 

آسانسور به سرعت یک چشم به هم زدن به طبقه آخر رسید و حالا من بر روی عرشه کشتی بودم قرار بود مثل یک کاپیتان چشم ها و لنز دوربینم را هدایت کنم تا نهایت لذت را از محیط ببرم ، هر چند منظره های پیش رویم فراتر از انتظارم بود.حال من یک کاپیتان جهانگرد بودم شده بودم ماژلان یا کلمب ، آماده بودم تا به جنگ  جَک رَکهَم با آن پرچم دزدان دریایی معروفش بروم

 

 

اولین منظره پارک گاردنز بای دی بی  Gardens by the Bay  بود ، پارکی که  تداعی مناظری بود که در فیلم ها از سیارات  دیگر دیده بودم و میشد گفت ساخته دست بشر نیست و بیگانه ها آن را ساخته اند ،  مغز متفکر احداث این پارک تخیلی داشته مثال زدنی ،  در مورد این پارک در نوشته های آینده مفصل خواهم نوشت .

 

 

سکوی شناور در خلیج مارینا Float Stadium

 

 

منظره بعدی باز هم عجیب ، در جلوی چشمم بزرگترین سکوی شناور دنیا قرار داشت ،زمین فوتبال روی آب هر چند این استادیوم با ظرفیت 3000 نفری اش امروزه  بیشتر برای کنسرت ، مراسم و رویدادهای اجتماعی مورد استفاده قرار می گیرد.

 

 

اول شگفت زده شدم ولی بعد با خودم فکر کردم بهتر که ما از این زمین های فوتبال روی آب نداریم ، با سبک شوت زدن ایرانی ها توپ دایما در آب می افتد و بازی دچار وقفه خواهد شد  و یا در بهترین شکل باید یک تیم به عنوان توپ جمع کن در آب باشد  ، خوب این هم یک روش متقاعد شدن برای نداشته هاست .

 

 

برای من که ذهنیت کودکی ام از فوتبال 2 سنگ برای دروازه و یک توپ پلاستیکی بود این زمین رویایی بود ، کودکان سنگاپوری تعریف شان از زمین فوتبال و ورزش فوتبال چیز دیگری است ، هر چند با این همه امکانات در فوتبال حرفی برای گفتن ندارند و ایران همچنان در این زمینه پر افتخارترین تیم آسیاست .

 

 

Singapor flyer پرنده سنگاپوری

 

 

سومین  منظره  ، بلندترین چرخ و فلک سنگاپور و دومین چرخ و فلک بزرگ جهان پس از های رولر در لاس وگاس با ارتفاع 165 متر (به اندازه یک برج 45 طبقه) بود که تا سال 2008 و قبل از ساخت های رولر ( با ارتفاع 167متر) بلندترین چرخ و فلک دنیا بوده ،  هر 28 کابین آن  به اندازه یک اتوبوس بود (با ظرفیت 28 نفر) ، ولی از جایی که من بودم خیلی کوچک به نظر میرسید ، هر چند من علاقه ای به این وسیله ها ندارم ولی  دیدن این  چرخ و فلک دنیا از آن منظره حس خوبی داشت ،

 

 

من در دهه 30 زندگی ام هستم ولی خاطرات کودکی ام خیلی دور به نظر میرسند ، اوج چرخ و فلک سواری من در کودکی سوار شدن بر چرخ و فلکی بود که معمولا برای امرار معاش مردی بود که در کوچه ها آن را هل میداد و داد میزد چرخ و فلکی و بچه های کوچه برایش اشتیاق داشتند و من هم که به قولی بچه زرنگ بودم پول به این وسیله نمیدادم ، در کنارش منتظر میشدم تا نفرات کم بیاید آنوقت صاحب چرخ و فلک مجبور بود برای حفظ تعادل من را مجانی سوار کند . و حالا با نوستالژی چرخ و فلکی که ارتفاعش 3 متر بود  ، داشتم به ارتفاعی چندین برابر نگاه میکردم  .

 

 

یک چرخش کامل چرخ و فلک ۳۲ دقیقه طول می کشد ولی یادم نیست در دوران کودکی چرخ و فلکی که من سوار میشدم چقدر ما را در آسمان نگه میداشت .

 

 

«هیلیکس بریج» (Helix Bridge)

 

 

بعد نوبت   The Helix بود به معنای مارپیچ ، پلی 280 متری که در سال 2010 افتتاح شده بود شکل پل مثل  ساختار دو رشته‌ای «دی‌‌ان‌ا»  بود و این یعنی این پل  سمبل زندگی و  رشد است.پیچ و خم های DNA  دیدنش از بالای هتل یک جور لذت داشت و قدم زدن روی آن لذتی کاملا متفاوت ، نورپردازی اش در شب هم خاص بود ، هنگام شب حروف رنگی C ، G، A  وT کاملا مشخص بودند  ، چهار حرفی که نشان دهنده سیتوزین، گوانین، آدنین و تیمین، چهار پایه DNA هستند .

 

 

طرح پل در سال 2010 برنده بهترین ساختمان حمل و نقل در جهان و خیلی جایزه های دیگر شده بود .

 

 

قسمتی از جهانگردی های من مربوط میشود به بازدید از پل های معروف بعضی از آنها مثل این پل کاملا مدرن هستند و به قولی بوی آینده میدهند و بعضی هم مثل 33 پل خودمان با آن همه جمعیت که صبح و شب در کنار آن هستند بوی زندگی و طراوت میدهد.

 

 

 

 

 

موزه علم هنر سنگاپور  Artscience Museum

 

 

و باز هم یک اولین دیگر ، اولین موزه علوم و هنر در جهان که در سال 2011 افتتاح شده بود ، گفته می شود که معماری آن  یادآور دو چیز است اول  گل لوتوس«گل نیلوفرآبی »  و دوم طراحی دایره‌شکل آن شامل 10 شاخه  است تعبیری از 10 انگشت انسان  و معروف به دست خوش آمد گویی سنگاپور است

 

 

به رسم خوش آمد گویی من هم دستم را به سمت مجموعه بردم تا دست سنگاپور را به خاطر این معماری های زیبا بفشارم .

 

 

این گلبرگ‌ها یا انگشت‌ها که به ترتیب بر ارتفاع آنها اضافه میشود به آسمان اشاره میکنند و این باعث میشود تمام 21 گالری مجموعه از نور خورشید بهره مند شوند و نکته جالب دیگر جمع آوری آب باران توسط  آبشاری که از سقف کاسه ای شکل مجموعه به استخری در داخل مجموعه هدایت میشود ( ارتفاع 35متر) و پس از تصویه از آن در سرویس های بهداشتی استفاده میشود .

 

 

مرکز تئاتر اسپلاندا Esplanade

 

 

این کشتی برای هر لحظه یک سورپرایز داشت ، شکل ساختمان های اطراف عجیب بود و از آن ارتفاع عظمت سنگاپور بیشتر به چشم می آمد

 

 

بنایی که شکل ظاهری آن از دوریان ( میوه ای استویی) الهام گرفته شده ، در مورد دوریان در یکی از خاطراتم به طور کامل نوشته ام ، میوه ای با طعم بهشت و بوی جهنم

 

 

خوب دیدن دوریان به این بزرگی برای من که از خوردن این میوه خیلی لذت برده بودم عالی بود

 

 

داشتم  بزرگترن دوریان دنیا را از ارتفاع 200 متری میدیدم ، اگر این میوه واقعی بود چه جشن بزرگی در سنگاپور میشد با آن گرفت و میشد تمام میلیون ها بازدید کننده سالانه آن را با این دوریان سیر کرد .

 

 

 

 

 

استخر بی نهایت

 

 

و بالاخره  استخر بینهایت ، و در نگاه اول  یاد آن جکی افتادم که کارگران چطور آجرها را 55 طبقه پرت کرده اند و یا کف استخری که روی پشت بام است کاشی کار چه نفسی داشته که توانسته کاشی ها را بچسباند .

 

 

ولی در واقعیت دقیقا مثل عکس هایی که از آن دیده بودم بود ، دوربین و امکانات من اجازه نمیداد بتوانم عکس های خوبی از آن بگیرم پس چند عکس معمولی گرفتم و بعد دوربین را کنار گذاشتم و برای لحظاتی کل استخر را مثل یک ماشین انالیز کردم

 

 

150 متر طول تقریبا به اندازه سه برابر یک استخر المپیک ، 200 متر ارتفاع ، 250 نوع درخت ، 650 نوع گیاه تزیینی این آمار و ارقام این استخر روی کاغذ بود ولی سوال این است که شنا کردن در این استخر چه حالی میتواند داشته باشد که مسافران از سراسر دنیا به سنگاپور می آیند و در این هتل اقامت میکنند ، چه عاملی باعث میشود که در شب افتتاحیه آن  Diana Ross آواز بخواند ،

 

 

این سوال هزاران هزار جواب دارد ، هر کس از دیدگاه خودش به آن جواب خواهد داد  ، برای من که فقط یک حس تداعی میشد ایستادن در نقطه شروع بی نهایت .

 

 

 

 

 

ایران از قدیمی ترین کشورهای دنیاست که حمام داشته و در آن زمان خزینه های حمام حکم استخر را داشتند در آن زمان نصف بیشتر کشورهای دنیا وجود نداشتند . دنیای امروز این را ثابت میکند کشورهایی که میخواهند پیشرفت کنند دنیای آینده را میسازند .

 

 

 

 

 

پارک مرلیون Marlion park

 

 

پارک مرلیون از آن زاویه خوب دیده نمیشد ولی برای دیدن یک منظره فوق العاده از مارینا بی سند باید به داخل پارک میرفتم تا هم یکی از مجسمه های معروف مرلیون را ببینم و هم از زاویه پایین به بالا از هتل دید داشته باشم .

 

 

مرلیون به عنوان سمبل سنگاپور شناخته میشود و در مجموع 5 مجسمه معروف مرلیون در سنگاپور وجود دارد مجسمه تشکیل شده از یک شیر با بدن ماهی ، این مجسمه تلفیقی از نام جدید  و قدیم  سنگاپور است. ، بدنه‌ ماهیِ مجسمه، نمادی از ریشه‌ی زندگی در این شهر به عنوان شهر کوچک ماهیگیری و نام قدیمی آن،‌ یعنی «تاماسک» (Tamasek) به معنای «شهر دریایی» است. سر مجسمه هم نمایانگر نام  فعلی سنگاپور به معنی «شهر شیر» است. تفاوت بزرگ این مجسمه با بقیه مجسمه های مرلیون آبی  است که با فشار از دهان ان به بیرون میرزد.

 

 

دیدن این مجسمه خوب بود ولی جمعیت زیادی اطراف مجسمه بود و من معمولا ای شلوغی ها را دوست ندارم پس به سمت هدف دیگر در پارک رفتم ، مجسمه 5 پسر در کنار رودخانه ،مجسمه ای در کنار  Cavenagh Bridge که به نظر من زیباتر از مرلیونی بود که همه برای عکس گرفتن با آن صف کشیده بودند

 

 

سادگی و طراوات این 5 پسر که کودکی خیلی از انسان های کره زمین را نشان میداد 5 پسری که فارغ از دنیا و در دنیای کودکی خود مشغول شیرجه زدن و آبتنی در آب بودند .

 

 

بعد از دیدن مناظر از بالای کشتی و حس اینکه سنگاپور زیر پای من است ، به سطح زمین برگشتم ،حال از روی سطح زمین به کشتی نگاه میکردم ، عکاسی کردم ، قدم زدم ، لذت بردم و در آخر به عنوان کاپیتان این سفر لنگر را کشیدم و به سمت اقامتگاه حرکت کردم تا فردا را جور دیگری شروع کنم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

...

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۷ ، ۱۴:۲۱
مهدی عبدی

 برای دیدن ویدیو ها و عکس های بیشتر به صفحه اینستاگرام من مراجعه کنید 

 

http://instagram.com/mehdi.abdi1357

 

سوئیسی های فرازمینی!

 

 

 

برای تمامی کسانی که با من آشنا می شوند همیشه یک سوال مشترک وجود دارد: «بهترین کشوری که تا به حال دیدی کجا بوده؟» به نظر من مقایســه در گردشگری زیاد مناسب نیست. هر کشوری با توجه به شرایط جغرافیایی و فرهنگی ا ش، ویژگی های منحصر به فردی دارد که از کشورهای دیگر متمایزش می کند و من معمولا عادت ندارم کشورها را با هم مقایسه کنم ولی در سفر به سوییس مجبور شدم این مقایسه را انجام دهم  و بگویم سوییسی ها فرا زمینی هستند . سفر از مونیخ در آلمان به سمت زوریخ در سوییس بود  و مسافت حدود ۳۵٠ کیلومتر ، اتوبوس هایی  که  این مسافت را طی می کنند معمولا دو دسته هستند، یک سری مسافت راه زمینی دو کشور را انتخاب می کنند و ســری دوم  به سمت دریاچه کنستانس  به آلمانی بودن زی، دریاچه مرزی بین سه کشور آلمان، اتریش، سوییس می روند. بودن زی  ســومین دریاچه بزرگ آب شیرین اروپای مرکزی بعد از دریاچه بالاتون در مجارستان و ژنو در سوییس است. اتوبوس داخل کشتی می شود و قسمتی از مسیر را با کشتی طی می کنید. به دو دلیل مسیر دوم را انتخاب کردم اول اینکه از زیبایی منطقه به شکل کامل بهره ببرم و دوم اینکه وقتی به کلاس های یادگیری زبان آلمانی می رفتم. چند متن درباره این دریاچه خوانده بودم و حالا بهترین فرصت بود تا این دریاچه را از نزدیک ببینم . اتوبوس حدود ساعت  ۷ بعد از ظهر وارد کشتی شد و همه مسافران با هیجان به سمت طبقه بالایی کشتی حرکت کردند تا جایی مناسب برای دیدن غروب خورشید پیدا کنند. آب دریاچه بدون موج بود و در دور دست کوه های آلپ خودنمایی می کرد و این شرایط با غروب خورشید به نقطه اوج خود می رسید و به این شکل اولین منظره های  سوییس در ذهن من شکل گرفت. بعــد از غروب خورشــید به زوریخ رســیدم و با دوستانی که منتظرم بودند به سمت خارج شهر و محل اقامتی که قرار بود چند روز آن جا باشــم حرکت کردیم . اولین روز در شــهر زوریخ قرار شد در یک جاده کوهستانی به نام کلاسن پاس در کو ه های آلپ رانندگی کنیم تا به شهر آلتدورف برسیم. ترجمه نام این شهر به فارسی روستای قدیمی است. مسیر کلا کوهستانی و پر پیچ و خم بود. جاده تا ارتفاع  متری ۲٠٠٠ بالا می رفت و بعد از ســمت دیگر  کوه پایین می آمد، جاده ای که معمولا از پاییز تا اوایل بهار به دلیل بارش سنگین برف بسته است . قرار بود قسمتی از یک جاده ای را طی کنم که یکی  از جاده های محبوب دوچرخه سواران و موتورسواران اروپاست و همچنین قسمتی از مسیر تراکینگ Alpine Pass Route ،  طولانــی تریــن مسیر تراکینگ در ســوییس که از شهر سرگان (Sargans ) در شــرق سوییس آغاز می شود و از قلب کشور به سمت غرب عبور می کند تا در ساحل دریاچه شهر مونترو Montreux در ژنو پایان یابد . مسیر پیاده روی بیش از  ۳۲۵ کیلومتر است  و از ۱۶ گردنه عبور می کند و طی این مسافت حدود  ۱۵روز طول می کشد . ولی من با اتومبیل بودم و فقط  ۷۵ کیلومتر از این مسیر را طی می کردم. آبشارهای زیادی در مسیر بود که با آبشارهایی که تا به حال دیده بودم فرق داشــت، ارتفاع اکثر آن ها بالای صد متر و  دبی آبشــان  بالا بود، در یک قسمت مسیر ابرها بالای آبشار را کاملا پوشانده بودند و گویی آب آبشار از آسمان به داخل دریاچه می ریخت. دقیقا مثل فیلم های فانتزی. به غیر از سطح جاده که آسفالت بود همه جا رنگ سبز خودنمایی می کرد. آن هم نه سبز یک دست، رنگ ســبز در طیف های مختلف و در دل این سبزی رنگ گل ها کاملا مشخص بود واژه ای برای وصف زیبایی مســیر پیدا نمی کنم. رنگ ها در مسیر کاملا شارپ بودند و احتیاج به تنظیم دوربین نبود. با وجود این طبیعت با هر شات می شد بهترین عکــس  را گرفت. با خودم فکــر می کردم با این همه تجربه سفر در کشورهای مختلف و ایران، چرا در این جاده احساس می کنم تا به حال طبیعت گردی نکرده ام؟ یاد حرف های مردمی می افتادم که ســوییس رو با جاهای دیگه دنیا مقایسه می کردند و می خندیدم. کسی که یک بار سوییس را دیده باشد دیگر واژه زیبا را برای جاده های دیگر دنیا به کار نمی برد . در مسیر برای خرید لبنیات تازه توقفی داشتیم، مغازه ای بدون فروشنده هر چیز لازم داشتید برمی داشتید، وزن می کردید و بعد پول جنس رو داخل صندوق می انداختید، قبــلا راجع به این قضیه  شنیده بودم ولی مگر امکان دارد؟ بدون فروشنده، هرچند این موضوع در جاهای دیگر هم تکرار شد ولی باورش سخت است،  فکر نکنم در هیچ جای دنیا به جز سوییس بشــود  این کار را کرد! فقط کافی کسی در مغازه نباشد در عرض چند دقیقه مغازه خالی می شود . این یکی از نکاتی است  که سوییسی ها به آن  افتخار می کنند، خوب این طرز زندگی افتخار هم دارد! واژه سوء استفاده در دیکشنری مردم  سوییس تعریف نشده اســت. در ارتفاع ۱۹۵۲ متری آلپ در یک کافه توقف کردیم فصل بهار بود و در دامنه کوه هوا نســبتا گرم ولی بالای کوه هنوز برف بود و ارتفاع برف شاید حدود ۲ متر، در این کافه یک ماشین نظامی هم توقف داشت و سربازان سوییســی در حال نوشیدن قهوه. این بــار این فکر به ذهنم خطور کرد که دوران خدمت سربازی من چگونه سپری شد و این سربازان چطور خدمت می کنند، البته صلح طلبی سوییسی ها در دنیا زبان زد است و مسلما هیچ گاه از ارتش خود اســتفاده نخواهند کرد ولی طبق تحقیق من هر جوان سوییسی باید به مدت ۲۶٠ روز در نیروهای مسلح خدمت کند. دوره ســربازی برای مردان اجباری و برای زنان اختیاری است . ولی ظاهر این سربازان با ظاهری که من از سربازی می شناسم کاملا متفاوت بود، به هر حال فرصت نبود تا مکالمه ای با آن ها داشته باشم و از شرایط شان بپرسم. بعد از نوشیدن قهوه ای داغ در برف به سمت آلتدورف حرکت کردیم. اولین توقف کنار مجسمه ویلیام تل بود کماندار بزرگ سوییسی، من سریال تلویزیونی ویلیام تل را دیده بودم و به شخصیتش علاقه مند شده بودم و حالا در کنار تندیسش بودم. اگر بخواهم قیاس کنم شخصیت ویلیانم تل برای سوییسی ها مثل شخصیت آرش کمانگیر برای ما ایرانی هاست . ویلیام تل (گیوم تل)، قهرمان ســوییس  در قرن ۱٤  است که در طول قرن نوزدهم و حتی در دوره  جنگ جهانی دوم، در سوییس و در کل اروپا وی سمبل شــورش علیه استبداد محسوب می شده و لقب رابین هود ســوییس را داشــته و داستان معروفش این بوده که مجبورش میکنند  به سمت سیبی که روی سر پسرش بوده تیراندازی کند . گوته و شیللر و خیلی دیگر از نویسندگان بزرگ درباره اش نوشــتند. چارلی چاپلین هم در فیلم سیرک به نوعی ا ز ا و تقلید کرده ا ست. کتاب ویلهلم تل که شیلر نوشــت، بر بسیاری تاثیر گذاشت و انقلابیون فرانسه از آن الهام گرفتند. آدولف هیتلر شــیفته او بود و در کتاب «نبرد من» به آن اشاره کرده اســت. سالوادور دالی او را به تصویر کشیده و جواکینو روسینی، برای او آهنگ زیبایی ساخته است. این توضیحات یعنی همه کشورها، دارای قهرمان های افسانه ای هستند و فقط ما ایرانی ها قهرمان نداریم و دلیل اینکه درباره قهرمان های کشورهای دیگر اطلاعات نداریم این اســت  که علاقه ای به خواندن کتاب نداریم . بعد از دیدن یکی از سرسبزترین جاده های دنیا حالا نوبت گشــت در شــهر تاریخی آلتدورف و آشنایی با فرهنگ سوییسی بود . آلتدورف شهر کوچکی بود  و  اولین  منطقه ای که در سوییس خانه های خاص سوییسی با نقاشی های رو دیوار را دیدم، حدود یک ساعت در شهر گشتم و حال نوبت بازگشت از جاده ای دیگر بود.

 

 

 

 

....

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۷ ، ۱۲:۳۵
مهدی عبدی


سفر به سرزمین گلادیاتورها
خیلی وقت بود که میخواستم از ایتالیا بنویسم ولی نمیدانستم از کجا شروع کنم نوشتن از ایتالیا کار سختی است  ، کشوری که  بیش از نیمی از میراث فرهنگی جهان را دارد و از هر نظر جز کشورهای تراز اول دنیاست  ، بالاخره یک روز موزیک چهار فصل ویوالدی را پلی کردم و تصمیم گرفتم بنویسم  ، با هر نوازش آرشه بر ویالن  من هم قلم را روی کاغذ کشیدم  و  به این شکل  نوشتن سفرنامه ایتالیا شروع شد .

 

 

قصد داشتم از  سرزمین :سوفیا لورن و ناپل ، آث میلان و یونتوس ، دانته و داوینچی ، پیتزا و پاستا ، مافیا و پدر خوانده ، فراری و لامبورگینی ، فشن و مد ،پاوروتی و اپرا ، ویوالدی و موسیقی کلاسیک ، رنزو پیانو ومعماری ، واتیکان و پاپ  ، سینما و  فلینی ، جشنواره فیلم ونیز  و جیفونی و خلاصه رنسانس بنویسم.

 

 

 

برای نوشتن از ایتالیا ، باید ایتالیا را  لمس میکردم  تاریخ  رم ، کانال ها و گوندولاها در  ونیز ، فروشگاه های مد میلان ،هنر ناب  فلورانس ،  سواحل مدیترانه ای  سیسیل و ساردینیا ، برای همین در رم جا پای ، رد پای سزار گذاشتم ، در کولوسیوم  با گلادیاتورها جنگیدم در میلان شام را با شام آخر داوینچی خوردم ، در  فلورانس هنر ناب ایتالیا را دیدم و در ونیز با کازانوا و مارکو  از پس کوچه ها گذشتم .

 

 

 

در اولین سفرم به اروپا ، ایتالیا آخرین کشوری بود که میدیدم 21 روز در اروپا بودم و قرار بود  هفته آخر سفر در ایتالیا باشم  ، چهارشنبه 5 آگوست 2015 پاریس رو به مقصد رم ترک کردم ، درست مثل فیلم هایی دهه هفتاد که همیشه انگیزه ام برای سفر بودند بعد از پاریس اینبار نوبت رم بود که میزبانم باشد ،  و بالاخره حدود ساعت 11 شب به فرودگاه ciampino  رسیدم .

 

در این چند وقت با زبان های زیادی آشنا شده بودم و از هر کدام چند کلمه ای  را به خاطر سپرده بودم از زبان  سخت مجاری ها که هر روز به هم یونا پوت Jó napot ( روز به خیر ) میگفتند   تا آختونگ های Achtung آلمانی ( به معنای توجه)  و بعد زبان پر از خ در هلند ، فکر میکنم خ پرکاربردترین لغت در هلند است هر چند خودشان میگفتند دانمارکی ها از آنها بیشتر خ دارند ، بعد  فرانسوی که گفته میشود زبان عشق دنیا را دارند با آن  بون ژوها ی روزانه شان ،   حال نوبت  اولین کلمه ایتالیایی بود  بون جورنو ، شبیه به  بون ژوی  فرانسوی بود با لهجه ای متفاوت ولی خیلی آشنا ، انقدر موزیک و فیلم به زبان فرانسه و ایتالیا دیده و شنیده بودم که انگار خوش آمد گویی به زبان فارسی بود .

 

 

برنامه بازدیدی که قبل از سفر در ذهنم داشتم  بازدید از شهرهایی رم میلان ونیز و واتیکان بود که خوب واتیکان ، کشور است کوچکترین کشور دنیا ، ولی طبق معمول شهرهای مورد بازدید م بیشتر از آن چیزی شد که انتظار داشتم .

 


قرار بود چکمه اروپا را ببینم ،  پنجمین کشور بزرگ اروپا با  60 میلیون نفر جمعیت  ، کشوری که دو کشور واتیکان و سان مارینو در داخل خاک آن واقع شده و جالب اینکه یه قسمت از خاک این کشور به نام  کامپونه د ایتالیا در خاک سوئیس  قرار دارد ، با زبان رسمی ایتالیایی ولی مثل ایران خودمان ، هر قسمتی لهجه خودش را دارد  و بعضی استانها کلا زبانشان با ایتالیایی که میشناختم  فرق داشت  مثل ایران که کرد ها ،  کردی صحبت میکنن و آذری ها ترکی و ... .ولی از نظر زبان انگلیسی نسبت به کشورهای شمال اروپا ضعیف تر بودند .
در رم دوستی داشتم که مثل  خودم عاشق سفرهای بکپکری ، فیلم و موسیقی و ... بود ، خیلی وجه مشترک داشتیم و خوب با ایران و موسیقی ایرانی هم اشنا بود  در نزدیکی رم و در شهری به نام نتونو Nettuno اقامت داشت ، در جایی خواندم که این شهر نام خود را از نام یکی از خدایان رم به نام نپتون گرفته است ،  قرار بود 4 روزی که در رم بودم من هم آنجا اقامت کنم صبح ها با قطار به رم میرفتم و هنگام غروب که به نتونو بازمیگشتم اطراف آنجا را با هم میدیدم .

 


وقتی نیمه شب به نتونو رسیدیم خسته و گرسنه بودم ، از من پرسید از 1 تا 10 یک عدد بگو برای گرسنگی ات ، با خودم فکر کردم اینجا ایتالیاست ایران نیست که حرف ها همه تعارف باشد ، گفتم 9 و این عدد 9 باعث شد خوردن اولین پاستای ایتالیایی را در بدو ورود تجربه کنم و این برای من به معنی خوش امد گویی به سرزمین گلادیاتورها بود .  

 


جزیره شناور
خیلی وقت بود که دوستم قول داده بود وقتی به ایتالیا رسیدم ، با هم یک طبیعت گردی ویژه داشته باشم ، قرار بود از پارک ملی لاتزیو (National park of Abruzzo and Lazio)دیدن کنیم .
صبح زود کوله را بستیم و به راه افتادیم ، باید مسافتی حدود 150 کیلومتر  را به سمت غرب طی میکردیم ، حدود دو ساعت در راه بودیم تا بالاخره به ابتدای مسیر تراکینگ رسیدیم  ، به محض رسیدن به محل گفت : طبیعت اینجا فوق العاده است و تنها مشکل این است که سمی ترین مارهای ایتالیا در این محل هستند و شاید این شکل خوش آمدگویی پارک ملی لاتزیو برای من بود .
مسیر از کنار یک رودخانه به سمت آبشار اصلی میرفت  ، شاید اگر نمیدانستم در ایتالیا هستم ، فکر میکردم ، یک روز جمعه در ایران است که به طبیعت گردی رفته ام ، خیلی شبیه طبیعت جاده چالوس یا  لواسان  بود  ولی یک لحظه که منطقه را دیدم با خودم گفتم چه اشتباهی اگر ایران بود که باید در مسیر راه کلی زباله باشد و با همین یک استدلال همیشه میتوان فهمید که آیا در ایران طبیعت گردی میکنید یا در خارج ایران .
ابتدای راه موزیکی از کریس ریا  Chris Rea  پلی کردم . دوستم با هیجانی خاص گفت : کریس ریا  ، میدانی اهل کجاست ؟ گفتم در دنیای موسیقی کمتر کسی است که کریس ریا   را نشناسد ، جواب  داد بله ولی اصالت نام خانوادگی ریا   برای همین حوالی است ، باورم نمیشد داشتم در سرزمین کریس ریا   طبیعت گردی میکردم و من هم که عاشق او ،  این باعث شد منطقه برایم دوست داشتنی تر شود .قرار بود دو یا سه ساعتی پیاده روی کنیم تا به آبشار برسیم ، به جز دو سه نفری که در طول مسیر دیدیم کسی آنجا نبود ، خلوت و بکر با طبیعتی زیبا .
وقتی در مورد پارک تحقیق میکردم متوجه شدم از لحاظ پوشش گیاهی و زیست جانوری خیلی غنی است گرگ ، خرس ، گوزن و خیلی حیوانات دیگر که امیدوار بودم به دلیل خلوقتی حداقل یکی دوتای آنها را از نزدیک ببینم که متاسفانه نشد .
ابتدای مسیر مثل تمام تجربه های قبلی ام بود ، یک پیاده روی سبک ولی هر چه به انتهای مسیر نزدیک تر میشدیم شکل منطقه فرق میکرد ، پوشش گیاهی کمتر میشد و دیواره ها بلندتر و عرض مسیر کمتر میشد  ،  صدای آبشار از فاصله دور در دره میپیچید و انتظار دیدن آبشار بزرگی را داشتم شاید 20 یا 30 متر ارتفاع و عرض حداقل 10 متر ، سرانجام بعد از دو ساعت پیاده روی به آبشار اصلی رسیدیم ، یک آبشار 4 یا 5 متری ، اینجا  دیگر آخر مسیر بود و از اینجا  به بعد فقط با  داشتن ابزار مناسب امکان ادامه مسیر بود .
حالا بعد از صدها تجربه تراکینگ و طبیعت گردی در ایران تجربه جدیدی در کشور ایتالیا داشتم ، تفاوتی احساس نکردم به جز نبود زباله ، که سالهاست سعی میکنیم با انواع پیام ها از ریختن زباله جلوگیری کنیم و هنوز که هنوز نتوانسته ایم .
بعد از یک دره نوردی دلپذیر حالا نوبت بازدید از دریاچه پوستا فیبرنو  (Lago di Posta Fibreno) در کومونه پوستا فیبرنو ( Posta Fibreno ) در استان فروزینونه Frosinone) )بود ، در همین یک خط میتوانید تصور کنید مجبور بودم چه اسامی دشواری را به خاطر بسپارم.
تقسیمات کشوری در ایتالیا کاملا با ایران متفاوت است ، ایتالیا به ۲۰ ناحیه دارد  که این نواحی به ۱۰۱ استان و این استان‌ها نیز به ۸۱۰۰ کومونه تقسیم می‌شوند.بزرگ‌ترین و پرجمعیت‌ترین کومونه ایتالیا کومونه رم (ناحیه لاتزیو) وکوچک‌ترین کومونه این کشور نیز فیرا دی پریمیرو در استان ترنتو است .
دریاچه  پوستا فیبرنو  هیچ آبریزی ندارد و تنها راه تامین آب برای عمق 2 تا 15 متری آن چشمه های کف در یاچه است که به همین دلیل آب بسیار زلالی دارد ، کف دریاچه به راحتی از هر نقطه ای در اطراف آن مشخص بود ، این دریاچه نوعی ماهی قزل آلای اندمیک ( بومی)  دارد که متاسفانه در این سفر فرصت نشد مزه آن را بچشم ، منظره اصلی دریاچه را میشد از روی پل چوبی که برای همین منظور بر روی دریاچه ساخته شده بود دید ، قایق های کوچک محلی و پرندگان آزاد و تنها صدایی که شنیده میشد صدای طبیعت بود ، یک جای فوق العاده برای استراحت و خوب این استراحت بعد از آن پیاده روی طولانی لازم بود .
 این دریاچه یک ویژگی منحصر به فرد هم داشت که شاید در اروپا هم منحصر به فرد باشد ، وجود یک جزیره شناور در این دریاچه .
دقیقا یادم هست که اولین بار نام جزیره شناور را در کارتون سند باد شنیدم ، جزیره ای که بر پشت یک نهنگ بود و حرکت میکرد ، هیجان دیدن آن جزیره را هنوز با گذشت 30 سال حس میکنم ، این بار داشتم یک جزیره شناور را در خارج ایران و در دنیای واقعی میدیدم ، جزیره ای که  مردم  محلی آن را  "La Rota" مینامند، جزیره ای که ریشه گیاهان آن مستقیما داخل آب است و برخلاف گیاهان خشکی ریشه در خاک ندارند .
هر چند این پدیده طبیعی در کشور ایران و در شهرستان تکاب هم وجود دارد .جزیره ای با نام  چَملی گول ، از نظر کلی تفاوتی بین این دو جزیره  نیست ، تنها تفاوت این است که در ایتالیا مسئولین این پدیده را تبلیغ میکنند و در ایران خبری از انعکاس این مطلب و حتی تلاش برای مراقبت از این اثر وجود ندارد .
البته حرکت جزیره به شکلی نیست که در زمان کم محسوس باشد ، برای دیدن حرکت باید کنار دریاچه بنشینید و منتظر باشید شاید ساعتها ولی تجربه دیدن یک جزیره که روی آب شناور است ارزش این زمان را دارد .
یک روز  خوب در ایتالیا تمام شد و من از تک تک لحظه هایم لذت بردم ، فردا نوبت بازدید از کولوسئوم بود ، قرار بود یکی از عجایب هفتگانه دنیا را ببینم .



کولوسئوم (Colosseum) :  دیدن اولین بنای عجیب از عجایب هفت گانه دنیا

 


پایان دنیا نزدیک است
رم شهری است که تاریخ آن با افسانه پیوند خورده  ، انیید  به سرزمین ایتالیای امروزی می‌آید ،  نوادگانش رموس و رمولوس، بخاطر دستور پادشاه که فرزندان پسر را برای حفاظت از تاج و تختش می کشته ، به رودخانه سپرده می شوند ، این کودکان توسط ماده‌گرگی نجات پیدا میکنند  و   بزرگ می‌شوند. و بعدها شهر رم را بر روی هفت تپه نزدیک به رود تیبر بنا میکنند. داستان این افسانه نشان پرچم باشگاه فوتبال رم هم است که به لطف سانسور صدا و سیما امروزه بیشتر مردم ایران با این لوگو آشنایی دارند . این داستان با کمی تغیرات شباهت زیادی به داستان کوروش بزرگ و موسی هم دارد ، اینکه در زمان های گذشته بیشتر پادشاهان ظالم خوابی میدیدند که بر اساس تعبیر آن باید فرزندان پسر کشته میشدند ،  داستان تکراری تاریخ است و این نکته نشان دهنده این است که قانون کپی رایت از زمان های کهن رعایت نمیشده .
میدانستم که صف بلیط برای ورود به کولوسئوم خیلی شلوغ است ، بنا براین بلیط را از طریق اینترنت تهیه کردم ، صبح حدود ساعت 9 به سمت رم حرکت کردم ، ایتالیایی ها یک ضرب المثل دارند که میگوید همه راه های دنیا به رم ختم میشود ، و من میگویم همه راههای داخل رم به ترمینی ختم میشود ، ترمینی ، ترمینال اصلی مسافر بری در رم است که راه تمام وسایل نقلیه به آنجا ختم میشود .
برای بازدید از رم ابتدا باید به ترمینی میرفتم ، تردد در رم تقریبا آسان است چون رم کلا دو خط مترو دارد ، آبی و قرمز ، در این مورد تحقیق کردم و به این جواب رسیدم چون کل شهر رم باستان هنوز کشف نشده و قسمتی از آن هنوز زیر زمین مدفون است ، ایجاد تونل مترو ممکن است به این آثار کشف نشده آسیب بزند ،هر چند نمیدانم این قضیه چقدر صحت دارد ولی با توجه به قدمت شهر رم میتواند واقعیت داشته باشد ،  به هر حال سوار بر مترو ی خط آبی راهم را به سمت کولوسئوم ادامه دادم ، برای دیدنش لحظه شماری میکردم ،  به محض خارج شدن از ایستگاه مترو با  ارتفاع 48 متر یعنی به اندازه یک ساختمان ۱۵ طبقه  در جلوی چشمانم ظاهر شد ، نماد کشور ایتالیا درست مقابل چشمانمم بود ، سکه پنج سنتی یورو را از جیبم بیرون آوردم ، طرح روی سکه درست شبیه همین کولوسئوم بود ولی در ابعاد خیلی کوچکتر
همانطور که حدس میزدم مملو از جمعیت ، چقدر مستند و فیلم از کولوسئوم دیده بودم ،رم شهر بی دفاع (روبرتو روسلینی )، تعطیلات رمی ( ویلیام وایلر ) ، زندگی شیرین  (فدریکو فلینی)، دزد دوچرخه (ویتوریو دسیکا)،  تقدیم به رم با عشق ( وودی آلن) و معروفترین آنها فیلم گلادیاتور(ریدلی اسکات) بود ، اکثر فیلم هایی که در رم فیلم برداری میشوند یک سنکاس از کولوسئوم دارند  و حالا قرار بود من سکانس اول بازیدیم را از  اولین بنای عجیب از عجایب هفتگانه دنیا داشته باشم البته اگر بگویم اولین بار 11 سال پیش کولوسئوم را در پاتایا در تایلند دیدم تعجب میکنید  ولی واقعیت داره در شهر پاتایا جایی هست به نام مینی سیام ، در مینی سیام ماکت تمام جاهای دیدنی دنیا حتی تخت جمشید را میتوانید ببینید .
آنجا بود که خیلی از جاهای دیدنی دنیا را دیدم با ماکت ها عکس گرفتم و به خودم وعده دادم یک روز تمام این ماکت ها را در واقعیت خواهم دید و  حالا با بیشتر این جاها در دنیای واقعی عکس دارم.
در سال ۲۰۰۷ میلادی، ۷ اثر برجسته به عنوان عجایب هفتگانه جدید انتخاب شدند. این آثار عبارتند از
چیچن ایتزا در مکزیک Pyramid at Chichén Itzá 
مجسمه مسیح در برزیل  Christ Redeeme
کولوسئوم در ایتالیا Roman Colosseu
دیوار بزرگ چین Great Wall of China
ماچو پیچو در پرو Machu Picchu
شهر باستانی پترا در اردن Petra
تاج محل در هند Taj Mahal
در این 7 اثر فقط یکی از آنها در اروپاست  و آن هم در ایتالیا .
به دلیل داشتن بلیط دیگر در صف طولانی خرید بلیط نایستادم ولی باید در صف دوم که برای ورود بود می ایستادم ، حال باید از یکی از 80 دَر که در گذشته هر کدام برای خود نامی داشتند وارد میشدم ، از بین این 80 در 4 تای آنها از اهمیت بیشتری برخوردار بودند  ، دو دَر برای ورود امپراطور ، و دو دَر برای گلادیاتورها یکی پورتا لیبیتینا (Porta Libitina ria) که نام الهه مرگ رم بوده  و  جنازه ی گلادیاتورهایی مغلوب را از ان خارج میکردند و دَر دیگر (Sani vivaria) که مخصوص گلادیاتورهای پیروز بوده.
بهترین روش برای لذت بردن از یک اثر تاریخی ، تصویر سازی در مورد آن  محل است  ، من این کار را تقریبا در هر جایی انجام میدهم .به محض ورود به قسمت اصلی حسی در وجودم ریشه زد ، من در سرزمین دشمن قسم خورده ایران در زمان گذشته بودم ، در جنگهایی که به مدت هفتصد سال بین ایران و روم طول کشیده بود ، حس یک ژنرال فاتح ایران را داشتم که پیروزمندانه سرزمین دشمن رو فتح کرده ،
حال در ، آمفی تئاتر فلاویان بودم  که نامش را از امپراطور سلسله‌ی فلاویان گرفته بود ،  بزرگترین تماشاخانه رم  که زمانی ظرفیت 50 هزار جمعیت را داشته و امروز آن را با نام کولوسئوم به معنی «جایگاه بزرگ» میشناسیم بنایی با  بیش از 2000 سال سابقه.
بنایی که کاربردش در طول تاریخ هم تغیر کرده زمانی برای مبارزه گلادیاتورها ، در زمان  طاعون بیمارستان و در زمان ناپلئون به صورت اصطبل و امروز  محل بازدید  توریست ها و  جهانگردان شده است ، آخرین نبرد گلادیاتورها که در آن برگزار شده در  ۴۳۵ میلادی و همچنین آخرین شکار حیوان‌ها به سال ۵۲۳ میلادی برمیگردد.
داخل مجموعه هم مثل اطراف آن مملو از جمعیت بود ، شات های دوربین و موبایل بود که یکی پس از دیگری به صدا در می آمد ، چینی ها در این زمینه استاد هستند مثل ما ایرانی ها از هر موقعیت 10 یا 20 تا عکس سلفی میگیرند ، اینجای قضیه به نظر من زیاد خوب نیست چرا که لذت سلفی گرفتن بین توریست ها از لذت مطالعه و دانستن اطلاعات در مورد محل های تاریخی بیشتر شده ، راستی اگر در زمان های قدیم هم میشد عکس گرفت ، چقدر عکس از مبارزات و سلفی گرفتن ها از گذشته در موزه ها بود و عکس ها چه تیتر هایی میتوانست داشته باشد مثلا من و جنازه گلادیاتور کشته شده یهویی ، کمبود امکانات در گذشته را دوست ندارم ولی در این یک مورد خوش شانس بودند که وقتشان با سلفی گرفتن تلف نشد ، شاید تعداد عکس هایی که در این چند ساله از این مجموعه گرفته شده خیلی بیشتر از مجموع جمعیتی باشد که برای دیدن مسابقات گلادیاتورها سالها و سالها به این مجموعه می آمدند.
با خودم فکر میکردم شاید در خط سیر تاریخ خوی خیلی از انسانها تغیر نکرده ،  امروز هم آدم های زیادی هستند که از مبارزه 2  انسان لذت میبرند ، و نه تنها برای دیدن مسابقات از نزدیک پول میپردازند که هزاران تماشاگر تلوزیونی هم به صورت زنده مسابقات را از شبکه ها مختلف میبینند ، تفاوت این مبارزات از نظر من فقط قانونی شدن آنها و البته زنده ماندن دو مبارز در انتهای مسابقه است که من فکر میکنم اگر راهی بود که مثل گذشته مبارز مغلوب کشته میشد باز هم خیلی ها لذت می بردند . شاید خیلی ها در میان این جمعیت به این فکر میکردند که کاش می توانستند امروز مبارزه دو گلادیاتور را از نزدیک ببینند .
یا همین مسابقه فوتبال که البته خود من هم از طرفداران آن هستم ، یک جور شبیه سازی سالم از مسابقات گلادیاتورهاست ، دو گروه 11 نفری مثل 2 گروه گلایاتور با هم مبارزه میکنند تا یکی پیروز از استادیوم خارج شود و شکل استادیوم ها هم که مشخص است ، شکل مدرن کپی از کولوسئوم .
مردم رم و ایتالیا میگویند  روزی که کلوسوئوم خراب شود آن روز پایان دنیاست و امروزه که این بنا مثل برج پیزادر حال کج شدن است ، شاید به پایان دنیا نزدیک میشویم ، خوشحالم که توانستم قبل از اینکه اتفاقی برای این بنا بیفتد آنجا را ببینم

 

 
 
 
 
.............

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۳۴
مهدی عبدی

....


....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۳۰
مهدی عبدی



برای با خبر شدن از اطلاعات به روز می تونید به کانال من در تلگرام مراجعه کنید

https://t.me/Mehdiabdi1357

 

اگر در مورد نحوه گرفتن ویزای شینگن کنجکاو هستید میتونید به سفرنامه اتریش ( قسمت اول) مراجعه کنید ، در اونجا به طور کامل در این باره توضیح دادم.


لیختن اشتاین : کشوری کوچکتر از شهر من

شاید برای خیلی از شما هم اتفاق افتاده باشد که آهنگی به ذهنتان بیاید و مدام تکرار شود ، به این عمل اصطلاحا کرم گوش گفته میشود . در سفرهای من نوع دیگری از این اتفاق می افتد در بعضی سفرها به صورت ناخودآگاه نام منطقه ای به ذهنم می آید و برای روزها تکرار میشود و بعد از مدتی به آنجا سفر میکنم ، به عنوان مثال در سفری که در سال 2016 به اروپا داشتم یک روز ناخوداگاه نام کشور لیختن اشتاین  Liechtenstein ( یا به قول آلمانی ها لیشتن اشتین ) به زبانم آمد  و شاید برای چندین روز نام این کشور به ذهنم می آمد و میرفت ، همین امر باعث شد برای دیدن این کشور کنجکاو شوم کشوری کوچک در بهترین نقطه اروپا ، مرز بین کشورهای سوییس  اتریش .

تا یک هفته مانده به انتهای سفرم با وجود اینکه دوست داشتم به این کشور سفر کنم ولی هیچ برنامه مشخصی برای آن نداشتم تا اینکه یک بار دیگر از آن اتفاقات خاص سفرم به وقوع پیوست

چند روزی در شهر زوریخ در کشور سوییس بودم و درست 2 روز مانده به انتهای سفرم در سوییس ، با دو تن از دوستان سوییسی ام برنامه ای برای بازدید از یکی مناطق نزدیک زوریخ  داشتیم که دقیقا صبح روز برنامه ، یکی از دوستانم تماسی از طرف مادرش داشت ،وقتی تماس تمام شد با ناراحتی به سمت من آمد و گفت باید به شهری به نام کور (تلفظ این شهر به معنی نابینا در زبان فارسی است )  Chur در 120 کیلومتری زوریخ برود و مادرش را ببیند و نمیتواند در گشت شهری همراه ما باشد ، دوست دیگر سوییسی هم  باید همراه او میرفت و من باید تنها برای بازدید میرفتم ، ولی پیشنهاد شد اگر تمایل دارم با آنها به شهر کور بروم .

شهر کور را ندیده بودم ، قدیمی ترین شهر سوییس در دره رود راین با قدمت 5000 سال  ، شهری که داستان  قول ،  آخرین کتاب از سه گانه فریدریش دورنمات در آن اتفاق می افتد ، کتاب را با ترجمه محمود حسینی زاد خوانده بودم و دیدن شهری که داستان در آن اتفاق می افتاد جذابیت خاص خودش را داشت ، ولی پیشنهاد دوم غافلگیر کننده بود ، قرار بود به کور  برویم و در راه برگشت از لیختن اشتاین به زوریخ  برگردیم.

هیچ کدام از دوستانم از برنامه من برای بازدید از  لیختن اشتاین اطلاع نداشتند ، ساخته های ذهنی ام داشت به حقیقت می پیوست  ، برنامه بازدید از کشور لیختن اشتاین به همین راحتی جور شد حالا چرا مادر دوستم باید آن روز تماس می گرفت و چرا شهر مقصد به لیختن اشتاین نزدیک بود از اتفاقاتی است که گهگاه در سفرهایم پیش می آید .

قبلا کوچکترین کشور دنیا یعنی واتیکان ( واتیکان به عنوان کوچکترین کشور دنیا در داخل شهر رم در ایتالیا واقع شده) را دیده بودم و برای اینکه بدانم لیختن اشتاین چندمین کشور کوچک دنیا است یک سرچ کوچک در اینترنت داشتم  

کوچکترین کشورهای دنیا :

1-   واتیکان  2- موناکو 3- جمهوری نائورو 4- تووالو 5 - سن مارینو  6- لیختن اشتاین   7-فدراسیون سَنت کیتْس و نِویس  8- مالدیو   9- مالت  10- گرنادا  

لیختن اشتاین با مساحت 160 کیلومتر مربع و جمعیت  ۳۶ هزار نفر (تقریبا به اندازه فالور هایم در اینستاگرام) ششمین کشور کوچک دنیا  و چهارمین (در بعضی سایت های فارسی سومین) کشور کوچک اروپا است ،  حال این کشور را مقایسه کنید با شهر کرج با مساحتی معادل ۱۷۵ کیلومتر مربع و جمعیت حدود  3 میلیون .

پایتخت آن شهر فادوتس Vaduz  (در زبان آلمانی حرف Z تلفظش با انگلیسی فرق دارد و تسه تلفظ میشود و حرف V هم ف تلفظ میشود )  است  و پرجمعیت ترین شهر آن فقط 5 هزار نفر جمعیت دارد ( به اندازه حداکثر دوستانی که در فیس بوک میتوانید داشته باشید )  با زبان آلمانی و پول رایج فرانک سوئیس و با این مساحت کوچک شامل 11 شهر می باشد .

کشوری که در ایران و شاید در بیشتر کشورهای دنیا سفارت هم ندارد و اگر بخواهید  ویزای این کشور را بگیرید برای کارهایی که به سفارت مربوط میشود باید به سفارت کشور سوییس مراجعه کنید.

تنها ناحیه ی شاهزاده نشینی  که به امپراتوری حاکم بر کشور آلمان نپیوست ، شاید اگر این اتفاق نیفتاده بود آنها هم مثل باواریایی ها خودشان راقسمتی از آلمان میدیدند ، مردم باواریا با اینکه قسمتی از آلمان هستند ، هنوز خودشان را یک جورهایی تافته جدا بافته میدانند .

از زوریخ به سمت کور به راه افتادیم و بعد از حدود یک ساعت و نیم به شهر کور رسیدیم من گشتی در شهر زدم و دوستانم به کارشان که هدف اصلی سفر بود رسیدگی کردند  .

مهمترین قسمت بازدید از شهر بازدید از بافت تاریخی آن بود  ، قدمت شهر را میشد از معماری این بافت  به خوبی فهمید شکل خانه ها و کوچه ها دست نخورده بود و فقط کمی بازسازی شده بود ،  هنوز نقاشی های قدیمی روی دیوار خانه ها پابرجا بود و کوچه های سنگ فرش با آن حوض های کوچک وسط میدان .

از شلوغی شهرهای بزرگ خبری نبود در کوچه های قدیمی قدم زدم و یک بار دیگر داستان قول را در ذهنم مرور کردم و به این ترتیب دو ساعتی گذشت  و بعد از شهر کور به سمت مرز راه افتادیم ، البته مرزی که مثل بقیه کشورهای عضو اتحادیه شینگن فقط یک تابلو بود تابلوی اول پایان کشور سوییس و چند متر آن طرف تر تابلوی کشور لیختن اشتاین با نشان و پرچمش ، پرچمی که فقط دورنگ دارد ،  رنگ آبی نشان دهنده رنگ آسمان، رنگ قرمز نشان دهنده آتشی که شب ها در خانه ها می سوزد و آرم پادشاهی که نماد اتحاد مردم و پادشاه است.

 دشتی به رنگ سبز را تصور کنید با یک جاده آسفالت که تنها رنگ تیره این فضاست مثل تابلوهای نقاشی ، از آن جاده هایی که باید با دوچرخه به جاده زد تا نهایت لذت را از مناظر برد چرا که با اتومبیل از جنوب کشور تا شمال کشور یکی دو ساعت بیشتر طول نمیکشد و خوب برای من که در ایران به عنوان هجدهمین کشور بزرگ دنیا بزرگ شده ام و هنوز یک سری جاهای ایران رو نتوانستم ببینم ، در نگاه اول این کشور با این وسعت مانند این است که از یک سمت شهر خودم تا سمت دیگر بروم که بارها و بارها این کار را انجام داده ام  ،  جدای فاکتور وسعت که آن هم با دید مثبت جز ده تای اول دنیاست ( البته از نظر کوچکی ) در خیلی زمینه ها این کشور در بین کشورهای تراز اول دنیا قرار میگیرد.

 اولین جایی که  از سمت شهر کور ،  در لیختن اشتاین دیدم شهر  بالتسرتز Balzers  بود با آن قلعه معروفش ،  قلعه گوتنبرگ   Gutenberg که با شنیدن نامش به یاد  یوهانس گوتنبرگ آلمانی اولین مخترع ماشین چاپ افتادم ، قلعه بازمانده از قرن 12 بر روی تپه ای که تپه راکی نام دارد بود ، ناخودآگاه به یاد راکی بالبوا افتادم ، برای من که عاشق فیلم هستم هر کجا که نگاه کنم نشانه هایی از یک فیلم خواهم یافت .

تنها باند هیلیکوپتر (بالگردگاه ) لیختن اشتاین هم در این شهر قرار دارد جالب است که لیختن اشتاین یکی از پنج کشور دنیاست که باند فرودگاه ندارد 4 کشور دیگر عبارتند از آندورا ، موناکو ، سان مارینو ، واتیکان که همگی آنها در قاره اروپا قرار دارند  ، نزدیکترین فرودگاه به این کشور فرودگاه زوریخ در کشور سوییس است .

از نظر تاریخی به جز این قلعه و قلعه داخل شهر فادوتس و چند موزه این کشور در زمینه گردشگری چیز دیگری ندارد ولی از نظر مناظر طبیعی  جز بهترین های اروپاست .

توقفی کوتاه در مرز دوکشور داشتیم ، خبری از ماشین نبود فقط چند دوچرخه سوار ، تصمیم گرفتم در وسط جاده بنشینم ، چند دقیقه با چشمان باز برای لذت بردن از طبیعت و چند لحظه با چشمان بسته و فکر کردن به تفاوت های این کشور با جاهایی که قبلا دیده بودم و بعد به مسیر ادامه دادیم تا به پایتخت آن شهر فادوتس رسیدیم ، توقف بعدی در پایین قلعه شهر فادوتس بود که امکان بازدید از قلعه وجود ندشت  چرا که خانواده سلطنتی هنوز در آن ساکن هستند ، نکته قابل توجه دیگر در کشور لیختن اشتاین پلاک ماشین ها بود که به رنگ سیاه بودند برخلاف اکثر کشورها که پلاک ماشین  هایشان  سفید رنگ هستند.

بازدید چند ساعته از کشور لیختن اشتاین به سرعت تمام شد از جنوب وارد کشور شدیم و از شهر فادوتس  خارج ولی در همین زمان کم ، کشوری را دیدم که صد در صد مردم باسواد هستند ، تنها مهاجران این کشور از سوییس و آلمان و اتریش ( همه دنیا آرزو دارند در این سه کشور زندگی کنند ) هستند.

کشوری با درصد جرم و جنایت بسیار پایین و شاید صفر با نیروی پلیس به تعداد 250 نفر .  آخرین قتل آن در سال 1997  اتفاق افتاده ، زندان به معنای زندان در کشورهای دیگر ندارد و  شهروندانی که مجازات زندان بیش از دو سال به آنها داده می شود به اتریش منتقل می شوند. به دلیل امنیت بالا  ساکنین لیختن اشتاین حتی درب ورودی منزلشان را  قفل نمی کنند.

در سیاست هم با داشتن 25 نماینده مجلس، یک رییس جمهور و 5 وزیر همیشه بدون دغدغه است و مفهوم رفاه کامل در این کشور معنی دارد ، با درآمد سرانه 120 هزار دلار یکی از مرفه ترین کشورهای دنیاست .

ارتش ندارد و به همین دلیل دغدغه سربازی در این کشور وجود ندارد ،  شاید یکی از دلایل امنیت کامل همسایگی با  کشورهایی نظیر اتریش و سوییس است ایران را تصور کنید که همیشه همسایگانش در حال جنگ هستند .

بازدید از این کشور به اندازه یک نصف روز طول کشید ولی تا مدتها فکر من مشغول بود ، به خیلی نکته ها فکر کردم که شاید مهمترین آنها این نکته ها باشند  

مردم این کشور در رفاه کامل هستند ولی خبری از هیجانی که در بیشتر کشورها در جریان است نیست ، مثلا دغدغه های ورزشی و تیم فوتبال ، فوتبال بخشی از زندگی بیشتر مردم دنیاست ولی این کشور در فوتبال همیشه بازنده بوده و حتی لیگ هم ندارد بهترین باشگاهش در لیگ سوییس بازی میکند آیا هیجانی که بیشتر ما ایرانی ها قبل از دربی بزرگ تهران داریم را یک لیختن اشتاینی درک میکند ، یا هیجانی که کشورهای حاضر در المپیک یا جام جهانی فوتبال دارند .

از صنعت فیلم سازی ،  ستاره های فیلم و کارگردان های معروف خبری نیست ،  مردم لیختن اشتاین ستاره سینما ندارند که عکسش را روی مجله چاپ کنند و مردم بر سر اینکه کدام بازیگر بهترین است بحث کنند ، همینطور در مورد موزیک مگر این کشور چند خواننده و یا آهنگساز دارد ، ایران را تصور کنید که هر روز یک خواننده جدید به بازار مجازی موزیک وارد میشود .

کشوری با وسعتی کوچکتر از شهر من ، خیلی مشتاق هستم بدانم گردشگری داخلی برای مردم این کشور چه معنایی دارد   من  بیش از 20 سال است که ایرانگردی میکنم و هنوز خیلی از شهرهای ایران را ندیده ام ، ولی کسی که در این کشور زندگی میکند اگر پیاده هم سفر کند فکر نمیکنم دیدن کل کشورش بیشتر از یک سال طول بکشد .

سوال این است که آیا نداشتن این هیجان ها و امکانات کلان شهر ها در زندگی به داشتن رفاه کامل و آرامش می ارزد ؟  اگر شما حق انتخاب داشته باشید کدام را ترجیح میدهید ؟















۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۲۴
مهدی عبدی

برای با خبر شدن از اطلاعات به روز می تونید به کانال من در تلگرام مراجعه کنید

https://t.me/Mehdiabdi1357


متن مصاحبه با روزنامه همشهری 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۴۳
مهدی عبدی

برای با خبر شدن از اطلاعات به روز می تونید به کانال من در تلگرام مراجعه کنید

 

 

https://t.me/Mehdiabdi1357

 

 

 

سفرنامه آفریقای جنوبی : استان کیپ غربی

تاریخ سفر 14 ژانویه سال 2017  تا   12 فوریه 2017 

 

 

طبق معمول نخستین قدم برای یک سفر گرفتن ویزاست

 

 

گرفتن ویزای آفریقای جنوبی

 

 

گرفتن ویزای آفریقای جنوبی دو راه داره یا از طریق آژانس های مسافرتی و تور اقدام کنید که بدلیل فاصله زیاد ایران تاآفریقای جنوبی و هزینه بالای بلیط و قیمت هتل ها در آفریقای جنوبی نرخ تورها از 12 میلیون شروع میشه به بالا و روش دوم داشتن یک آشنا در کشور افریقای جنوبی که براتون دعوت نامه بفرسته ، برای من روش دوم امکان پذیر بود پس بوسیله  دعوت نامه دوستم به سفارت مراجعه کردم .

 

 

آدرس  سفارت آفریقای جنوبی در میدان تجریش- خیابان ‏ولیعصر- باغ فردوس-‏خیابان یکتا- پلاک ۵‏‎‎  --- تلفن ۲۲۷۰۲۸۶۶

 

 

 

برای ویزای از روز یکشنبه تا چهارشنبه می تونید مراجعه کنید و روز پنج شنبه فقط جواب ویزا ها میاد.

 

 

سفری طولانی به سمت تجربه‌ای به یادماندنی

 

 

اگر به جاهای تاریخی و موزه علاقه مند هستید آفریقای جنوبی هیچ جذابیتی برای شما نخواهد داشت ، آفریقای جنوبی بهشت ماجراجوها و طبیعت گردهاست ، اقیانوس ، جنگل ، آبشار و تنوع غنی حیوانات این کشور رو از کشورهای دیگه دنیا متمایز میکنه ، و نکته مهم اینکه  به دلیل واقع شدن در نیمکره جنوبی وضعیت فصل ها در این کشور با ایران فرق داره پس در زمان بندی سفر دقت کنید .

 

 

بهترین ایرلاین برای سفر به کیپ تاون قطر ایروی هست که در این شرایط  ، سفر شما 14 ساعت طول میکشه 2 ساعت تا دوحه ، دو ساعت در فرودگاه دوحه و سرانجام حدود 10 ساعت از دوحه تا کیپ تاون

 

 

بعد از این زمان طولانی ( با احتساب 2 ساعت در فرودگاه امام برای قبل پرواز ) خسته به فرودگاه کیپ تاون رسیدم ، ولی برای من لحظه باز شدن درب های هواپیمادر مقصد لحظه فوق العاده ایه ، در این لحظه باطری هام مجدد شارژ میشن .

فرودگاه  کیپ تاون

 

 

فرودگاه بین المللی کیپ تاون دومین فرودگاه بزرگ آفریقای جنوبی و سومین فرودگاه بزرگ قاره آفریقا است. این فرودگاه آشیانه مرکزی شرکت هواپیمایی ساوت افریکن ایرویز (South African Airways) و دروازه ورود گردشگرها  به آفریقای جنوبیه.

 

آفریقای جنوبی

 

 

آفریقای جنوبی کشوری در جنوب آفریقا و در سواحل دو اقیانوس اطلس و هنده، تنها کشوری در دنیاست که سه پایتخت متفاوت داره قوه مجریه در پرتوریا، پارلمان در کیپ تاون و قوه قضائیه در بلوم فونتین و پرجمعیتترین شهر اون ژوهانسبورگ هست.با کشورهای نامیبیا، بوتسوانا، زیمباوه، موزامبیک، سوازیلند و لسوتو (کشوری که در سرزمین آفریقای جنوبی محصور شده) هممرزه.

 

 

 ۱۱ زبان رسمی داره؛ یکی از زبان ها آفریکانس هست که ریشه  هلندی داره ( این یعنی اگر هلندی بلد باشید می تونید زبان آفریکانس رو متوجه بشید) و همه مردم به انگلیسی مسلط هستند .

 

 

از آفریقای جنوبی بهعنوان ملت رنگینکمان یاد میکنن، این اصطلاح رو اسقف اعظم دسموند توتو خلق کرد  و  بعدها  نلسون ماندلا از اون استفاده کرد.

این کشور بزرگ‌ترین صادر کننده طلاست , که معمولا حدود ۴۰% صادرات افریقای جنوبی را تشکیل می‌ده ، واحد پولش راند هست که هر 1 راند  معادل ۲,۵۰۳ریاله  ( بهمن ماه سال 95)

تاریخ گذشته و ورود اروپایی‌ها

 

 

 

از سال 1488 به بعد کم کم پای اروپایی ها به آفریقای جنوبی باز میشه درابتدا هلندی ها و بعد بریتانیا ، کشور آفریقای جنوبی تا سال 94 که آپارتاید از بین میره در کش و قوس های سیاسی زیادی بوده ، پایه گذار از بین رفتن آپارتاید هم نلسون ماندلای بزرگ بوده که بعد از 27 حبس در سال 90 از زندان آزاد میشه . 

 

 

کیپ تاون Cape Town

 

 

تا قبل از آپارتاید آفریقای جنوبی شامل 4 استان بوده ولی بعد  از آپارتاید این سیستم تغیر میکنه و حالا شامل 9 استانه که من در سفر یک ماهه استان کیپ غربی رو گشتم .

 

 

کیپ‌تاون معروف به شهر مادر  ، نام دومین شهر پرجمعیت آفریقای جنوبی بعد از ژوهانسبورگ هست  ،شهر کیپ‌تاون همچنین پایتخت استان کیپ غربیه (Western Cape) .

 

 

حمل و نقل عمومی

 

 

کیپ تاون مترو نداره و برای جابجایی فقط میشه از تاکسی ( مثل ایران خطی و دربست ) و اتوبوس استفاده کرد.

 

 

اینترنت

 

 

 

فکر میکنم یکی از بزرگترین ایراد های آفریقای جنوبی نبود وای فای در رستوران ها ، فروشگاه ها و هتل هاست ، به عنوان مثال در بیشتر  هتل ها  برای استفاده از وای فای باید بسته اینترنتی بخرید و فقط در بعضی رستوران ها اون هم با محدودیت میتونید از وای فای استفاده .

 

 

شروع سفر در کیپ تاون  : جاده  Chapman's Peak

 

 

روز اول یک گروه 6 نفره بودیم سه نفر از مونیخ ( یک پزشک و یک سر آشپز و دوست صمیمی من ) یک  نفر از هامبورگ (که در یک شرکت بازرگانی کار میکرد) ، یک نفر از آفریقای جنوبی (مجسمه ساز)که فقط زندگی تابستانه و بهاره داشت به این معنا که وقتی در آفریقا زمستان بود به اروپا میرفت که تابستان بود و وقتی در اروپا زمستان بود به آفریقا سفر میکرد که تابستان بود که در نوع خودش زندگی جالبیه.

 

 

برنامه اولین روز بازدید از معروفترین جاده کیپ تاون بود جاده ای با نام چپ مانز پیک Chapman's Peak یه جورایی مثل جاده چالوس خودمون البته با این تفاوت که جاده در کنار اقیانوسه و ورودی داره حدود 4 یورو ، و صد البته بدون صدای بلند موسیقی و رقص کنار جاده و ویراژ موتور ها و ماشین ها و .... 

و هر چند وقت یک بار شرکت BMW   برای نمایش ماشین هاش از این جاده استفاده میکنه ، خلاصه هر چه که از یک سفر جاده ای انتظار دارید اینجا هست .

 

 

 

 

بعد از طی جاده به بندری رسیدیم به اسم سیمونز که معمولا بعد از طی این مسیر ، مسافرها در اینجا یه توقف دارن.

 

 

روز دوم در کیپ تاون

 

 

امروز تصمیم گرفتیم به گرین مارکت اسکویر، کمپانی گاردن و بوکاپ بریم روز آخر در کیپ تاونه و فردا به سمت دهکده بری دل حرکت میکنیم ، دهکده ای با فاصله 300 کیلومتر از کیپ تاون  و دور از هیاهوی شهر .و بعد از چند روز باز به کیپ تاون باز خواهم گشت .

 

 

گرین مارکت مثل بازارهای هفتگی در ایرانه  ، فروش صنایع دستی ، اجرای موسیقی زنده  و مردم محلی که در حال تبلیغ دست ساخته های خودشون هستن.

 

 

بعد از بازدید از بازار نوبت به کمپانی گاردن میرسه ، تو اغلب کشورهای توریستی یه همچین باغی هست و در ایران در تهران یه همچین جایی داریم که واقعا فوق العاده است و گفته میشه جز ده تا باغ گیاهان برتر دنیاست .

 

 

 

باغ های کمپانی

 

 

 درختان این باغ ها در سال 1652 میلادی به منظور پرورش میوه و سبزیجات برای سربازان نیروی دریایی آلمان کاشته شدن ،  شامل چندین قسمت از جمله کلیسای جامع سنت جورج ، موزه و خانه پارلمانه که وزیر کشورآفریقای جنوبی ، هنریک ورورد در سال 1966 میلادی در این مکان ترور شد. نلسون ماندلا هم در سال 1994 نخستین سخنرانی خودش به عنوان رئیس جمهور جدید آفریقا در این محل انجام داد.

 

 

 

 

بو کاپ محله رنگارنگ کیپ تاون

 

 

قبل از سفر وقتی درباره کیپ تاون می خوندم ، وجود این محله نظرم رو جلب کرد هر چند که محله کاملا نا امنه و متاسفانه قدم زدن و عکاسی در اون سخته ولی در نوع خودش جالبه .

 

 

فقط در کنار خیابان اصلی قدم زدم و عکاسی کردم و نتونستم ریسک دزدیده شدن دوربین و وسایلم رو قبول کنم و داخل پس کوچه ها قدم بزنم.

 

 

بوکاپ ،  محله ای قدیمی در دامنههای تپهی سیگنال هیله ، قدمت این محله که خانههایی رنگارنگ و خیابانهای سنگ فرش داره، به قرن ۱۸ میرسه.

 

 

ساکنان محلهی بوکاپ نوادگان بردگانی هستن که در قرن ۱۶ و ۱۷ هلندیها اون ها رو از کشورهای مالزی، اندونزی، هند، سریلانکا و کشورهای مختلف آفریقا به این منطقه آوردن . این برده ها  «مالایا کیپ» نامیده میشدند. در روزگاران قدیم تمامی دیوارهای این محل سفید بودن و  بعدا ساکنان بوکاپ خانههای  خودشون رو  به منظور آماده شدن برای جشن با رنگهای روشن رنگ کردند. و امروز هر خانه ای در این محل به یک رنگ هست.

 

 

 

 

 

 

امتحان غذای عجیب

 

 

من در تمام سفرهام سعی میکنم نوشیدنی و غذهای عجیب کشورها رو امتحان کنم ، و واقعا نسبت به  کسانی که در سفرهای خارجی دنبال غذای ایرانی و ... هستن احساس خوبی ندارم شما سفر میکنید تا با فرهنگ کشورهای دیگه آشنا بشید که شامل غذا هم میشه  برای اسارت نمیریدکه تن ماهی ببرید  یا دنبال قرمه سبزی با کیفیت پایین و چند برابر قیمت بگردید .

 

 

امروز در یک رستوران با غذاهای سنتی آفریقای جنوبی بودیم  و من  برای  استارتر شام < دم خوک سوخاری > سفارش دادم ، پیش غذایی عجیب ولی خوش طعم و البته چرب .

 

 

البته باید بگم غذاهای اینجا فوق العاده است و تنوع غذایی خیلی بالاست از انواع گوشت و برگر و استیک تا غذاهای محلی و با طبخ خیلی خوب .

 

 

 

 

 

حرکت به سمت بری دل

 

 

 

یکشنبه 26 دی ماه به سمت بری دل حرکت کردیم دو تا دوست مونیخی به آلمان برگشتن و دوستمون از آفریقای جنوبی در کیپ تاون موند ، 300 کیلومتر جاده زیبا و البته صاف صاف جوری که با 140 کیلومتر سرعت ماشین هیچ تکونی نمیخورد  از این قسمت سفر طبق اظهار مردم محلی من اولین ایرانی هستم که به این منطقه از آفریقای جنوبی  سفر میکنه و طبعا شما اولین ایرانی هایی هستید که راجع به این منطقه میخونید .

 

 

نام شیراز در آفریقای جنوبی   Weltevrede Wine Estate

 

 

در بین راه یه وین یارد ( مزرعه انگور و تولید ... ) بود که برند شیراز رو تولیدمی کردن یعنی در دل آفریقای جنوبی مزرعه ای بود که  انگور شیراز رو پروش میدادن ، دیر وقت بود و کارخانه تولید بسته ولی خیلی هیجان زده بودم بدونم آیا صاحب مزرعه میدونه شیراز کجاست ؟

 

 

به رستوران باغ رفتم و سوال کردم صاحب مزرعه فکر کرد مشتری  ام و در کارخانه رو باز کرد .

 

 

با هیجان پرسیدم شیراز تولید می کنید؟ می دونید شیراز کجاست ؟

 

 

خیلی راحت گفت شیراز یه برنده !

 

 

گفتم یعنی شما نمیدونید شیراز یه شهر تو ایرانه ؟

 

 

گفت تاالان که تو بهم گفتی نمیدونستم!

 

 

با خودم فکر کردم بدتر از این نمیشه از اسم یک شهر و محصول  یک شهر استفاده کنی و ندونی همچین جایی وجود داره ، خلاصه با خنده بهش حالی کردم خیلی خوش شانسی که کسی پیگیری نمیکنه و گر نه باید برای تولیدت مالیات می دادی ، به هر حال دیر وقت بود و باید حرکت می کردیم یه سری عکس گرفتم و به سفر ادامه دادیم .

 

 

 

 

بری دل

 

 

آخرین پیچ های کوهستان من و یاد جاده چالوس انداخت تا بالاخره به مقصد رسیدیم ، دهکده ای که قرار برای چند روزی اونجا باشیم برخلاف کیپ تاون یه جا خلوت و البته 100 درصد امن بود.

 

 

در این دهکده دوست هنرمندی دارم که با مادر بزرگش که اصلیتی زیمباوه ای داره همراه با چهار سگ دوست داشتنی زندگی میکنه  و خلاقیت خاصی در استفاده از لوازم بی مصرف در خلق آثار هنری داره و در مورد آثارش همین کافیه که کاخ سفید یکسری از اثرهاش رو خریده .

 

 

 

 

اسولن دامSwellendam

 

 

امروز ازشهر اسولن دام بازدید کردم شهری زیبا و مثل بری دل خلوت و پر از اروپایی هایی که برای استراحت اومدن بیشتر از مردم محلی در این شهر توریست می بینید. این قسمت از آفریقای جنوبی فقط برای استراحت و آرامش مناسبه و تفریح های شهر های بزرگ رو نداره ، کل جاهایی که در این شهر میشه بازدید کرد یه کارگاه سفال که خوب برای من که سفال کار کردم خیلی جالبه و یک موزه مربوط به دوران برده داریه.

 

 

کارگاه سفالPottery Studio

 

 

کارگاه داخل یک باغ بود که به نظر من بی استعدادترین آدم روی زمین هم در این باغ حس هنریش شکوفا میشد

 

 

موزه دروستیDrostdy Museum

 

 

وقتی وارد موزه شدم مدیر موزه  که خانومی حدود 60 ساله بود از ملیت پرسید و وقتی فهمید ایرانی هستم براش جالب بود ، چون در طول مدت کارش هیچ بازدید کننده ای از ایران نداشت در مورد ایران و غذاهای ایرانی سوال کرد و گفتگویی دوستانه داشتیم و وقتی فهمید کارت لیدری دارم برام بازدید ویژه و بدون پرداخت بلیط ترتیب داد .

 

 

لازمه بدونید که کارت تور لیدری ایرانی مثل پاسپورت ایرانی در دنیا  بی ارزشه  ولی در این قسمت از دنیا برای اولین بار بدردم خورد.

 

 

 

 

آب گرم کوهستان Warmwaterberg Spa

 

 

بعد از ظهر به بری دل برگشتیم هوا فوق العاده بود و تصمیم گرفتیم به آب گرمی در کوهستان بریم

 

 

من جاهای زیادی رو در ایران و کشورهای دیگه دیدیم ولی باید بگم این آبگرم فوق العاده بود و طبق تعریف دوستم باید در این آب گرم ، در آب لم داد و ستاره ها رو دید.

 

 

یه فرعی خاکی حدود ده کیلومتر به سمت کوه و ناگهان جایی زیبا که شامل رستوران و مجتمع تفریحی بود و 100 درصد مطمئن هستم که اگر همچین جایی در ایران بود حداقل 100 هزار تومن ورودی داشت

 

 

ولی هم قیمت غذا معمولی بود و هم ورودی آب گرم ناچیز و حدود 2.5 نیم یورو برای هر نفر یعنی حدود 11 هزار تومن از محل رستوران هم همین نکته رو بگم که موقع صرف غذا طاووس ها دور شما قدم میزنن . تنها نکته بد این بود که در تاریکی شب نمی شد از آبگرم و ستاره عکس خوبی گرفت .

 

 

 

 

به سوی پارک کانگو و چیتا لند

 

 

امروز برای دیدن پارک کانگو  حدود 180 کیلومتر رو با ماشین طی کردیم و بین راه در یک کافه توقف داشتیم

 

 

کافه بین راهی

 

 

همیشه کافه های بین راهی در فیلم های هالیوودی برام جالب بودن وسط بیابون یه کافه که صاحبش معمولا کلاه کابویی داشت با یه شات گان برای مواقع ضرورری ، امروز یکی از این  کافه های عجیب رو از نزدیک دیدم ، کافه ای بین راهی که هر مسافری روی دیوارش یادگاری می نوشت ، روی دیوار پر از دست نوشته بود و کارت ویزیت و اگر چیز خاصی داشتید می تونستید اون رو به یادگار به صاحب کافه بدید تا در گوشه ای آویزان کنه ، و اما اسم کافه خیلی جالب بود ، س ک س شاپ ، که تقریبا به جز یه سری لباس زیر که روی سقف از مسافرها مونده بود هیچ ربطی به محل نداشت .

 

 

تقریبا تمام مسافرهای این مسیر یه توقف در این کافه داشتن و به قول خودمون لبی تر می کردن ، عکس می گرفتن و بعد به مسیر ادامه میدادن .

 

 

 

 

پارک کانگو  http://www.cango.co.za/

 

 

پارک در شهر Oudtshoorn بود شهری که مرکز نگهداری شتر مرغ در آفریقای جنوبی بود ولی من و دوستم به خاطر چیتا لند اونجا رفتیم ،و در کل مسیر هیجان این رو داشتم که قراره سریعترین دونده دنیا رو با دستام لمس کنم ، و البته در این محل از نزدیک لمور رو هم دیدم ، لمور همون موجود دوست داشتنی در کارتون ماداگاسکاره.

 

 

ورودی محل 30 یورو بود حدود 120 هزار تومن ، یه مقدار زیاده ، لحظه به فکرم رسید شاید بشه از کارتم استفاده کنم و باز هم جواب داد ، به شوخی به دوستم گفتم شاید برای غذا و چیزهای دیگه هم بشه از این کارت استفاده کرد .

 

 

 

 

یوزپلنگ (چیتا)

 

 

نام یوزپلنگ در زبان انگلیسی چیتا ست (Cheetah) این واژه برگرفته از واژه سانسکریت چیتراکایاه  به معنای «دارای بدن رنگارنگ» هست.

 

 

سرعت یوزپلنگ در عرض ۲ ثانیه پس از شروع دویدن به ۷۵ کیلومتر در ساعت میرسه که از شتاب بسیاری از خودروهای مسابقهای نیز بیشتره ، اونها  قادرن تا 110 کیلومتر بر ساعت بدوند و به همین دلیل یوز  سریعترین جانور روی زمینه .

 

 

 

 

 استیک کورکودیل

 

 

محلی که داشتیم ازش بازدید می کردیم مزرعه کورکودیل هم داشت و در منو غذا هم استیک کورکودیل بود که  بدون تردید سفارش دادم ،گوشت سفید مثل مرغ و طعم هم مثل مرغ یعنی اگر از قبل ندونید کروکودیل سفارش دادید فکر میکنید مرغ میخورید.

 

 

 

کیپ آگولاس؛ سفر به آخر دنیا

تا به حال به رفتن در آخر دنیا  فکر کرده اید؟ ایستادن در آخرین نقطه کره زمین! این نقطه در تمام قاره ها وجود دارد و من امروز در یکی از آن ها حضور داشتم.

 

 

کیپ آگولاس یکی دیگر از شگفتی های آفریقای جنوبی است؛ جایی که از لحاظ تاریخی یکی از خطرناک ترین دماغه ها برای دریانوردان است، جنوبی ترین نقطه قاره آفریقا، جایی که خشکی تمام می شود و اقیانوس آغاز می شود تا بی نهایت. بعد از این نقطه است که نیاز به یکی از اختراعات بشر دارید؛ کشتی یا هواپیما جایی که دیگر پاهایتان نمی توانند به شما کمک کنند .

 

 

در بدو ورود به منطقه هیچ چیز خاصی وجود ندارد. ساحلی که پُر است از کشتی های ماهی گیری و صیادانی که در کنار ساحل هستند. ساحلی با شن های سفید و آبی به رنگی که همیشه از دریا تصور دارید آبیِ آبی و کاکایی هایی که در کنار ساحل پرسه می زنند تا شاید سهمی از طعمه صیادان داشته باشند .  بعد از استراحت کوتاه در کنار ساحل به راه ادامه دادم با اتومبیل حدود 10 دقیقه شاید کم تر تا به فانوس دریایی رسیدم. به دلیل دور بودن منطقه از شهرهای نزدیک معمولا منطقه خلوت است. هیجان رسیدن به آخر دنیا باعث شد بالا رفتن از پله های فانوس دریایی را فراموش کنم.

 

 

 

 به راهم ادامه دادم تا به نقطه مورد نظر رسیدم همه چیز با گفتن این جمله شروع شد: «من در آخر دنیا هستم!» حسی خاص و غیر قابل وصف، روی آخرین صخره نشستم و به دوردست ها نگاه کردم. جایی که دور دست معنای واقعی دارد و در فراسوی نگاه شما خشکی دنیا تمام می شود. محل یکی شدن اقیانوس اطلس و اقیانوس هند. در خیلی از داستان ها و فیلم ها، ماجراجوها برای کشف آخر دنیا سفر می کردند و ناکام می ماندند، ولی امروز این مهم برای من به واقعیت تبدیل شد.  یکی از کارهای ماندگار در سفر ثبت لحظه ها با رکورد صداست، در لحظه های خاص تنها با صدا می توانید احساس خودتان را بیان کنید، دکمه رکورد صدا را فشار دادم و شروع به صحبت کردم بدون فکر کردن به کلمات، وقتی پای احساس در میان باشد کلمات خود به خود در ذهن شما مرتب می شوند. این کاری ست که من در تمام سفرهایم انجام می دهم و هر وقت می خواهم به لحظه ای خاص برگردم به صدای ضبط شده خودم گوش می دهم. حالا یکی دیگر از آرزوهایم برآورده شده بود و باید به آرزوهای پیش رو فکر می کردم. با نگاهی معنا دار ساحل را به مقصد بعدی ترک کردم نگاهی که می گفت وقتی تصمیم به سفر بگیرید خیلی از ناممکن ها ممکن می شود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

مهمترین نکته در سفر به آفریقا ، دیدن بیگ فایوه (Big 5)

 

 

بیگ فایو به 5 حیوان  بزرگ آفریقا گفته میشه ، شیر آفریقایی، فیل آفریقایی، کیپ بوفالو، پلنگ آفریقایی، و کرگدن  هر چند در آفریقای جنوبی شما وال ، شیر دریایی و پنگوئن هم می بینید.

 

 

بیگ فایو توسط شکارچیان ابداع شد و امروزه توسط تورهای سافاری استفاده میشه ،  پنج بزرگ  ، خطرناک ترین و در عین حال محبوب ترین حیوانات برای شکارچیان بودند.

 

 

قیمت بازدید از پارک های سافاری بسته به خصوصی و دولتی بودن و توریست یا محلی بودن تغیر میکنه و از حداقل 500 هزار تومن شروع و تا 2 تا 3 میلیون برای بازدید یه روزه ختم میشه .

 

 

تفریحات آفریقای جنوبی معمولا همینطوره برای تفریحات خاص باید پول زیادی پرداخت معمولا اکثر توریست تازه کار پارک ملی کروکر رو انتخاب میکنن ،جای خوب و گران قیمت ، من خیلی در مورد سافاری تحقیق کردم و بالاخره پارک آکویلا رو با قیمت 500 هزار تومن از همه بهتر دیدم جایی که بچه های کیپ تاون برای سافاری انتخاب میکنن.

 

 

ساعت 7:30 سافاری شروع میشد بنابراین ساعت 5 صبح به سمت آکویلا حرکت کردیم یه طلوع زیبا و ابرهایی که روی زمین بودند و سرمای خاص اول صبح که شما رو مجبور میکنه لباس گرم بپوشید .فکر میکنم همچین چیزی رو فقط در آفریقا بشه دید.

 

 

 

 

هیجان انگیز ترین قسمت :  قلمرو شیرها

 

 

دورتا دور قلمرو فنس بود با برق فشار قوی و در جلوی در ورودی هم سیم های برق روی زمین هنوز یک دقیقه نگدشته بود که در کنار یک شیر که مشغول غذا خوردن بود توقف کردیم ، در فاصله یک متری من ، یکی از هیجان انگیز ترین اتفاق های عمرم  رو دیدم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

متجیس فونتین  Matjiesfontein

 

 

تصور کنید در یک جاده وسط بیابان رانندگی می کنید و ناگهان به یک ایستگاه راه آهن قدیمی و سرسبز می رسید در خیلی از فیلم ها و  کارتون های خاطره انگیز دهه شصت این صحنه ها وجود داشت ، منطقه ای سرسبز بین راه که یک راه آهن کوچک داشت . در آفریقای جنوبی هم ،چنین جایی وجود دارد و برای من که عاشق فیلم هستم اینجا مفهوم خاصی داشت.

 

 

متجیس فونتین جایی خاص در آفریقاست که شامل چند  فروشگاه ، یک هتل قدیمی ، یک موزه و یک ایستگاه راه آهن خیلی قدیمی است.

 

 

اولین کار ، بازدید از موزه راه آهن بود ، برای اولین بار بود چنین موزه ای میدیدم موزه ای بدون مامور ، همه چیز با دوربین کنترل میشد تلفن آویزان روی دیوار ، از آن  تلفن هایی  بود که شماره گیر نداشت باید گوشی را برمیداشتی و به مرکز میگفتی تا شماره مورد نظر را وصل کند ، تمام اهرم های تعویض ریل و اتاق کارمندان با قلم ها و کاغذهای متعلق به زمان های گذشته چند دقیقه ای آنجا بودم بعد به سمت دیگر موزه راه افتادم از پله ها پایین رفتم تمام تاریخ منطقه را میشد آنجا دید ، ماشین تحریرهای قدیمی ، دوربین های عکاسی ، وسایل پزشکی ، لوازم شخصی ارباب های منطقه و ...

 

 

وقتی به قسمت دوربین ها رسیدم نفسم در سینه حبس شد قدیمی ترین دوربین های تاریخ را میشد آنجا دید آرزو میکردم کاش مال من بودند البته از خیلی از وسیله ها خوشم آمده  بود ولی دوربین ها دیوانه کننده بود .

 

 

همینطور سرگرم دیدن بودم هر قدم وسایلی بود که جذب میشدم بعد از بازدید از داخل ساختمان موزه و خروج از درب ، یک اتوبوس لیلاند قرمز  دو طبقه دیدم دیگر داشتم شک میکردم که در لوکیشن فیلمی قدیمی  قدم برمیدارم یا در دنیای واقعی هستم .

 

 

در هر قسمتی چند دقیقه می ایستادم و سیر نگاه میکردم و بعد به سمت قسمت بعد حالا نوبت بازدید از خانه های قدیمی اطراف بود و یک اداره پست قدیمی و همینطور در حال قدم زدن به هتل لورد میلنر

 

 

 (( Lord Milner Hotel رسیدم.

 

 

یه هتل که وسایل داخلش عوض نشده بود و هنوز کاملا قدیمی ، به این معنا که وقتی در محوطه هتل راه میرفتم تخته های کف هتل با صدای خاص شان به من میگفتند که دارم در تاریخ قدم می زنم ،یک مرد سیاه پوست که در همین هتل به دنیا آمده بود و با تیپ مخصوص و پیانو زدنش ، من را  یاد موسیقی بلوز کافه های شیکاگو در دهه 30 می انداخت  ، او همچنین  لیدر هتل هم بود . به محض دیدن من از جاش بلند شد سلامی گرم کرد و پرسید مایل هستم هتل را به من نشان دهد و من هم با احوال پرسی گرم گفتم چرا که نه ؟ شروع کرد به معرفی هتل و اتفاقات جالب گذشته ، در این حین خدمتکاران زن را میدیدم ، لباس زن های خدمه  هتل هم دقیقا من را یاد دوران برده داری انداخت  و  وقتی برای سفارش سر میز آمدن با گفتن جمله  چی  میل دارید قربان ؟ دقیقا همان حس را برایم تداعی کرد.

 

 

داشتم در تاریخ آفریقا زمان رو سپری می کردم انگار ساعت های شنی زمان من را به گذشته برده بود و دوست نداشتم زمان سپری شود ،  پس باز دوربین را کنار گذاشتم و از زمان لذت بردم ، برای عکاسی همیشه فرصت هست ، سفارش یک نوشیدنی و بشقاب غذای ویژه  کافه ، لذت را چند برابر کرد .

 

 

 

خوب بعد از  غذا و نوشیدنی نوبت عکاسی بود تا لحظه ها رو با دوربینم ثبت کنم و نتیجه عکس هایی است که می بینید.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بازگشت به کیپ تاون

 

 

 

 

 

 

یکی از عجایب هفتگانه دنیا در دل آفریقای جنوبی؛

 

 

از گُل شکر پاره تا کوهی شبیه یک میز!

 

 

وقتی نوبت سفر به آفریقا شد و کشور آفریقای جنوبی را برای سفر انتخاب کردم خیلی ها می پرسیدند چرا؟! در آفریقا که همه گرسنه هستند! مگر آفریقا چه چیزی دارد؟

 

 

خوب معمولا در ایران مردم با شنیدن نام آفریقا ناخودآگاه به یاد فقر، بی آبی، استعمار و شنیده های نا خوش آیند می افتند،  اما جالب اینکه  خیلی از کشورهای آفریقایی نه تنها این طور نیستند بلکه  توریستی و مدرن اند. برای نمونه کشور آفریقای جنوبی.

 

 

این کشور علاوه بر تنوع غنی جانوری از نظر جاذبه های طبیعی هم در دنیا زبان زد است.  کشوری که سه پایتخت مختلف و یازده زبان رسمی دارد و جالب تر اینکه کشوری به نام لسوتو در داخل خاک این کشور واقع شده. کشوری که برای نخستین بار میزبان جام جهانی 2010 در قاره آفریقا بود و با وجود نا امنی بالا، یکی از مطرح ترین کشورهای جهان در صنعت توریست است و مهم تر از همه، یکی از عجایب هفتگانه طبیعی در دنیا را دارد؛ یعنی تیبل مونتین Table Mountain یا کوه میزی!

 

 

با شنیدن نام کوه ناخودآگاه ذهنمان یک شکل مخروطی را تصور می کند ولی در آفریقای جنوبی کوهی قرار دارد که شبیه مکعب مستطیل است!

 

 

این کوه در مرکز شهر کیپ تاون قرار دارد و دسترسی به آن  آسان است ولی اگر شانس نیاورید و هوا خوب نباشد باید تا بالای قله پیاده بروید! اما اگر خوش شانس باشید و هوا مه آلود یا به قول محلی ها رومیزی کوه پهن باشد لذت شما چند برابر خواهد شد! گهگاه روی کوه مه آلود می شود و این مه در بین مردم به رومیزی کوه معروف است  .

 

 

اگر هم بخواید با تله کابین به بالای قله بروید تجربه سوار شدن در یکی از قدیمی ترین تله کابین های دنیا را خواهید داشت که در سال 1929 ساخته شده و هنگام بالا رفتن گردش 360 درجه دارد. راهی که من هر دو بار که آنجا بودم انتخاب کردم به این دلیل که لباس و کفش مناسب برای بالا رفتن از کوه نداشتم.

 

 

 ارتفاع قله فقط 1085 متر است  ولی به دلیل شکل خاص کوه صعود از این کوه چندان آسان نیست و به همین دلیل  شاید 350 مسیر برای صعود دارد! به هر حال با تله کابین یا پیاده وقتی به بالای کوه می رسید. سطح مسطح کوه که حدود 3 کیلومتر است در برابر چشمان شما نمایان می شود  و از بالای کوه به تمام شهر مسلط هستید.

 

 

 

 

 

به جرأت می توانم بگویم این منظره، یکی از بهترین منظره هایی بود که در طول سفرهایم دیده بودم. بالای کوه در یک محدوده کوچک رستوران و بوفه و سرویس بهداشتی وجود دارد و بعد از آن شما هستید و مسیر!  هر چه مسیر را بیش تر طی کنید تعداد افرادی که می بینید کمتر می شود. در طول مسیر می توانید خرگوش کوهی و گل شکرپاره را ببینید که این گل، گل ملی کشور آفریقای جنوبی است . یک آن تصمیم گرفتم گوشه ای دنج پیدا کنم و لحظاتم را با آرامش کوهستان تقسیم کنم. بعد از طی حدود دو کیلومتر جایی پیدا کردم آرام با منظره ای فوق العاده از اقیانوس، من بودم و کوه و اقیانوس و آسمان و نسیمی که گهگاه به آرامی در کنارم به حرکت در می آمد؛ تجربه کوه نوردی که با تمام تجربه های گذشته متفاوت بود.

 

 

 

 حدود یک ساعت سپری شد و بعد از این آرامش، نوبت عکاسی بود. ثبت لحظه با دوربینم که همیشه و همه جا همراه من است و مطمئن بودم دیدن این عکس ها همیشه آرامش آن لحظه را برایم تداعی خواهد کرد. واقعا هم چنین است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عجایب هفتگانه طبیعت

 

 

برای انتخاب عجایب هفتگانه طبیعت حدود ۳۰۰ مکان از جاذبههای طبیعی سراسر دنیا توسط مردم پیشنهاد شدهاند تا در رقابت «عجایب هفتگانه طبیعی» دنیا شرکت کنند. سایت ایترنتی بنیاد عجایب هفتگانه به نشانی:http://www.new7wonders.com برای حفظ جاذبههای طبیعی از خطر و حمایت از آنها رایگیریای در سال ۲۰۰۹ برگزار کرد که غار علی صدر همدان و قله دماوند از سوی ایران در میان کاندیدها بودند.با پایان یافتن رأیگیری، نخستین دور شمارش آرا در تاریخ ۱۱ نوامبر ۲۰۱۱ (۱۱/۱۱/۱۱) انجام شد و برندگان آن بهشرح زیر معرفی شدند.

 

 

 

جنگل و رود آمازون  :  آمریکای جنوبی

 

 

خلیج ها لونگ  :  ویتنام

 

 

آبشار ایگواسو (پارک ملی) :  آرژانتین،  برزیل

 

 

جزیره ججو : کره جنوبی

 

 

جزیره کومودو (پارک ملی)اندونزی

 

 

پارک ملی پورتو پرنسس  : فیلیپین

 

 

کوه تیبل (پارک ملی)  : آفریقای جنوبی

 

 

https://t.me/Mehdiabdi1357

 

 

 

پنگوئنها در ساحل بولدرز (ساحل تخته سنگها) Boulders Beach

 

 

کشور آفریقای جنوبی به دلیل موقعیت خاص جغرافیایی از نظر گونه های جانوری خیلی غنی هست ، بعد از دیدن بیگ فایو و کلی حیوان دیگه حالا نوبت دیدن پنگوئن ها از نزدیک بود .

 

 

ساحل بولدرز ، بین منطقه  ) Cape Point جنوبی ترین منطقه کیپ تاون ) و منطقه Fish Hoek (یه شهرک ساحلی  در اطراف کیپ تاون) واقع شده و 2 کیلومتر با ایستگاه قطار Simon’s Town فاصله دارد و این ایستگاه، آخرین توقفگاه خط آهن جنوبیه.این کولونی در سال 1983 راه اندازی شده و یکی از معدود مناطق کولونی پنگوئن ها است.

 

 

انواع پنگوئن

 

 

تا قبل از رفتن به این ساحل فکر میکردم کلا 4 یا 5 نوع پنگوئن در دنیا هست ولی بعد از تحقیق درباره پنگوئنها فهمیدم تعداد گونه های اون ها خیلی زیاده و بزرگترین اون ها پنگوئن امپراطوره.

 

 

پنگوئن امپراتور یا پنگوئن فرمانروا  بلندترین و سنگینوزنترین گونه پنگوئنهاست که در قطب جنوب زندگی میکنه.

 

 

 

 

 

بارانداز ویکتوریا و آلفرد Victoria & Alfred Waterfront

 

 

یک بارانداز زیبا در کنار اقیانوس اطلس طبق نظر سنجی از توریست ها و طبق آمار پر بازدید ترین منظقه توریستی کیپ تاونه (در جایی خوندم که سالیانه23 میلیون ویزیتور داره) .

 

 

این بارانداز از اون جاهایی که جون میده واسه نشستن تو یه بار و وقت گذراندن .

 

 

بارانداز شامل مجتمع بزرگ خرید ، رستوران و بار هست و تا اونجا که من متوجه شدم بعضی بارها تا ساعت 4 صبح فعال هستند و این برای کیپ تاون که امنیت شب هاش فوق العاده پایین هست یه نکته مثبت برای نایت لایفه.

 

 

اینجا تنها جایی هست که میشه توریست های ایرانی دید ، توریست هایی که 12 هزار کیلومتر اومدن و چند روزی که در کیپ تاون هستند فقط خرید میکنن و موقع برگشت اگر بپرسی کیپ تاون چه جور جایی بود فقط از خریدهاشون حرف میزنن.

 

 

 

 

 

 

تپه سیگنال (Signal Hill)

 

 

هر شهری که کوه داشته باشه واین کوه یه جاده پر پیچ و خم تا بالای قله شک نکنید این جاده بعد از ظهر و هنگام غروب شلوغ میشه ، سیگنال هیل محل تجمع جوان ها در بعد از ظهر هاست جایی که اگر دیر بجنبید جایی برای پارک ماشین تون پیدا نخواهید کرد. از بالای این تپه می تونید یه پانورامای زیبا از کل شهر داشته باشید . اینجا ، جاییه که باید عکاسی کرد لحظه غروب خورشید بهترین موقع برای عکاسی در این  منطقه است .

 

 

تپه ای که از شمال به کوه تیبل و کوه سرشیر متصل میشه ، نام قدیمش پهلوی شیر بوده و در پشت  کوه سرشیر قرار داره و به همین دلیل تپه به شکل بدن یک شیر به نظر میرسه. از این تپه به عنوان محلی برای  رد و بدل کردن پیام میان خشکی و کشتیها استفاده میشده  و فکر میکنم به همین دلیل به سیگنال هیل معروفه.

 

 

 

 

 

 

باغ های انگور در آفریقای جنوبی

 

 

یکی از جاذبه های توریستی آفریقای جنوبی بازدید از باغ های انگوره ، این باغ ها معمولا شامل یک مزرعه بزرگ انگور ، یک رستوران بزرگ و چند کافه هستن و مردم برای دور بودن از شلوغی شهر هم به اینجا میان.جالب بدونید کشور ایران یکی از بزرگترین تولیدکننده های انگور دنیاست ، انگور شهرستان کاشمر در خراسان رضوی معروفیت زیادی داره .

 

 

در کیپ تاون شما برای بازدید از باغ های انگور انتخاب های زیادی دارید ولی دو جا از همه معروف تر هستند که هر دو در گذشته جز کاخ های تابستانی هم بودن و مجموعه شامل باغ انگور ، کاخ ها و سازه ها  و موزه هستند

 

 

مجموعه کنستانتیا Constantia

 

 

شامل باغ بزرگ ، کاخ و موزه که رتبه اول رو در کیپ تاون داره ولی به نظر من مجموعه دوم خیلی زیباتر و بهتر بود بنابراین تمرکزم رو بیشتر برای نوشتن در مورد مجموعه دوم گذاشتم .

 

 

 

مجموعه فرخلخن Vergelegen Wine Estate

 

 

در زبان آفریکن هم مثل هلندی  V ف تلفظ میشه و G  خ تلفظ میشه

 

 

این باغ و کاخ در Somerset West قرار داره ، سامرست وست یه منطقه ییلاقی بیرون شهر کیپ تاونه

 

 

و بی دلیل نیست که یه اشراف زاده یه منطقه رو برای ساخت ییلاق تابستانی انتخاب میکنه و امروزه هم در این منطقه شما آپارتمان نمی بینید هر چی هست ویلاهای بزرگ و زیباست .

 

 

 

 

دماغه امید نیک (Cape of Good Hope)

 

 

خیلی ها تصور میکنن اینجا اخرین نقطه آفریقای جنوبیه ولی همونطور که قبلا براتون نوشتم جنوبی ترین نقطه آفریقای جنوبی Cape Agulhas هست.

 

 

اولین بار کاوشگر پرتغالی بارتلومیو دیاس در سال ۱۴۸۸ میلادی هنگام بازگشت به لیسبون این محل رو  کشف میکنه و اون رو  «دماغه طوفان‌ها» نامگذاری میکنه ، اما هنری دریانورد که پشتیبان مالی دیاس بوده، نام اون رو  به «دماغه امید نیک» که اشاره‌ای به راهی برای رسیدن به سرزمین هند بوده، تغییرمیده که از اون به بعد به این نام معروف میشه .

 

 

لانگ استریت

 

 

همونطور که در تمامی سفرنامه هام مینویسم شهرهای بزرگ توریستی همه یه خیابان واسه قدم زدن و نایت لایف دارن در کیپ تاون این خیابان لانگ استریته و صد البته در بارانداز ویکتوریا هم میتونید این تجربه رو داشته باشید .

 

 

 

جزیره روبن

 

 

معروفه به آلکاتراس آفریقای جنوبی و عمده شهرتش به خاطر زندانی سابقش که 18 سال در این جزیره بوده  نلسون ماندلای بزرگه .برای تهیه بلیط و بازدید از این جزیره میتونید به بارانداز ویکتوریا و آلفرد برید .

 

 

 

 

سواحل آفریقای جنوبی

 

 

نمیشه از آفریقای جنوبی نوشت و از سواحل زیباش چیزی نگفت ، آفریقای جنوبی  و مخصوصا کیپ تاون یکی از بهترین جاها برای تفریحات ساحلیه .

 

 

از ساحل های آروم و بی سر و صدا گرفته تا سواحل مختص ورزشهای آبی میتونید هلیکوپتر کرایه کنید و شهر رو از بالا ببینید ، یا داخل قفس بشید و برید بین کوسه ها شنا کنید و هزارن تفریح دیگه ، یا از منطقه ساحلی کیلیفتون که گران ترین منطقه کیپ تاون با ویلاهای فوق العاده است دیدن کنید 

 

 

روز آخر تصمیم گرفتم بار دیگه در سواحل کیپ تاون قدم بزنم ، تجربه یک ماه سفر و 2000 کیلومتر سفر در داخل آفریقا رو با آرامش دریا به پایان برسونم ، آفریقای جنوبی از نظر مساحت یه مقدار از ایران کوچکتره و 9 استان داره که در طول این یک ماه من تونستم استان کیپ غربی رو تقریبا به طور کامل بگردم و این یعنی در آینده باز به آفریقای جنوبی باز خواهم گشت .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سفر با رووس؛ لوکس ترین قطار در آفریقای جنوبی

 

 

تا به حال به این فکر کردید که اگر خیلی پول دار بودید تفریحات شما چطوری میشدن خیلی وقته به این موضوع فکر میکنم که چرا ایرانی ها از خیلی از تفریحات خوب دنیا اطلاعاتی ندارن ، قرار نیست ما همه تفریحات دنیا رو انجام بدیم ولی دونستن تفریحات ویژه باعث میشه برای انجام این تفریحات انگیزه پیدا کنید . من خیلی از آدم ها رو میشناسم که درآمد های هنگفتی دارن ولی از وجود چنین تفریحاتی بی اطلاع هستند.

 

 

با اطمینان کامل میگم به 90 درصد ایرانی ها بگی اگر 500 میلیون داشتی چه کار می کردی همه در جواب میگن : خونه میخرم یا میزارم بانک سودشو می گیرم هیچ کس به آرزوهاش فکر نمیکنه ، رویا پردازی در بیشتر ایرانی ها وجود نداره .

 

 

یکی از تفریحات آفریقای جنوبی سفر با یکی از لوکس ترین قطارهای دنیاست : قطار Pride of Africa یا Rovos

 

 

این  قطار فاصله 1300 کیلومتری ژوهانسبورگ تا کیپ تاون رو در 5 روز طی میکنه و قیمت بلیط اون 3000 یورو هست که میشه حدود 12 میلیون تومن ، که این بلیط شامل غذا ، نوشیدنی ، سافاری بین راه و هر چی که در مسیر هست میشه  ، درون قطار، اتاق ها تماما از چوب کاج و صنوبر ساخته شده ، کابین‌های اختصاصی و لوکس با همه امکانات شامل حمام، سرویس بهداشتی، تخت‌خواب‌ و ... هست

 

 

وعده غذایی در رستوانی سرو میشه  که مسافران ملزم به پوشیدن لباس‌های رسمی هستند.

 

 

و می تونید تصور کنید طی فاصله 1300 کیلومتر در 5 روز در این قطار یعنی چی ......

 

 

 

این قسمت سفر بر اساس شنیده ها و تحقیقاتم بود ولی  صد در صد یک روز این کار رو میکنم و برام مهم نیست که با پولی که برای این کار خرج خواهم کرد چه کارهایی میتونم انجام بدم . من فقط در یکی از ایستگاه های بودم که این قطار توقف داشت و اون ایستگاه یکی از بهترین جاهایی بود که در زندگیم دیدم .

 

 

نتیجه سفر

 

 

طی مسافت 26000 کیلومتر که شامل 2000 کیلومتر در داخل خاک آفریقای جنوبی میشه که با توجه به رکورد ثبت شده قبلی حدود 100 هزار کیلومتر مجموعا 126 هزار کیلومتر میشه .با در نظر گرفتن  اندازه خط استوا 40 هزار کیلومتر تا به حال در سفر های خارج از ایران حدود سه بار دور خط استوا رو گشتم.

 

 

آفریقای جنوبی تقریبا به اندازه ایرانه  با این تفاوت که  9 استان داره که در این سفر تقریبا به طور کامل استان کیپ غربی رو گشتم و رکورد جدید سفرهام رو به 21 کشور و 65 شهر در قاره های آسیا اروپا و آفریقا افزایش دادم .

 

 

 

https://t.me/Mehdiabdi1357

 

Instagram : Mehdi.Abdi1357

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۲۸
مهدی عبدی

 برای دیدن ویدیو ها و عکس های بیشتر به صفحه اینستاگرام من مراجعه کنید 

 

http://instagram.com/mehdi.abdi1357

 

 

 

 

هلند  : زانس سخانس      Zaanse Schans    

 

 

سفر به دهکده آسیاب های بادی

 

 

دهکده دیگری که در سفر هلند از آن دیدن کردم زانس سخانس نام داشت (خودم هم خیلی تمرین کردم تا نام این دهکده را درست تلفظ کنم)  در روستای مارکن به دنبال داستان کفش های چوبی بودم و اینجا به دنبال آسیاب های معروف هلند و البته تست پنیرهای هلندی.

 

 

واژه زانس اشاره به نام رودخانه زان  در آن منطقه دارد و سخانس به معنای حفاظ است. و دلیل این نامگذاری به پیدایش روستا برمیگردد ، گفته میشود این شهر توسط دیدریک سونویDiederik Sonoy  در سال ۱۵۷۴ میلادی بنا شد تا محلی برای جلوگیری از پیشروی سپاهیان اسپانیایی باشد.

 

 

این دهکده در فاصله ۲۰ دقیقه ای آمستردام است و شهرت عمده آن به دلیل آسیاب های آن  ، طبق تحقیقی که انجام دادم ۲۵۰ سال پیش، حدود  ۶۰۰ آسیاب بادی در کنار رودخانه زان ساخته شد و نخستین منطقه صنعتی هلند و به گفته بعضی سایت  ها  ،نخستین منطقه صنعتی  اروپا ایجاد شد. بین سالهای۱۹۷۴-۱۹۶۱ آسیاب‌های بادی و خانه‌های چوبی بازسازی شد تا منطقه به یک منطقه گردشگری تبدیل شود  .هر چند موقع صحبت از آسیاب همیشه به دوستان هلندی ام میگویم وجود آسیاب هایتان را مدیون ایران هستند چون تاریخچه آسیاب در ایران مربوط به سلسله ساسانیان و قبل از آن تاریخ میشود و برای مثال هم میگویم یکی از سوالات امتحان تاریخ ما در دوران مدرسه نحوه کشته شدن یزدگرد سوم آخرین پادشاه ساسانی به دست یک آسیابان بوده پس قدمت آسیاب در ایران از همین نکته مشخص است و شما آسیاب هایتان را از ما کپی کرده اید .

 

 

آسیاب ها در هلند کاربرد ویژه ای داشتند و این داستان جالب این دهکده است .همیشه در سفرها در مورد فرهنگ گذشته کشورها کنجکاو هستم ، وقتی در مورد هلند میپرسیدم  دوستم به ضرب المثلی اشاره کرد که سخت کوشی هلندی در آن نهفته بود : خدا زمین را آفرید و هلندی ها ، هلند را .

 

 

 کشور هلند به دلیل موقعیت خاص جغرافیایی همیشه دست خوش طوفان و سیل بوده و مردم هلند از دیرباز در حال مبارزه با آب بوده اند و قسمت عمده خاک هلند به دلیل وجود سدها و راهکارهای دیگر است که به شکل خشکی وجود دارد .

 

 

کاربری اصلی آسیاب های بادی در هلند تامین نیروی لازم برای پمپاژ آب از زمین های پست به سد ها بوده طوریکه زمین مناسب برای کشاورزی ایجاد کنند.در حالیکه هلندی‌ها برای افزایش اراضی خود به درون آب پیشروی‌ می‌کردند، دست به ساخت دو چیز زدند، یکی سیستم کانال‌های موازی و دیگری آسیاب‌های بادی. در اینجا این مسئله بسیار مهم بود که زمین‌های جدید خشک بمانند و بعدها به زیر آب نروند.

 

 

در گذشته  هلند کشوری با ۱۰,۰۰۰ آسیاب‌ بادی  نامیده می‌شده و امروزه ، تعداد این آسیاب‌ها به ۱۰۰۰ عدد رسیده ، اما هنوز هم هلند بیشتر از کشورهای دیگر دنیا آسیاب‌های بادی دارد  . اهمیت این آسیاب ها به قدری است که در هلند یک روز را (۱۱ مه) به نام «روز ملی آسیاب بادی» نام گذاری کردهاند .

 

 

ساختار دهکده جوری بود که باید اتومبیل را در پارکینک پارک میکردم  و وارد مجموعه می شدم آسیاب ها را به محض ورود میشد دید و بعد خانه های معروف هلندی ، ساختار دهکده هم مثل بقیه روستاهای هلند ،  خانه ها همراه با حیاط های بزرگ که مرز آنها با نرده های چوبی مشخص میشد و حیواناتی که  در اطراف خانه ها پرسه میزدند و داخل کانال ها هم تعداد زیادی از پرندگان آبزی به چشم میخورد.

 

 

زانس هشت آسیاب داشت که هر کدام نامی داشتند و برای بازدید از بعضی از آنها و نحوه کارکردن آنها میشد بلیط تهیه کرد و وارد ساختمان آسیاب شد تمام آسیاب ها در یک امتداد بودند و برای دیدن آنها فقط لازم بود  در امتداد یک پیاده رو قدم بزنم .

 

 

درجایی میخواندم که این آسیاب ها دیگر کاربرد گذشته را ندارند و به شکل یک میراث فرهنگی در آمده اند ولی چیزی که من در روز بازدید دیدم این بود که این آسیاب ها دیگر احتیاجی به چرخش پره ها  ندارند آنها به همین شکل برای هلند پول ساز هستند سالانه میلیون ها توریست فقط به دلیل همین آسیاب ها از این روستاها بازدید میکنند.

 

 

بعد از قدم زدن در دهکده و لذت بردن از خانه ها و آسیاب ها نوبت تست پنیر بود .هلندی ها در هر سه مورد تولید ، صادرات و مصرف پنیر جزء پنج کشور اول دنیا هستند و مشهورترین پنیر در هلند پنیر (گودا خاودا) نام دارد که خاودا نام شهر کوچکی در جنوب رتردام است .شنیده بودم ایتالیا صاحب بیشترین برند پنیر دنیاست ولی دنیای پنیری که من در فروشگاه این دهکده دیدم مثال زدنی بود پنیر با هزاران طعم ، با اشتیاق خیلی از آنها را تست کردم ولی متاسفانه انتخاب بهترین بسیار دشوار بود .

 

 

 

و به این شکل داستان آسیاب های این دهکده و پنیرهاش به اتمام رسید هر چند جسته و گریخته از یک سری آسیاب در نقاط مختلف هلند بازدید کردم و داستان تست پنیر هم به کشورهای فرانسه و ایتالیا و سوییس کشیده شد .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۴۸
مهدی عبدی

 برای دیدن ویدیو ها و عکس های بیشتر به صفحه اینستاگرام من مراجعه کنید 

 

http://instagram.com/mehdi.abdi1357

 

 

 

 

هلند :  دهکده مارکن Marken

 

 

سفر به دنیای کفش های چوبی

 

 

یکی از جاذبه های اصلی سفر آشنایی با اقوام و رسوم کشورهای دیگر است و مهمترین کار در این راستا بازدید از روستاهای هر کشور می باشد  ، چرا که  معمولا روستاها فرهنگ قدیمی شان را حفظ میکنند . تقریبا در تمامی سفرهایم به روستاهای معروف در کشورهای مقصد سفر کرده ام .

 

 

 اگر زیاد سفر کنید از روی شکل لباس مردم  و معماری خانه ها میتوانید تشخیص دهید که این نشانه ها متعلق به چه کشور و فرهنگی  هستند  .هر کدام از ما شاید ده ها فیلم و عکس در مورد سالهای دور کشورهای مختلف دیده باشیم ولی اگر نام کشور در ابتدای فیلم یا در زیر عکس ذکر نشود تشخیص اینکه این فیلم یا عکس  مربوط به گذشته کدام کشور است مشکل است ، در صورتیکه روستا گردی را به برنامه سفرهایتان اضافه کنید این مشکل به حداقل میرسد .

 

 

شاخصه اصلی روستاهای هلند ، کفش های چوبی ، معماری خاص خانه ها که فیشرمن نامیده میشوند و آسیاب های بادی هستند و جالب اینکه ، با اینکه این مکان ها روستا نامیده میشوند ولی برخلاف روستاهای ایران که در بیشتر آنها زندگی بسیار ساده است ، در آنها زندگی مدرن جریان دارد .وقتی از روستاهای ایران بازدید میکنید کاملا متوجه دید خاص افراد محلی نسبت به توریست ها می شوید  ولی در کشورهای اروپایی ، بازدید گردشگرها از روستاها امری کاملا طبیعی است  .من در سفر به هلند از دو روستا بازدید کردم به نام های مارکن و زانس شخانس که هر دو فوق العاده زیبا بودند .در این مطلب در مورد روستای مارکن مینویسم و در مطلب بعد در مورد زانس سخانس.

 

 

طبق تحقیق من مارکن روستایی است با جمعیت حدود  ۱۸۰۰ نفر در استان هلند شمالی و در نزدیکی آمستردام که در گذشته به شکل یک جزیره بوده و بعد از احداث جاده ای در سال 1957 به شبه جزیره تبدیل شده .

 

 

خوش شانس بودم که در روز بازدید آسمان کاملا صاف و آبی بود و بهترین نور را برای عکاسی داشتم

 

 

باید از فانوس دریایی ، کلیسا ، موزه بازدید میکردم  و داستان کفشهای چوبی هلند که کلومپِن نامیده میشدند را از زبان مردم روستا میشنیدم . به دلیل داستان جالب کفش ها بیشتر مطالب این دهکده را به این موضوع اختصاص دادم .

 

 

راه های روستا باریک و خانه ها به شکل عجیبی تمیز بودند انگار قبل از رسیدن من رنگ شده بودند ، روز خلوتی بود و میشد از نزدیک با زندگی مردم روستا آشنا شد ساختار خانه ها تقریبا به یک شکل بود با رنگ های متفاوت ، داخل روستا کانال های آب بود که برای تردد از روی آنها پل هایی درست کرده بودند و داخل بعضی از این کانال ها یک سری قایق وجود داشت که فکر میکنم بیشتر کاربرد تفریحی و تزیینی داشتند .بعد از 300 متر وارد اولین مغازه شدم که سوغاتی میفروخت ، انواع صنایع دستی را میشد در مغازه دید حدود ده دقیقه آنجا بودم و بعد به راهم ادامه دادم دیدن موزه و کلیسایی که معروفیتش به خاطر کشتی‌های چوبی مدل داخل آن بود آنچنان که باید برایم جذاب نبود هر چند راه رفتن در کوچه های روستا تجربه ای بود بینظیر ولی بیشتر تمایل داشتم به سمت کارخانه کفش های چوبی بروم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جالبترین قسمت روستا وجود کارخانه ی کفش های چوبی Wooden Shoe Factory بود ،جایی که از نزدیک با نحوه تولید کفش های چوبی هلندی که کلومپِن (Klompen)نامیده میشوند دیدن کردم . پیرمردی در نزدیکی کارخانه بود کنجکاو بودم در مورد این کفش ها بیشتر بدانم هر چند تحقیق زیادی در این مورد انجام داده بودم ولی تجربیات یک محلی خیلی ارزشمند است نامش یان بود ، پای قصه او نشستم که خیلی خوب انگلیسی صحبت میکرد هرچند طبق تجربه من هلند های بهترین کشور اروپایی هستند که بعد از زبان خودشان انگلیسی را خیلی خوب صحبت میکنند .

 

قبل از شروع داستان یک توضیح خلاصه از این که کلمپین چیست مینویسم ، کلومپِن کفشهای چوبیای‌ است که از اواسط قرون وسطی در بخشهایی از اروپا توسط دهقانان برای کار در مزرعه و یا راه رفتن روی برف و گِل درست شد. از نام‌‌های دیگر این نوع کفشها کنده توخالی(holleblok) است که با توجه به شکل کفش ها در قدیم به این نام ، نامیده میشدند.

 

 

تاریخ حدودی استفاده از کفش ها به سال ۱۲۰۰ تخمین زده میشود . کفش ها امروزه مثل گذشته کاربرد ندارند ولی امروزه از آنها به عنوان یکی از سوغات اصلی هلند و قسمتی از لباس سنتی هلندیها نیز شناخته میشود ، سایر نشانه های این لباس کلاه های سفید قایقی شکل , دامن های مشکی , پیش بند رنگی است . همچنین در رقص های سنتی هلند(فولکلور) که بورِندانسِن Boerendansen (رقص کشاورز) و یا کلومپِن دانسن (Klompendansen ) نیز نامیده میشود، استفاده میگردد.

 

 

خوب بعد از این توضیح نوبت داستان پیرمرد خوشکلام مارکنی میرسد ، داستان از این جا شروع میشود که در زمان های قدیم که هوا سرد میشده و آب ها یخ میزده ، مردم روستا برای تردد در خیلی از مواقع مجبور به راه رفتن روی یخ ها بودند و به این شکل برای حل این مشکل این کفش ها ساخته شدند که برای راه رفتن یا سر خوردن  روی یخ مناسب بودند .

 

 

طبقه مرفع برای راحتی بیشتر در داخل و خارج کفش ها از چرم استفاده میکردند و کشاورزان از علف ، این کار کفش ها را در تابستان خنک و در زمستان گرم میکرده وتقریباً می‌توان گفت طبقۀ اجتماعی مردم را با نوع کفش‌های چوبی که به پا داشتند، می‌شناختند.

 

 

ازدواج به سبک مارکنی

 

 

مردم مارکن رسم جالبی برای عروسی داشتند یکی از مراسم رایج این بوده که داماد باید برای عروس قبل از ازدواج کلومپِن  هدیه دهد.عروس هم این کفش را فقط در روز عروسی به پا میکرده و بعد به عنوان یادگاری از عروسی نگه میداشته .

 

 

در گذشته که کارخانه ای برای تولید کفش ها نبوده ، تولید کفش با دست انجام میشده و برای زیبایی بیشتر روی آنها حکاکی میکردند که این حکاکی معمولا نمادهای مذهبی یا عشق بوده در بعضی مواقع هم آقای داماد خلاقیت به خرج میداده و  نام عروس و داماد و تاریخ ازدواجشان را روی آن حک میکرده.

 

 

 

 

 

کفش های روز تعطیل و جشن

 

 

یان میگفت کفشهای که مردم در روز یکشنبه می پوشیدند با روزهای دیگر فرق داشته و به قول ما ایرانی ها کفش های پلو خوری بوده با حکاکی های زیبا .

 

 

میگفت خیلی ها نام شان را هم روی کفش حک میکردند که مبادا کفش شان با کفش دیگر اشتباه شود و یا گم شود ، یاد دوران سربازی افتادم که روی زبانه پوتین هایمان ، نام مان را مینوشتیم تا پوتین هایمان با پوتین کسی اشتباه نشود .

 

 

گرچه در حال حاضر پوشیدن این کفشها در هلند مرسوم نیست ولی تقریبا سه میلیون جفت کلومپِن هر ساله در هلند ساخته می شوند تا به عنوان سوغات در سراسر هلند به فروش برسد ، با این حال برخی از کشاورزان و باغبانها هنوز هم از این کفش ها استفاده می کنند و استفاده از آنها را برای سلامت پا مفید میدانند.

 

 

 تفاوت بزرگ این کفش ها با گذشته فقط در نحوه تولید آنهاست امروزه این کفش ها در کارخانه های مجهز تولید میشوند نه به صورت دستی ، ولی این سوال پیش می آید که آیا کارخانه میتواند آن حس خوبی که کارگران برای ساخت این کفش ها به خریداران انتقال میدادند را انتقال دهند.

 

 

 

متاسفانه در این سفر نشد در مراسم رقص کشاورزان باشم تا از نزدیک با این مراسم آشنا شوم ولی در سفر بعد به هلند حتما این کار را انجام خواهم داد .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۰۳
مهدی عبدی

 برای دیدن ویدیو ها و عکس های بیشتر به صفحه اینستاگرام من مراجعه کنید 

 

http://instagram.com/mehdi.abdi1357

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۲
مهدی عبدی

 

 

 

دیوار برلین (Berlin Wall)

 

 

 

قدم زدن در کنار دیوار برلین

 

 

پیام آشنا: مهدی عبدی - روز ۹ نوامبر سالروز فروپاشی دیوار«برلین»، دیواری که در چند دهه یک ملت را از هم جدا کرد بهانه ای شد تا از برلین بنویسم. با شنیدن اسم برلین یاد دوچیز می افتم، جنگ جهانی و دیوار برلین، جشنواره فیلم برلین و خرس معروفش .

 

 

برلین شهری است که بعد از جنگ جهانی دوم بین چهار برنده جنگ، آمریکا، فرانسه، بریتانیا و شوروی تقسیم شد و در سال ۱۹۶۱ با ساخته شدن دیوار برلین توسط شوروی به دو قسمت شرقی و غربی تقسیم می شود که عمر این دیوار تا تاریخ ۹  نوامبر سال ۱۹۸۹ بوده و بعد از این تاریخ دیوار برلین فرو می ریزد و باز هم برلین شرقی و غربی یکی می شوند . خیلی از آلمانی ها  آن قدر زنده نماندند که فروپاشی دیوار را ببینند. در این سال ها آن چه بر سر مردم برلین و آلمان می آید داستانی است که به نظر من فقط آلمانی ها درک می کنند .

 

 

چند وقت پیش با معلمی آلمانی در این باره صحبت می کردم که تجربه فرار از شرق به غرب را داشت و می گفت جزء اولین کسانی بوده که بعد از فروپاشی دیوار آنجا بوده. شنیدن خاطرانش برای من مثل تعریف یک داستان غیر واقعی بود و حتی تصور این همه سختی برای انسان ها  راحت نیست چه برسد به واقعیت. این مقدمه به علاوه هزاران ویژگی دیگر برلین را به شهری تبدیل می کند که حتما قبل از مردن باید ببینید .

 

 

از نظر من فلسفه کلی شکل گیری دیوار برای محافظت از بشر بوده ولی دیوار جدا کننده برلین تعریف ها از دیوار را به کل به هم می زند. یادم است وقتی دیوار فرو ریخت از تلویزیون یک سری صحنه ها را دیدم. سال 1368 بود من حدود 11 سال داشتم تصوری که از جنگ داشتم مربوط می شد به جنگ ایران و عراق (هر چند این جنگ یکی از بدترین جنگ های تاریخ بشر بوده) ولی هیچ تصوری از دیواری که می تواند یک شهر را به دو قسمت تقسیم کند نداشتم. سال ها از داستان فروپاشی دیوار برلین گذشت تا در تابستان 94 به برلین رفتم. 26 سال از فروپاشی دیوار می گذشت و من جلوی دیوار بودم .هر چند من در مقابل دیواری بودم که دیگر قدرتی نداشت تا جلوی فرار آدم ها را بگیرد ولی در همان نگاه اول مشخص بود که دیوار با تصاویری که از تلویزیون و در فیلم ها دیده بودم فرق داشت. بزرگ تر بود و وقتی در کنارش می ایستادی دقیقا  تفاوتش با ذهنیت های قبلی را متوجه می شدی. تصمیم گرفتم در ذهنم ساعت را به عقب بکشم و به زمان ساخت آن سفر کنم به زمانی که مردم یه کشور به خاطر سیاست های احمقانه سیاستمدارهایشان مجبور بودند بیست و هشت سال  به صورت دو کشور مختلف زندگی کنند.

 

 

داشتم به این فکر می کردم که اگر این دیوار می توانست حرف بزند چند هزار صفحه برای نوشتن لازم بود. دیواری که این روزها توریست ها با آن عکس می گیرند و به راحتی در کنارش قدم می زنند چه نگاه های تنفر آمیزی را تحمل کرده و اینکه چند دهه پیش اگر این گونه در کنار دیوار قدم می زدید حتما کشته می شدید .

 

 

هر کدام از نقاشی های دیوار را که نگاه می کردم یک دنیا حرف برای گفتن داشت، به کانی علوی فکر کردم که پس از فروپاشی دیوار 155 کیلومتری برلین، 118 نقاش از 21 کشور دنیا را گرد هم می آورد تا بخشی از این دیوار به طول 1300 متر را در طی شش ماه نقاشی کنند و  به همین دلیل، از سوی رئیس جمهور آلمان مدال لیاقت یعنی عالی‌ترین نشان آلمان را دریافت می کند و با این کار به دیوار شخصیت تازه ای می بخشد و آن را به یک موزه خاص تبدیل می کند  تا  با دیدن هر نقاشی قسمتی از تاریخ برلین را به یاد بیاوریم.

 

 

نمی دانم چند نفر در مسیری که من قدم برمیداشتم کشته شده بودند، در این فکر بودم تا به نقاشی ای رسیدم که تعداد کشته شدگان در هر سال را نشان می داد. سال تولدم را روی دیوار دیدم و جالب بود در کل این 28 سال  فقط در 5 سال در کنار این دیوار کسی کشته نشده بود و یکی از آن ها  سال تولد من بود.

 

 

در جایی می خواندم در طول این 28 سال حدود 5 هزار نفر سعی کردند از دیوار بگذرند و به طرف دیگر بروند که حدود 136  نفر تاوان این کار را با از دست دادن جانشان دادند و حدود ۲۰۰ نفر نیز مجروح شدند. اولین قربانی در سال ۱۹۶۱ یک جوان ۲۴ ساله‌ بود که قصد فرار از شرق به غرب را داشته . ۱۴ نفر از کشته شدگان قصد فرار از غرب به شرق را داشتند، ۳۲ کشته  که اصلاً قصد فرار نداشته‌اند و ۸ نگهبان که به طور اتفاقی کشته شده‌اند.

 

 

در طول این سال‌ها فرار های خاص هم صورت گرفته بود در سال ۱۹۶۴، ۵۷ نفر موفق شده بودند تا از طریق تونلی که به طول ۱۴۵ متر در زیر نوار مرگ کنده بودند، فرار کنند و یا فرار عجیب دو برادر که با بستن بال‌ها یی به خودشان فاصله بین دو دیوار را پرواز کرده بودند  .

 

 

 

نمی دانم چه حسی می توان داشت زمانی که مجبور باشید از یک قسمت شهری که در آن زندگی می کردید به سمت دیگر فرار کنید و ممکن است در بین مسیر مورد اصابت گلوله قرار بگیرید .

 

 

 

قدم زدن در کنار این دیوار برای من کلا تداعی خاطره بود با اینکه سنم زیاد نیست ولی آن قدر مطلب در مورد دیوار خوانده بودم و فیلم دیده بودم که فکر می کردم با کل نقاشی های روی دیوار خاطره دارم و باز هم یک نقاشی دیگر من را  میخ کوب کرد، اثر معروف The Wall از پینک فلوید، بعضی رویدادها در طول زمان تبدیل به حسرت می شوند و من همیشه حسرت می خورم که چرا در موقع اجرای این کنسرت در برلین نبودم .

 

 

قدم زنان به پنجره ای رسیدم  پر از قفل، این صحنه را در خیلی از جاهای اروپا می توانید ببینید قفل هایی که بر روی میله ها زده می شوند تا آرزوها را برآورده کنند، برای من که دیر به برلین رسیده بودم آرزویی نمانده بود تا برای برلین داشته باشم چرا که برلین گذشته تا به حال کلی فرق کرده بود برلین امروز خیلی پیش رفته تر از آن بود که من بتوانم برای آن آرزویی کنم .

 

 

 

و چند قدم آن طرف تر دیوار تمام شد و رود اسپر Spree خودش را نشان داد و کشتی هایی که در رودخانه بودند.  با یک نگاه از اولین گام در کنار دیوار تا آخرین گام تاریخ 28 ساله دیوار را با نقاشی های روی دیوار مرور کردم. در آخرین نظر به دیوار به این فکر کردم که آیا فرشتگان ویم وندرس در فیلم بهشت بر فراز برلین  هم از بهشت شان که بر فراز برلین بود دیوار را مثل من دیده بودند در آن زمان دیوار هنوز پا برجا بود آیا امتداد دیوار تا بهشتی که بر فراز برلین بود ادامه داشت؟ بهشت شرقی و غربی؟ اگر  فیلم الیا کازان در شرق بهشت اتفاق می افتاد پس شاید  بهشت  برلین هم شرق و غرب داشته، ولی این سوال هم پیش می آید آیا مردمی که در شرق بهشت بودند برای زندگی بهتر به غرب بهشت می گریختند؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۰۲:۱۷
مهدی عبدی

 برای دیدن ویدیو ها و عکس های بیشتر به صفحه اینستاگرام من مراجعه کنید 

 

http://instagram.com/mehdi.abdi1357

 

لینک ویدیوی ساخته شده از بوداپست در یوتیوب 

https://www.youtube.com/watch?v=N8g29DwMD1k&t=527s

 

لینک ویدیوی ساخته شده از بوداپست در آپارات

https://www.aparat.com/v/FrR6C

 

 

 

 

مجارستان جایی که غریبه ها را دوست ندارند

 

 

مجارستان کشوری با نام  شناخته شده ی هانگری Hungary  ( تلفظی مانند کلمه گرسنه Hungry در انگلیسی ) در دنیاست  ، شاید تنها کشوری که این کشور را با نام مجارستان می شناسد ایران باشد ، کشوری از قوم مجار یا به قول خودشان ماجیار . کشوری با پرچم سه رنگ مثل ایران ولی با ترتیب معکوس .

 

 

سرزمین پرفروشترین اسباب بازی دنیا ،  مکعب روبیک ، زادگاه پوشکاش افسانه ای ، بهترین گلزن قرن 20 ، بازیکنی که به افتخارش هر سال جایزه ای به زیباترین گل سال فوتبال تعلق میگیرد .

 

 

اگر میخواهید با یک مجاری سر صحبت را باز کنید هیچ چیز بهتر از صحبت درباره فوتبال و پوشکاش نیست ، در ادبیات ایمره کرتس imre Kertesz را دارند و در عالم سینما ویلیام فاکس، بنیان‌گذار فاکس قرن بیستم و آدولف سوکور، بنیان‌گذار پارامونت پیکچرز ، از فیلم سازان برجسته شان هم میتوان از ایشتوان سابو، بلا تار و میکلوش یانچو  نام برد.

 

 

مجارستان سرزمین آهنگسازان برجسته‌ای همچون بلا‌بارتوک (BélaBartók) و زُلتان ‌کودالی (ZoltánKodály) است ولی  در بین همه نام های بزرگ مجارستان نام بلاتار و گروه موسیقی امگا برایم بیشتر آشناست ، شاید اولین جملات مجاری که در زندگی ام شنیدم به زبان موسیقی بود و آن هم با شنیدن موزیک های گروه امگا و یکی از بهترین فیلم های زندگی ام هم اسب تورین بلاتار بود .

 

 

سرزمین بزرگ ترین چشمه های آب گرم جهان    ، فقط بوداپست 118 چشمه آب گرم دارد و قدمت بعضی از حمام ها در مجارستان به 2000 سال می رسد ،  بزرگترین دریاچه آب گرم دنیا  ( دریاچه هویز (Héviz)) در مجارستان است ، اصلا مگر میشود به مجارستان سفر کرد و به آبگرم نرفت ، در سفر مجارستان حتی در شهرهای خیلی کوچک هم به مجموعه های مثال زدنی آب  گرم با قیمت خیلی پایینتر از استخرهای ایران رفتم و کم کم این کار به قسمتی از بازدیدهایم  از شهرهای مجارستان شد به هر شهری سفر میکردم حتما به مجموعه آبگرم آن هم میرفتم .

 

 

همسایه هایش  اتریش، اسلواکی، رومانی، کرواسی، ، اسلوونی و اکراین هستند و  ۱۹ استان دارد  ‌ به علاوه بوداپست که متعلق به هیچ استانی  نیست و مستقل است .

 

 

 

 

کشوری که هر چه از پایتخت آن دورتر میشدم تعداد مردمی که به زبان انگلیسی صحبت میکردند کمتر میشد  شاید در شهرهای مرزی اش به زحمت به تعداد انگشتان دست کسی انگلیسی متوجه میشد ، این نکته مرا کنجکاو کرد تا دلیلش را بدانم چرا که همه آنها در دوران مدرسه مثل ما انگلیسی میخوانند  ، ولی تا به امروز جواب این سوال را نیافتم  ، هر چند  در بوداپست به عنوان پایتخت و مهم ترین شهر آن هم مشکل ارتباط به زبان انگلیسی داشتم .

 

 

کشوری که در شهرهای اطراف آن از غریبه ها استقبال خوبی نمیشود ، این مشکل را بارهای بار وقتی به شهرهای کوچک در مجارستان سفر کردم داشتم و حتی یک بار در ترمینال یکی از شهرها با وجود نیاز مبرم به کمک برای تهیه بلیط اتوبوس و چنج کردن پول هیچ کس کمکی نکرد ، فقط در چشمانم نگاه میکردند و سر تکان میدادند و بعد بی تفاوت ، در آن لحظه به این کشور لقب جایی که غریبه ها را دوست ندارند دادم . دلیل این کار را جویا شدم این جواب را شنیدم که این رفتار از زمان کمونیسم در این کشور مانده ، چهره های بی لبخند شاید از هر 10 نفر یک نفر کمی دوستانه باشد . ولی اگر یک مجاری بخواهد به شما کمک کند مطمین باشید این کار را با جان و دل انجام میدهد  .

 

 

زبان خودشان مجاری است از خانواده زبان‌های اورالی که فقط دو کشور در اروپا هم خانواده آن هستند استونی و فنلاند با نگاه مثبت پرگویش ترین زبان غیر هند و اروپایی در اروپا است ، زبانی با الفبای غریب و سخت برای یاد گیری ولی وقتی خواندنش را یاد گرفتم  دائما  میخواستم  تابلوها را بخوانم  و از این خواندن لذت ببرم  چند کلمه ای هم مشابه زبان فارسی  در زبانشان پیدا میشود مثل دخانیات ،عدد هزار، وزیر و یا بازار که با کمی تغییر واژار تلفظ میشود ولی لغات ترکی زیاد دارند .

 

 

در زبان مجاری سلام میشود سیا ،به این فکر میکردم که  اگر اسم کسی سیاوش یا سیامک باشد ( در زبان عامیانه ما این اسامی را سیا تلفظ میکنیم ) و در جای شلوغ شهر باشد با احوال پرسی مردم دائما فکر میکند که کسی صدایش میزند ، به قهوه هم میگویند کاوه ، باز هم یک نام دیگر ایرانی .  به جای خداحافظ هلو Hello  میگویند ، کنار آمدن با این خداحافظی هم برایم سخت بود اوایل حضور در مجارستان هر وقت کسی میخواست خداحافظی کند میگفت هلو و من فکر میکردم چرا سلام میکند .

 

 

اسم مورد علاقه شان آتیلا است ، میگویند آتیلای افسانه ای مجار بوده و به آن افتخار میکنند ، آتیلا رهبر قوم هون بود ، رومی ها  به او لقب تازیانه خداوند داده بودند و به او باج می‌دادند تا کاری به کار رم نداشته باشد ولی در حمله  به ایران شکست میخورد .دیگر اسمی که در مجارستان زیاد شنیدم ، سلطان بود ، فکر میکنم این نام را  از ایران گرفته اند .

 

 

 

 

 

مردم مجارستان  به شدت آن تایم در ساعات کاری و نه در انجام کار هستند ، وقتی روی در مغازه ای نوشته ساعت تعطیلی ساعت 6 بعد از ظهر ، اگر شش و یک دقیقه برسید هیچ شانسی ندارید این قانون را در جاهای مختلف و به کرات دیدم حتی در رستوران ها با وجود آمدن مشتری ، کاری که در ایران به هیچ وجه دیده نمیشود تا وقتی پول بیاید و مشتری باشد مغازه باز است .

 

 

ولی قولهایشان شاید مثل ما ایرانی ها باشد برای انجام یک کار ، چه کار اداری و چه شخصی باید آن را چندین بار یادآوری کرد .

 

 

معروفترین غذا هایشان گولاش(Goulash) که در گذشته غذای چوپانان بوده  و  لانگوش Langos  به معنای شعله است که تقریبا در کل اروپا معروف هستند ، لانگوش تکه های گوشت است که با سیب زمینی سرو میشود شاید بتوان آن را با خورشت های ایرانی مقایسه کرد ، بارها و بارها در شهرهای مختلف این غذاها را امتحان کردم  گولاش در تمام رستوران ها و در تمامی ساعات شبانه روز پیدا میشود ، ولی برای خوردن لانگوش که یک تکه نان سرخ شده است با کلی مخلفات روی آن مثل سیر و پنیر و ...  باید قبل از ظهر به دکه ها و کیوسک های فروش آن میرفتم از ساعت 5 صبح تا 11 مثل کله پاچه خودمان ، چند باری آخر وقت رسیدم و بعد از من با وجود مشتری مغازه تعطیل شد و این رسم برمیگردد به مثلا آن تایم بودن و قانونمند بودن مجارها وگرنه مشتری و پول که باشد 1 ساعت بیشتر مغازه باز بماند .

 

 

جمعیت مجارستان  فقط 10 میلیون نفر است ( کمتر از تهران خودمان ) و واحد پولشان هم فورینت ، من از شهرهای زیادی در مجارستان بازدید کردم با نام هایی که شاید دقایق زیادی  طول کشید تا درست تلفظ شان کنم و به یادم بمانند مثل هودمژورواژارهه hódmezővásárhely یا کیش کون فلج هاذا Kiskunfelegyhaza  این شهر ها تقریبا شبیه هم بودند ولی بوداپست جور دیگری بود از آن شهرها که تعریف از آن سخت است و باید تجربه اش کرد .

 

 

مجارستان تاریخ پر فراز و نشیبی داشته رومی ها  ، مغول ها  ، دولت عثمانی امپراتوری اتریش-مجار و در دوره جنگ جهانی تحت اشغال آلمان بوده ،  برای همین از هر نوع معماری ( رومی ، گوتیک ، رنسانس و باروک) ، هنر و آشپزی در آن وجود دارد .

 

 

 

 

بوداپست، پاریس اروپای مرکزی

 

 

خواهرخوانده تهران  از ادغام سه شهر بودا (که با شنیدن آن همیشه به یاد دین بودا می افتم  ولی این دو کاملا متفاوت هستند) (Buda)، پست(خود مجاری ها پشت تلفظ میکنند)  (Pest) و اوبودا (Óbuda)  شکل گرفته، ششمین شهر بزرگ اتحادیه اروپا، و دارای یکی از زیباترین بافت های شهری ، که از سال 1987 در فهرست میراث جهانی یونسکو ثبت شده.

 

 

رود دانوب از وسط شهر میگذرد و شهر را به دو قسمت تقسیم میکنده به قسمت شرقی دانوب ، پِست و به قسمت غربی آن  بودا گفته میشود ، . بودا در گذشته  شاه نشین بوده و پست رعیت نشین.

 

 

بوداپست از آن شهرهاست که برای کشف زیبایی آن  باید از یک سمت شهر به سمت دیگر آن قدم زد ، یک روز این تصمیم را گرفتم و از میدان قهرمانان در یک سر شهر به سمت پل زنجیر حرکت کردم  .

 

 

میدان قهرمانان Heroes’ Square

 

 

میدانی که در آثار یونسکو ثبت شده مثل نقش جهان در اصفهان خودمان و پس از ساخته شدن این میدان بسیاری از جشن‌ها و مناسبت‌های خاص مجارستان در این مکان برگزار می‌شود.

 

 

در سفر اولم در سال 2015  وقتی از ایستگاه دومین خط متروی قدیمی در جهان (قدیمی ترین متروی جهان  متروی لندن است) خارج شدم اولین  نقطه بوداپست بود که میدیدم و در سفر آخر در سال 2018 به دلیل مراسم بزرگداشت پیروزیشان در نبرد براتیسلاوا  باز هم آنجا بودم با دیدنش جای خالی میدان قهرمانان در ایران را حس کردم  شاید با این تاریخ و قدمتی که ایران دارد  هیچ کشوری به اندازه ایران قهرمان نداشته باشد  از پادشاهان و سرداران بزرگ تا شاعران و هنرمندان فکر میکنم اگر بخواهیم چنین میدانی در ایران بسازیم نام آن  1000 قهرمان بشود .

 

 

ساخت میدان قهرمانان در سال ۱۸۹۶، به مناسبت هزارمین سالگرد پیروزی مجارها در نبرد علیه قبیله‌هاى کارپات شروع  و در سال ۱۹۰۰ به پایان رسیده. هزارمین سالگرد تاسیس مجارستان بهانه ای بود تا برای جاودانه کردن نام کشورشان مجسمه کسانی که قرن ها برای ساخت کشورشان تلاش کرده اند در این میدان نصب کنند .

 

 

7 مجسمه به همراه سمبل جنگ در نیم دایره چپ  میدان و هفت مجسمه به همراه سمبل صلح در نیم دایره سمت راست و در وسط میدان ستونی بلند با  مجسمه جبرئیل و در دستش هم تاج مقدس مجارستان ،  شاید انتخاب جبرئیل از میان تمامی فرشتگان به  باور مجارها مانند دیگر مردم برمیگردد ، جبرئیل ابراهیم را از آتش نجات داد، موسی را در مبارزه با فرعون حمایت کرد، فرعونیان را در رود نیل مصر غرق کرد، به داوود ساختن زره را آموخت، به دانیال نبی تعبیر رؤیا را آموخت، زکریا را به زاده شدن یحیی و مریم را به زایش عیسی مژده داد.

 

 

در پایین این ستون  ۷ مجسمه دیگر قرار دارد  روسای  قبایل  مجارستان که در قرن ۹ پایه های این کشور را بنا نهادند.

 

 

شاید کمتر کسی از مردم در این میدان به عدد هفتی که در همه جای آن استفاده شده فکر کند

 

 

من برای دقایقی به بیشتر هفت هایی که میشناختم فکر کردم ، هفت شهر عشق ، هفت گناه کبیره ، هفت هنر ، هفت خوان ، عجایب هفتگانه دنیا ، هفت طبقه جهنم و بهشت ، هفت دریا ، هفت آسمان ، هفت سین ، هفت روز هفته ، هفت نت موسیقی ، هفت رنگ رنگین کمان و سرانجام هفتمین پسر از هفتمین نواده این آخری را به دو دلیل بیشتر دوست دارم یکی اینکه از اولین کسانی بودم که فیلمش را ترجمه و زیر نویس کردم و دیگری به خاطر موزیک  ناب گروه آیرون میدن.

 

 

 

 

در سال ۱۹۸۹ حدود ۲۵۰ هزار نفر در این میدان جمع شدند تا نخست وزیر سابق مجارستان «امره ناگی» که در سال ۱۹۵۸ اعدام شده بود را دوباره خاک سپاری کنند و این  جرقه‌ی بود برای سقوط شوروی  و حکومت کمونیسم در این کشور .

 

 

در قسمت جلویی مجسمه جبرئیل ، یک قبر قرار دارد با عنوان  سربازهای گمنام ،  برروی آن  این جمله حک شده «به یاد قهرمانانی که زندگی‌شان را برای آزادی ملت‌مان فدا کردند»،

 

 

وقتی برای دیدن مراسم در این میدان بودم بیشتر با مجارستان و سنت های  آشنا شدم  ، علاوه بر سمبل های به کار رفته در میدان خیلی ها با لباس هاس سنتی مجاری در میدان حاضر بودند در مورد نام لباس و تاریخچه آن زیاد پرس و جو کردم و در اینترنت هم زیاد سرچ کردم ولی تا به امروز اطلاعات مفیدی  کسب نکردم ،  قسمتی از برنامه هم کار با شلاق و نمایش با پرندگان شکاری بود و در آخر با یک موزیک فوق العاده ادای احترام به سنگ قبر سربازان گمنام مجاری ، از نوع مراسم میشد فهمید  آنها قومی جنگاور بوده اند و به این نکته افتخار میکنند ، البته اولین بار صحنه هایی از تاریخ مجارستان را  بر روی نقاشی پانورامای دیواری در موزه شهر اوپوستاسر Opusztaszer  دیده بودم و این بار شاهد اجرای زنده قسمت هایی از مراسم تاریخی اشان بودم ،  شاید برای کسانی که از میدان بازدید میکنند این قبر کمتر مورد توجه قرار میگیرد ولی در این مراسم ، شاید بیشترین مرکز توجه همین قبر سربازان گمنام بود.

 

 

 

 

 

خیابان اندراشی andrassy

 

 

بعد از دیدن مراسم وارد خیابان اندراشی شدم ، مهمترین خیابان بوداپست که خود آن هم جاذبه ای گردشگری به شمار می رود. قدم زدن در خیابان های معروف کشورها از کارهای مورد علاقه من است خیابان ولیعصر تهران ، شانزه لیزه پاریس ، رامبلا در بارسلون ، اورچارد در سنگاپور و ...

 

 

هر دو  موزه هنرهای زیبا و تالار هنر در سمت راست و چپ میدان به دلیل مراسم بسته بودند پس راهم را در خیابان ادامه دادم تا به دانوب برسم مقصدم را ساختمان اپرا در نظر گرفتم هر چند در سفرهای قبلی این ساختمان را دیده بودم ولی به هر حال این بار هم در مسیرم بود ،  موزه ترور هم در همین خیابان و مسیر قرار دارد  ، این بار هم مقابل در ورودی صف طولانی بازدید کننده ها بود همیشه با دیدن صف موزه ها در کشورهای دیگر به این فکر میکنم که چرا موزه های ما صف ندارند به هر حال بهتر بود که از انجا سریع رد شوم تا اینکه حسرت کمبودهایمان در ایران را بخورم ، به ساختمان اپرا رسیدم ،  ساختمان اپرا در تمام کشورهای اروپایی از اهمیت خاصی دارد  و درتمام شهرهای بزرگ ،  سالن اپرا وجود دارد  و معروفترین آنها در شهر وین است و ساختمان اپرای مجارستان با همان شکل و معماری ولی در ابعاد کوچکتر ساخته شده.

 

 

اینکه چرا در فرهنگ ایرانی هیچ وقت استقبالی از اپرا و موسیقی کلاسیک نشده برایم جالب است

 

 

اگر ایرانی ها بخواهند اپرا کار کنند، بسیار مشکل است. اول باید داستانش باشد، بعد شعرش و بعد از آن آهنگی که برای این شعر ساخته شود ،در ادامه هم نیاز به خواننده های اُپرا داریم ، شاید اگر همه این امکانات فراهم شود روزی در ایران هم شاهد اجرای اپراهای معروف باشیم ، به راه خود به سمت میدان سنت اشتفان ادامه دادم  .

 

 

 

 

 

کلیسا سنت اشتفان  St. Stephen's Basilica

 

 

سومین کلیسای بزرگ مجارستان که نامش را از نام سنت اشتفان اولین پادشاه مجارستان گرفته

 

 

نمای اول کلیسا را از پشت بنا دیدم عرض آن را طی کردم و در گوشه ای  نشستم وقت آن رسیده بود که کمی استراحت کنم ، بعد از کلی زمان برای دیدن مراسم و حدود 3 کیلومتر پیاده روی  کمی خسته بودم ، چند باری که مجارستان بودم نتوانسته بودم این کلیسا را ببینم و قرار بود برای اولین بار این اتفاق بیفتد ، یک ربع یا بیست دقیقه استراحت کردم و بعد به سمت در ورودی حرکت کردم حیاط جلوی کلیسا مملو از جمعیت بود  و تقریبا تمام کسانی که در نقطه مقابل در ورودی بودند داشتند عکس میگرفتند .

 

 

در اروپا برای ورود به بعضی کلیساها باید بلیط تهیه کنید و این قانون برای من قابل درک نیست با این همه پولی که هر سال به کلیسا پرداخت میشود ، چرا باید برای دیدن یک مکان مذهبی و مقدس پول پرداخت شود ، تفاوت این کلیسا با کلیساهای دیگر این بود که آن را به دو بخش تقسیم کرده بودند ، سمت راست کلیسا  ، قسمت بدون بلیط که آن هم در ورودیش صندوق بود و اگر تمایل داشتید پول درون صندوق می انداختید ،  از آنجا به سختی میشد فضای داخلی کلیسا را دید و قسمت دوم با بلیط که شامل نمای کامل کلیسا ، رفتن به بالای گنبد کلیسا و دیدن پانورامای شهر بود  .

 

 

همان طور که حدس میزدم کلیسایی که ساخت آن 50 سال طول کشیده بود  بی نظیر بود ،   ظرفیت  8500  نفر بازدید کننده را داشت هرچند تعداد بازدید کننده ها خیلی کمتر بود و  بزرگترین ناقوس مجارستان با  وزن  9.5 تن در  برج جنوبی آن واقع شده بود .

 

 

برای دیدن پانورامای شهر باید 364 پله را بالا میرفتم اگر یک پله دیگر ساخته میشد ، عدد میشد به اندازه روزهای یک سال ، دیدن زیبایی یک شهر از بلند ترین نقطه آن در هر شهر متفاوت است

 

 

گنبدکلیسا  96 متر ارتفاع دارد، به اندازه ارتفاع ساختمان مجلس بوداپست که ایستگاه آخر پیاده روی من بود ،  در تمام شهرهای بزرگ اروپا طبق قانون هیچ ساختمانی نمیتواند بلندتر از ساختمان کلیسای اصلی باشد  در مجارستان یکی بودن این دو ارتفاع  تعادل بین کلیسا و دولت در مجارستان را نشان می دهد.

 

 

تنها طراحی مشابه این کلیسا را در شهر سگد Szeged   در جنوب مجارستان دیده بودم و در ابعاد کوچکتر .

 

 

ولی شهرت اصلی کلیسا علاوه بر معماری زیبای داخل و خارج آن یک دلیل دیگر هم دارد ،  دست راست مومیایی شده سنت اشتفان اوّلین پادشاه مجارستان در آن نگهداری می شود.

 

 

یاد مقبره های خالی تخت جمشید و پاسارگاد افتادم ، اینجا چطور با چنگ و دندان از تاریخشان محافظت میکنند و ما چطور؟

 

 

از خیابان جلوی کلیسا به سمت دانوب حرکت کردم دیگر مسافتی نمانده بود فقط چند صد متر ، با مجسمه مرد برنزی نگهبان کنار خیابان در مقابل کلیسا عکسی گرفتم  ، نگهبانی که از وقتی او را آنجا گماشته اند چشم از کلیسا برنداشته ، سالیان سال است آنجاست  و هنوز یونیفرم نظامیان امپراتوری اتریش- مجارستان را به تَن دارد  ، کم کم دانوب و پل زنجیر در برابر چشمانم ظاهر میشد ، یکی دیگر از علایقم دیدن پل های معروف است  ، هرچند این پل را هم بارهای بار دیده بودم .

 

 

 

 

 

دانوب آبی و پل زنجیر Chain bridge

 

 

اطراف پل زنجیر شلوغ بود ، اینجا روز و شب ندارد همیشه شلوغ است بر خلاف آن سمت پل در قسمت شاه نشین ، شاید به دلیل نماهای بیشتری است که از این سمت میشود دید

 

 

دانوب از جنگل سیاه در آلمان سرچشمه میگیرد و با گذشتن از ده کشور سرانجام در رومانی به دریای سیاه می ریزد ، نوار آبی بین دو نام سیاه ،  دومین رود بزرگ اروپا بعد از ولگا است و در جایی خواندم که نام دانوب ریشه در زبان سکاها دارد که در دوران باستان ساکن این منطقه بوده‌اند ، در زبان باستانی ایرانی دانوب در  اصل دانو به معنی رودخانه می‌باشد.

 

 

با شنیدن نام دانوب به یاد ، یوهان اشتراوس بزرگ و آهنگ دانوب آبی می افتم ،یوهان اشتراوس موسیقی دان بزرگی است که ساخت اولین سرود ملی ایران را نیز به او نسبت میدهند و به همین دلیل همیشه ارادت خاصی به او دارم .

 

 

به نظر من زیباترین پل های دانوب در مجارستان قرار دارند و زیباترین آنها  پل زنجیر است سمبل شهر بوداپست  ، شاید دلیل دیگری که این پل را دوست دارم این است  که تا مدت ها عکس هایی که از پل گرفته بودم در شبکه های مجازی و ایستاگرام در بوداپست دست به دست میشد .

 

 

پل های معروف بوداپست هم 7 تا هستند باز هم عدد هفت ، در فیلم شماره 23  برای جیم کری همه چیز در عدد 23 خلاصه میشود و اینجا برای من در عدد 7

 

 

شیرهای بی زبان پل

 

 

نام پل از کنت «ایشتْوان سیچینی» (István Széchenyi)، گرفته شده است ، قبل از ساخت پل زنجیر مردم برای عبور از رودخانه از پل شناوراستفاده می کردند ، جناب سیچینی  بعد از نرسیدن به مراسم تشییع جنازه پدرش به علت حرکت نکردن پل شناور  بر اثر بدی آب و هوای ، پروژه ساخت یک پل دائمی بر روی دانوب را مطرح میکند .

 

 

در زمان بازگشایی، این پل بلندترین پل اروپا بوده ، با دو برجی که با زنجیرهای آهنی سازه ‌را حمایت می‌کنند ،  علت نامگذاری این پل هم به خاطر همین زنجیر است ،  با  دو مجسمه شیر سنگی در هر سمت که  از آن محافظت می‌کنند.ساخت این پل، اقتصاد کشور مجارستان را متحول کرد و عصر طلایی بوداپست با  تبدیل دو شهر معمولی به یک کلان‌شهر شروع شد .

 

 

داستانی در مورد این پل وجود دارد به این شکل آدام کلارک معمار پل از ساخت این پل بسیار مغرور میشود و همه را به چالش میکشد تا اگر میتوانند ایرادی از این پل بگیرند و به این شکل معلوم میشود مجسمه های شیرهای روی پل زبان ندارند. هر چند به افتخار وی میدانی را در بوداپست به نام او نام نهادند.

 

 

داستان دیگر در مورد پل الیزابت است ، شاهزاده‌ای از بودا عاشق دختری از پست میشود  و برای اینکه  رفت و آمدش برای دیدن معشوقه‌اش راحت تر باشد دستور میدهد که پلی روی رودخانه دانوب ساخته شود به نام  پل اِرژبت (الیزابت). به این فکر میکردم که  اگر قضیه برعکس بود چطور ؟ پسری فقیر عاشق دختری ثروتمندآن وقت پلی روی دانوب ساخته نمیشد ؟

 

 

و اینکه این شاهزاده با این کار بالاخره به معشوقش رسید یا نه ، در داستان های عاشقانه ای که من میشناسم یا دو نفر هیچوقت به هم نرسیدند و یا مثل رومیو و ژولیت وقتی مردند به هم رسیدند .در طول چند سفرم به شهر بوداپست چندین و چند بار از روی پل زنجیر رد شده ام از یک سمت دانوب به سمت دیگر از قسمت شاه نشین به قسمت رعیت نشین و بالعکس ، پیاده با اتومبیل و با استریت کار هر کدام لذت خودش را داشت .

 

 

تمام طولش را قدم زدم گهگاه تعداد قدم هایم را میشمردم ولی طول پل همیشه 375 متر بوده و هست مهم نیست با چه  سرعتی روی پل قدم بزنم ، مهم این است که با هر قدم از دانوب لذت ببرم .حرکت کشتی ها درون رودخانه هم حس و حال خودش را دارد میشود از وین در اتریش یا براتیسلاوا در اسلواکی سوار کشتی شد و در این سه کشور روی دانوب سفر کرد .

 

 

 

کفش ها ماندند و آنها رفتند

 

 

بعد از پل به سمت کفش ها در کرانه دانوب” Shoes on the Danube Bank  حرکت کردم ، 60 جفت کفش آهنی به یاد کشته شدگان جنگ جهانی اول در بین سالهای 1944 و 1945

 

 

مجسمه هایی از جنس رنج و درد ، امروز همه به کنار مجسمه ها می آیند تا عکس بگیرند شاید اگر داستان پشت پرده این مجسمه ها را لمس کرده باشند قضیه فرق کند

 

 

اولین بار عکس این کفش ها را در فیس بوک دیدم ، طراحی کفش ها برایم خیلی جالب بود بعد از کلی سرچ متوجه شدم محل آنها در بوداپست است . از همان زمان بود که همیشه دوست داشتم از نزدیک این مجسمه ها را ببینم .

 

 

بعد از پیاده روی طولانی خسته بودم میخواستم در کنار مجسمه ها با خودم خلوت کنم ولی انقدر کنار کفش ها شلوغ بود که پشیمان شدم بیشتر هم چشم بادامی ها بودند که با دوربین های موبایل دائم دور کفش ها می چرخیدند تا مثلا بهترین قاب را پیدا کنند ،

 

 

چند تایی عکس گرفتم و بعد با فاصله یک گوشه نشستم به این فکر کردم که این افراد تنها گناهشان مذ هبشان بوده و به خاطر آن کشته شده اند ، حال آنها وقتی به کنار رود می آوردنشان چطور بوده گریه ، ترس و وحشت ، وقتی میدانی چند دقیقه دیگر بیشتر زنده نیستی چه حالی خواهی داشت . به آنها گفته شده بود کفش هایشان را درآورند و بعد تیر اندازی شروع شده بود در این فکر بودم که دیدم جوانی کفش ها را میشمرد ، صحنه درد آوری بود ،چرا باید این کار را میکرد؟ تا مطمین شود تعداد کفش ها درست است؟ یا در تعداد کشته ها شک داشت؟  اگر جایش با یکی از کشته شدگان عوض میشد و دیگری کفش ها را می شمرد چه حسی پیدا میکرد ؟

 

 

همیشه وجود صحنه های جنگ ، چه در فیلم ها و چه دیدن تندیس یا حتی خواندن مطلب ناراحتم میکند و با خودم فکر میکنم چرا باید تاوان سیاست های اشتباه چند سیاست مدار ، را مردم بیگناه پس دهند ، شاید یکی از دلایلش این است که تمام دوران کودکی خودم در جنگ بوده ، جنگی که  عراق به ما تحمیل کرد ،فقط این را میدانم که این جنگ لعنتی هیچ وقت تمام نمیشود فقط موقعیت جغرافیایی آن عوض میشود .

 

 

 

 

ایستگاه آخر پارلمان مجارستان

 

 

خوب فقط 300 متر تا پارلمان مانده بود ، سومین ساختمان مجلس بزرگ دنیا با بیش از یکصد سال قدمت ، صدای بلند موسیقی از اطراف ساختمان شنیده میشد به همین دلیل به جای اینکه طول 250 متری آن  را در امتداد رودخانه طی کنم به سمت صدا رفتم ، قسمت دیگری از مراسم بزرگ داشت بود و چه خوب که این پیاده روی با مراسمی در یک سمت شهر شروع شد و با مراسمی دیگر در قسمت دیگر شهر داشت به اتمام میرسید .

 

 

به دلیل اینکه بازدید از ساختمان فقط با گروه و در زمان های مشخص امکان پذیر است ، بیشتر نوشته ها در مورد بنا مربوط به خارج ساختمان است چرا که همه توریست ها شانس بازدید از داخل مجموعه را ندارند ( مثل من) 

 

 

در بنایی که  با الهام از ساختمان پارلمان انگلیس طراحی شده ، ۱۰۰ هزار نفر در آن کار کردند و در ساخت آن حدود ۴۰ میلیون آجر، ۵۰۰ هزار سنگ قیمتی و ۴۰ کیلو طلا استفاده شد.

 

 

این ساختمان ۲۷ مناره  ،  ۶۹۱ اتاق، ، ۱۰ حیاط، ۸۸ مجسمه از پادشاهان مجارستان و ۲۰ کیلومتر راه پله دارد ، خیلی دوست دارم بدانم تا به حال کسی بوده که کل پله های این ساختمان را طی کرده  باشد .

 

 

محاسبه کردم اگر میخواستم فقط اتاق ها را در 24 ساعت  بدون وقفه ببینم برای هر اتاق حدود 2 دقیقه وقت داشتم

 

 

برای دیدن داخل بنا چند روز وقت لازم داشتم ولی دیدن کل بنا هیچ وقت از خواسته هایم نبوده ، همیشه از نقطه مقابل پارلمان به بنا نگاه کرده بودم چه روز و چه شب ، دوست داشتم میتوانستم مجوزی داشته باشم تا بر بالای بام پارلمان بروم و شهر را از آنجا ببینم ، کاری که شاید کمتر کسی شانس آن را داشته و با هیچ بلیطی قابل اجرا نیست . شب بر روی بام در برابر دانوب آن وقت لقب مجاری ام میشد ، جهانگردی روی بام .    

 

 

به دلیل برپایی مراسم این بار هم نشد از داخل پارلمان بازدید کنم ، شاید این بهانه ای باشد برای سفر بعد به بوداپست .

 

 

 

در روی نقشه مسافت طی شده در این پیاده روی بین 5 و 6  کیلومتر بود ولی میدانم که تعداد گام هایم چند برابر این عدد بوده و مسافت طی شده در واقعیت با مسافت طی شده بر روی نقشه کاملا متفاوت است ، عدد دقیق را نمیدانم ولی دوست دارم این عدد 7 باشد .

 

 

 

 

....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۴:۵۹
مهدی عبدی

برنامه سفر بک پکری 24 روزه به 

اندونزی : جزیره بالی 12 روز-جوگجا 2 روز

سنگاپور 8 روز

مالزی : کوالا لامپور 2 روز

 

سفر به جزیره خدایان

ثبت طولانی ترین مسافت سفر

 

 

سالها فکر رفتن به جزیره بالی در اندونزی رویای من  بود  ، وقتی جهانگردی را شروع کردم  وسع مالی و تجربه ام اجازه نمیداد تا به این جزیره سفر کنم  ،عکس های جزیره خدایان (جزیره بالی معروف است به  جزیره خدایان) را می دیدم و با خودم میگفتم نمیدانم کی؟ ولی بالاخره یک روز به بالی سفر میکنم ،  جالب بود که تا چند سال پیش از هر کسی  در مورد بالی می پرسیدم  با تعجب میگفت بالی کجاست؟ اطلاعات فارسی در مورد بالی واقعا  کم بود تنها چیزی که زیاد بود عکس های خیره کننده بالی در سایت های انگلیسی زبان بود ، گویی  تکه ای از بهشت کنده شده بود و روی زمین افتاده بود .

 

 

این جزیره دو اقیانوس هند و آرام را بهم پیوند داده  که همین امر باعث شده آب و هوا و طبیعت خاصی داشته باشد ، کشوری که قبلا به هند هلند معروف بوده و امروزه به نام اندونزی میشناسیمش که این نام از دو واژه ایندوس (به لاتین: Indus) و یونانی نسوس (به یونانی: nesos) به معنی جزیره آمده‌است

 

 

کشوری روی خط استوا با  دومین سطح از تنوع زیستی در دنیا  و جمعیت  ۲۶۰ میلیون نفر، چهارمین کشور پرجمعیت دنیا با زبان رسمی اندونزیایی و بزرگترین کشور مسلمان دنیا با این حال  دین بیشتر مردم بالی هندوایسم  است .

 

 

واحد پول روپیه مثل ریال خودمان پر از صفر ، بعد از سفر به اندونزی بود که فهمیدم توریست هایی که وارد ایران میشوند چقدر با این همه صفر پول ما مشکل دارند

 

 

 

 

 

روشهای سفر به بالی از تهران

 

 

زمانی که من میخواستم به بالی سفر کنم  ، پرواز مستقیم از تهران به بالی وجود نداشت ولی طبق شنیده های من در حال حاضر این پرواز ها دایر شده هر چند در سال 1396 وقتی در فرودگاه امام خمینی بودم  از مسافران پرواز بالی شنیدم که تاخیر پرواز به 24 ساعت رسیده و مسافران این پرواز در فرودگاه سرگردان بودند و کسی جوابگو نبود .

 

 

برای رفتن به بالی یا باید یک پرواز خارجی انتخاب میکردم با قیمت بیشتر ولی راحت تر  که این پروازها هم معمولا دوقسمت دارند یک قسمت از ایران به کشوری که ایر لاین به آن تعلق  دارد ، انتظار در فرودگاه معمولا بین 2 تا 12 ساعت و بعد پرواز به کشور مقصد و یا باید به مالزی میرفتم و از انجا به اندونزی .به دلیل مقرون به صرفه بودن راه دوم را انتخاب کردم .

 

 

ابتدا مسافت 6300 کیلومتری بین تهران و کوالالامپور و بعد 2800 کیلومتر از کوالالالمپور تا بالی  ولی مشکل بزرگی وجود داشت و اینکه برای گرفتن ویزای اندونزی باید بلیط پرواز ارایه میدادم و من که کارت اعتباری برای تهیه بلیط مالزی به اندونزی نداشتم با دردسر دیگری روبرو شدم .

 

 

با جستجوی زیاد موفق به پیدا کردن نمایندگی ایر لاین مالزی شدم و باز به دلیل نداشتن کارت اعتباری مجبور شدم با هزینه بیشتر بلیط مالزی به اندونزی را تهیه کنم .

 

 

زمانی که من میخواستم به بالی سفر کنم بهترین راه برای مسافران ایرانی که میخواستند به استرالیا به صورت غیر قانونی سفر کنند ، سفر بدون ویزا به اندونزی و از آنجا با قایق به استرالیا بود ، آدم های زیادی در این راه میمردند و در دریا غرق میشدند پس دولت  اندونزی تصمیم گرفت برای ایرانی ها قبل از ورود ویزا صادر کند و سخت گیری ها چند برابر شد.

 

 

شایع شده بود گرفتن ویزای اندونزی از ویزای شینگن هم سخت تر شده ولی من تصمیم گرفته بودم به اندونزی بروم و باید میرفتم  .

 

 

صبح زود راهی سفارت شدم ، آنجا شرایط خیلی معمولی بود بر خلاف گفته ها شاید تنها سختیش برای کسانی بود که زبان انگلیسی شان  ضعیف بود چون کسی که بتواند فارسی صحبت کند آنجا نبود ، بعد از 5 دقیقه حضور در سفارت یک  جمله مفید  مالایی را یاد گرفتم  سلامت پاگی یعنی صبح به خیر .

 

 

تجربه به  من ثابت کرده که اگر مدارک برای گرفتن ویزا کامل باشد و واقعا قصد سفر داشته باشید کل کشورهای دنیا به شما  ویزا خواهند داد  ، خلاصه با دردسرهای خاص و لی نه به میزانی که تصور میکردم  با هزینه 50 دلار ویزا را گرفتم.

 

 

 همه چیز آماده بود برای یک سفر 24 روزه 12 روز بالی 2 روز جوگجا( شهر دیگری در اندونزی) 8 روز سنگاپور و دو روز آخر باز مالزی ، قرار بود از تهران با یکی از دوستانم به بالی برویم و بعد از 12 روز او به ایران برمیگشت و من به سفرم ادامه میدادم .

 

 

معمولا ساعت پروازهای ایرانی به سمت مالزی حدود ساعت 10 شب به وقت تهران است بین 7 تا 8 ساعت زمان پرواز است و با احتساب 3.30 دقیقه اختلاف ساعت حدود ساعت 10 به کوالالامپور رسیدم  و قرار بود بعد از ظهر مالزی را به سمت بالی ترک کنم و پرواز از مالزی به بالی هم حدود سه ساعت طول میکشید.

 

 

زمان بین سفر قبل  من و این سفر به مالزی کمتر از یک سال بود ، دفعه قبل همه پروازها از یک فرودگاه بود و این بار یک فرودگاه جدید افتتاح شده بود که باید با اتوبوس از ترمینال اول به ترمینال دوم میرفتیم که فاصله  حدود پنج دقیقه بود مقایسه کنید با فرودگاه بین المللی خودمان

 

 

دلیل ارزان بودن ایر لاین ، ایر اشیا هم جالب است و آن این است که شما فقط پول بلیط پرواز را میدهید و برای بقیه خدمات باید پول بپردازید مثلا اگر آب خوردن بخواهید باید بخرید و نکته خنده دار در پروازهای ارزان که من در جاهای دیگر دنیا هم دیدم این است که مهماندار با یک چرخ در وسط هواپیما حرکت میکند و شروع به فروش وسایل میکند مثل متروی تهران ولی باکلاس تر

 

 

بالاخره با تاخیر ایر اشیا حدود 8 شب به سرزمین آرزوهایم آن هم  بعد از چندین سال رسیدم انقدر در مورد بالی تحقیق کرده بودم که کلی نقشه و مطلب داشتم ، سفر نامه های زیادی خوانده بودم ،فکر میکنم حداقل 15   سفر نامه خواندم که بیشتر عزیزان سفرنامه نویس کاملا اطلاعات غیر مفید نوشته بودند ولی نکته جالب در تمام سفرنامه ها یکی بود که همه نوشته بودند تاکسی از فرودگاه تا مرکز شهر شد 15 دلار  و هیچ کس تحقیق نکرده بود فاصله فرودگاه تا مرکز شهر فقط هشت دقیقه است و کرایه واقعی 4 دلار ، خب به لطف خاطره های دوستان من هم پول اضافه به تاکسی دادم قاعدتا  وقتی 10 نفر متفق القول میگویند 15 دلار کمتر کسی قیمت را دوباره چک میکند .

 

 

هتل های زیادی را کاندید کرده بودم ولی اکثرا باید با کارت اعتباری رزرو میشد ،هتلی که انتخاب کرده بودم پر شده بود و چون رزروی نداشتم کاری از دستم برنمی آمد شبی 27 دلار بود با استخر و کلیه امکانات ، مقایسه کنید با قیمت اجاره خانه معمولی در  شمال ایران27 دلار  در آن زمان دلار حدود 3000 تومان بود ، به سمت هتل بعد حرکت کردم حدود 32 دلار ولی بزرگتر و بهتر  ،خوش شانس بودم که یکی از بهترین هتل های بالی در منطقه کوتا با این قیمت پیدا کردم

 

 

قرار شد من هتل را چک کنم و دوستم وسایل را به داخل هتل بیاورد  ، اتفاق عجیب دیگری افتاد وقتی رسپشن نامم و ملیتم را پرسید و فهمید نامم مهدی است بلافاصله گفت : مهدی مهدوی کیا ایران  ، علی دایی ، پرسپولیس ، جا خوردم ، یک نفر 10 هزار کیلومتر انطرف تر از ایران این نام ها را میدانست آن هم در کشور اندونزی که کسی به فوتبال علاقه ای ندارد هر چند نام های دیگری چون مولانا و رابعه عدویه را از یک راننده تاکسی در اندونزی شنیدم که با این نام ها کاملا آشنا بود و شاید خیلی از درس خوانده های خودمان این نام ها را نشناسند .

 

 

به هر حال به دلیل تشابه نام با مهدوی کیا ، دوستی صمیمانه ای در طول اقامتم در آن هتل با رسپشن شکل گرفت ، وقتی قرار شد وسایل را به اتاق ببریم یکی از کوله ها نبود  کل بار ما دو نفر سه تا کوله بود و دوست من یکی از آنها را داخل تاکسی  فراموش کرده بود . خیلی از دوستانم  که سبک سفر من را میدانستند دوست داشتند با من سفر کنند تا هزینه سفرشان پایین بیاید ولی در طول سفر تمامی برنامه ریزی ها با من بود و دردسر من بیشتر و با این گونه اتفاقات بود که در آن  لحظه تصمیم من  مبنی بر اینکه دیگر باید تنها سفر کنم  محکم تر شد و بعد از این سفر بود که همیشه تنها سفر کردم .

 

 

دوباره تاکسی گرفتم و به فرودگاه رفتم مشخصات و اسم راننده را چون  از قبل پرسیده بودم یادم بود ، رییس خط تاکسی ها را در فرودگاه پیدا کردم آدم خوش برخوردی بود و به سرعت ارتباط برقرار کردیم سریع به همه بیسیم زد تا وقتی  راننده به فرودگاه برگشت کوله را بیاورد ، کوله ای که پاسورت ، دوربین و کلی وسیله من داخلش بود .

 

 

هر چند این اتفاق در آن لحظه ناخوشایند بود ولی انتظار در فرودگاه باعث شد کلی با راننده هاگپ بزنم ، برخورد دوستانه ای داشتند و همین باعث میشد صحبت هایمان ادامه دار باشد یک ساعتی گذشت تا راننده را با کوله ام دیدم ، نفس راحتی کشیدم و کوله را گرفتم .

 

 

 

این بار دیگر از تاکسی گرفتن در داخل فرودگاه خبری نبود ، به بیرون فرودگاه رفتم و یک تاکسی با قیمت 4 دلار گرفتم و به هتل برگشتم ، دیر  وقت بود و من هم خسته  خسته ، 9 هزار کیلومتر پرواز کرده بودم و ساعت حدود 10 بود یعنی بیش از 24 ساعت در راه بودم ، یک روز کامل در راه سفر و به این شکل اولین رکورد مسافت طولانی برای سفرهای من ثبت شد .

 

 

 

 

 

 

 

سفر به معبد هفت دریا

 

 

بازید از سایت های توریستی در کشور اندونزی با کشورهای دیگر تفاوت زیادی داشت اول اینکه تعریفی که از وسیله نقلیه عمومی در کشورهای دیگر داشتم اینجا فرق داشت ، خبری از اتوبوس های بزرگ یا مترو نبود .

 

 

مردم محلی بیشتر موتور داشتند و ظاهرا داشتن موتور مقرون به صرفه ترین روش حمل ونقل بود  ، توریست ها هم معمولا دو راه داشتند یا موتور اجاره میکردند و یا ماشین ، من ماشین همراه راننده را انتخاب کردم ،به این دلیل که در کشور اندونزی راه سازی بسیار ضعیف است و حداکثر سرعت مجاز در خیلی از جاده ها حدود 40 یا 50 کیلومتر و از علایم رانندگی هم به خوبی استفاده نمیشود ، بنابراین آشنا نبودن با مسیر و این شرایط باعث میشد با کوچکترین اشتباه زمان زیادی را از دست بدهم .

 

 

از طریق اینترنت با پوتو که مسیول تور در  یک آژانس مسافرتی محلی در کوتا ( نام ساحلی در بالی)بود آشنا شده بودم و قرار بود برای صرفه جویی در زمان و هزینه کمکم کند.

 

 

با اینکه اندونزی بزرگترین کشور مسلمان دنیاست ولی داستان در جزیره بالی کاملا فرق میکند و دین بیشتر مردم در بالی هندویسم است ، پیروان این دین معابد متعددی در بالی ساخته اند که شهرت آنها بین المللی است به همین دلیل بازید از معابد بالی اولین برنامه تمام کسانی است که به این جزیره سفر میکنند و باز به همین دلیل تصمیم گرفتم بازدید روز اول خود از  جزیره را اینطور برنامه ریزی کنم ابتدا معبد تاناه لوط بعد تست قهوه بعد مانکی فارست (جنگل میمون ها) و در آخر معبد  پورا اولون دانو براتان

 

 

 

(Tanah Lot) معبد تانالوط (ت)

 

 

اولین جایی که باید میدیدم معبد لوط در روستایی به نام برابان ( Beraban ) بود که 45 کیلومتر از کوتا فاصله داشت لوت یا لوط به معنای خشکی در میان آب است و تانا هم نام مکانی است که معبد لوط در آن قرار گرفته است.

 

 

یک معبد خاص  ، چرا خاص ؟ چون معبد بر روی یک تخته سنگ بزرگ در اقیانوس است  و هر روز این تخت سنگ بر اثر جزر و مد به درون اقیانوس می رود و دوباره به ساحل برمیگردد.این ویژگی منحصر به فرد باعث شده این معبد معروفیت زیادی در اندونزی داشته باشد معبدی که خیلی دوست داشتم مجوزی داشته باشم تا یک روز کامل را در آن سپری کنم از زمان طلوع خورشید که مثل یک جزیره در اقیانوس است تا غروب که باز هم قسمتی از خشکی میشود. تنها یک شب من و معبد  با امواج و ستارگان شبی میشد به یاد ماندنی ، یا اگر میشد در کنار راهبان باشم و به نجوای شبانه آنها گوش دهم ، نجواهایی که در تاریکی شب به آسمان میروند تا به گوش کسی برسند برای داشتن زندگی بهتر .بودن در یکی از معابد هفت دریا  با افسانه مار غول پیکرش که ارواح خبیث را از معبد دور میکرد . شاید در طول شب میتوانستم داستان های راهبان درباره این مار غول پیکر را بشنوم و بفهمم آیا  واقعا هنگام شب ارواح خبیث در کنار این معبد پرسه میزنند ؟

 

 

سپری کردن زمان در معبدی که برای پرستش خدای دریاها ساخته شد حالی دارد وصف ناشدنی اینکه در دین هندوییسم هم خدای دریاها وجود داره نشان دهنده این نکته است که  در ادیان خیلی قدیمی هم اشتراکات زیادی بوده

 

 

آناهیتا  الهه آب در اعتقاد ایرانیان  از دوران پیش از زرتشت در ایران وجود داشته ، نپتون (خدای دریاها) در یونان باستان  در سه گوشه مختلف از دنیا با فاصله بسیار زیاد از هم ، مردم به یک نکته مشترک اعتقاد داشتند .

 

 

هوای منطقه  به شدت شرجی و گرم بود و اطراف معبد خیلی شلوغ ولی به نظر من به غیر خود معبد که ویژگی های منحصر به فردی داشت اطراف معبد طبیعتی داشت مثال زدنی  در فاصله نه چندان دور از معبد پلی بر روی اقیانوس بود که آن هم منتهی به معبدی میشد ، دقیقا در این گونه منظره هاست که محو تماشا شدن مفهوم واقعی خودش را نشان میدهد همه چیز در دو رنگ آبی و سبز خلاصه میشه ، آسمان و اقیانوس آبی بر بالا و پایین ، زمین سبز در میان این دو .

 

 

بازدید از این معبد  یک سورپرایز دیگر هم داشت معمولا در شرق آسیا در کنار سایت های توریستی یا خیابان های شلوغ جوانانی را میبینید که با مارهای بزرگ یا پرندگان تزیینی کنار خیابان ایستاده اند و برای عکس گرفتن با حیواناتشان از شما پول میگیرند .

 

 

یکی از این جوانها مار پیتون زردی به گردن داشت ، تصمیم گرفتم با این خزنده بزرگ عکس بگیرم ، اندازه و وزرنش زمانی که دور گردنم بود کاملا با زمانی که در دست جوان اندونزیایی بود فرق داشت از فاصله دور کوچکتر و سبک تر بود ولی وقتی به دور گردنم انداختمش  پوست نرم و طول دو و نیم متری یا شاید سه متری اش عظمت بیشتری داشت ، جوان اندونزیایی که متوجه شد مشتاق هستم گفت بر بدن مار بوسه بزنم و در آن لحظه بود که تصمیم گرفتم بر بدن این مار بزرگ بوسه بزنم و شاید آن یک مقدار ترس کوچکی که در ته وجودم بود با این بوسه بیرون ریخت ، از گونه های بزرگتر این مار در خیلی از فیلم های ترسناک استفاده شده و زمانی در دهه نود این مار سمبل فیلم های ترسناک بود و حالا من گونه کوچکتر آن را در تسخیر خود داشتم . شاید این مار هم از محافظان معبد بود و قرار بود در این سفر از من هم حفاظت کند .

 

 

 

در اولین روز گردش در بالی یکی از 3 میلیون بازدید کننده این معبد در سال بودم ، معبدی که به دلیل شرایط خاصی که دارد در حال فرسایش است و بیشترین کمک برای بازسازی آن از طرف کشور ژاپن صورت گرفته ، حالا وقت ترک منطقه و رفتن برای تست گرانترین قهوه دنیا بود ....

 

 

 

 

 

 

گرانترین قهوه دنیا از مدفوع حیوانی به نام زباد

 

 

ایران از آن دسته کشورهایی است که بیشتر مردم نوشیدن چای را به قهوه ترجیح میدهند ، در ایران کافه و قهوه خانه داریم ولی  مزرعه ای برای تولید و تست قهوه نداریم ، پس در سفر به اندونزی بهترین فرصت بود تا از نزدیک با مزرعه پرورش قهوه آشنا شوم و جالب تر ازآن قهوه ای که از مدفوع زَبّاد (Palm Civit) تهیه میشود و گرانتزین قهوه های دنیاست را تست کنم  .

 

 

همیشه برایم جالب بود که چرا ما قهوه خانه داریم ولی در قهوه خانه ها قهوه وجود ندارد و مردم چای مینوشند ، برای یافتن جواب این سوال تحقیق کردم و متوجه شدم داستان از این قرار است

 

 

در گذشته های دور قهوه نوشیدنی پرمصرف در کشورهای اسلامی بود  ایرانیانی که برای زیارت به مکه و اماکن مقدس مسافرت می کردند، با قهوه آشنا شدند و آن را به ایران آوردند. در ابتدا قهوه نوشی در ایران عمومیت نداشت و مصرف آن فقط در دربار صفوی مرسوم بود.

 

 

اولین قهوه خانه های ایران در زمان شاه تهماسب و در شهر قزوین بوجود آمدند و بعد در اصفهان و توسط  شاه عباس توسعه یافتند با انتقال پایتخت از اصفهان به تهران در زمان آغا محمد خان قاجار گسترش قهوه خانه در تهران شکل گرفت ، تا آن زمان مردم عادی ، محلی برای نشتن دور هم نداشتند و قهوه خانه شد پاتوق مردم عادی و بعد هنرمندان و شاعران .

 

 

 با  آمدن چای به ایران و کشت آن در شمال ایران و آشنایی مردم با چای ، کم کم چای جای قهوه را گرفت . به دلیل فاصله زیاد کشورهای تولید کننده قهوه تا ایران و مشکلات حمل و نقل و نزدیکی چین که از بزرگترین تولید کنندگان چای آن زمان بود به ایران به دلیل جاده ابریشم ، قهوه جای خود را به چای داد ولی هنوز که هنوز  به این مکان ها قهوه خانه گفته میشود .

 

 

قهوه برای اولین بار توسط هلندی‌ها و در زمان استعمار اندونزی وارد این کشور شد. و امروزه کشور اندونزی جز 5 کشور برتر تولید قهوه در دنیاست .

 

 

یکی از تورهایی که در اندوزی مشتاقانه گرفتم تور یک روزه بازدید از یک سری معابد بود که در بین این بازدید ها به یک مزرعه برای تست و خرید  قهوه میرفتم .

 

 

طبق معمول رسم شرقی ها در موقع رسیدن به مزرعه فردی برای استقبال به سمت ماشین آمد و با احترامی که ریشه در فرهنگ اندونزی و شرق داشت ،  خوش آمد گفت و بعد شروع به توضیح در مورد محل کرد و قسمت های مختلف مزرعه را نشان داد که یکی از آنها دیدن زَبّادی  بود که در قفس نگه داری میشد .

 

 

 زباد پستانداری از راسته گربه سانان است که در صنعت عطر سازی هم از مشک آن استفاده میشود و به قهوه ای که از این موجود درست میشود ، «کوپی لوواک» Kopi Luwak  میگویند.

 

 

طبق ذاعقه ، زباد بهترین و سالم ترین میوه قهوه ها را میخورد سیستم گوارشی این جانور قسمت گوشتی میوه را هضم میکند و بعد دانه های قهوه را دفع میکند و بعد این دانه ها جمع آوری میشوند و از آنها در تولید گرانتری قهوه دنیا استفاده میشود .

 

 

کسانی که در مزرعه کار میکردند لباس های سنتی مالایی داشتند ، در گوشه ای پیرزنی بود که در حال تفت دادن دانه های قهوه بود و از چین های صورتش میشد فهمید که سالهاست این کار را میکند ، نمیدانم با این سن بالا برای روزی اش تلاش میکرد و یا کار کردن برایش عادت شده بود چون زبان انگلیسی متوجه نمیشد ، به جواب سوالم نرسیدم ولی با ایما و اشاره گفتگوی مختصری داشتیم .

 

 

جالبی این مزرعه این بود که علاوه بر درخت های قهوه درختان دیگری هم داشت مثلا یک قسمت مزرعه آناناس بود و دیدن میوه آناناس به این شکل برای من که در ایران به دلیل شرایط اقلیمی هرگز این تجربه را نداشتم حس خوبی بود ، در جای دیگر مزرعه درختان میوه ای به نام جک فروت بود که در مورد این میوه بعدا مقاله مفصلی خواهم نوشت ، بعد از توضیحات به الاچیقی رسیدیم که قهوه و چای  در آنجا تست میشد  .یک الاچیق دوست داشتنی با دکوراسیون شرقی در وسط مزرعه که از داخل آن تا دور دست و تا جایی که چشم میتوانست ببیند درخت بود .

 

 

بیش از ده نوع چای و قهوه برای تست بود ،  شروع به تست کردم چای جینجر ، چای لیمو ، چای زعفران ، چای برنج سرخ  نام بعضی از این چای ها را تا به حال نشنیده بودم و طعم ها همه خوشایند ، دوست داشتم از هر کدام از آنها یک بسته بزرگ با خودم به ایران بیاورم ، با نوشیدن هر جرعه یاد تبلیغ های تلوزیونی چای می افتادم و میگفتم این کجا و آن کجا ،  قهوه ها هم به همین شکل  طعم های مختلف و کاملا متفاوت .

 

 

تست همه چیز رایگان بود به جز قهوه کوپی لوواک ، از طعم آن میشد فهمید که  بیجا نبود که برای تهیه آن اینقدر زحمت میکشیدند .

 

 

نمیدانم چطور میشود طعم یک قهوه را توصیف کرد ، این یکی از مهمترین دلیل های سفر و تجربه های جدید من است ، وقتی تعریف یک چیز را میشنوم در ذهنم تصویر سازی میکنم ولی نمیدانم این تصویر سازی چقدر به واقعیت نزدیک است حال چطور میتوانم لذت نوشیدن یک فنجان قهوه یا یک استکان چای در جنگل های اندونزی در نزدیکی خط استوا را توصیف کنم

 

 

 

عالی ، خوش طعم ، فوق العاده و ... کدام یک از این کلمات برای توصیف مناسب تر هستند ، این نشان میدهد کشورهای دنیا فقط از نظر طبیعت ، تاریخ و فرهنگ با هم متفاوت نیستند ، حتی طعم چای از کشوری به کشور دیگر تغیر میکند و محلی که چای یا قهوه در آن نوشیده میشود هم تاثیر زیادی در طعم آن دارد ، در دل کویر یا کنار دریا ، در کوهستان و برف یا اینجا در نزیکی خط استوا ، حال باید بین این همه طعم چند تای آنها برای خرید کاندید میکردم کار سختی بود ولی نمیشد دست خالی از آنجا برگشت .

 

 

 

 

 

 

همگام با موبدان

 

 

معبد اولون دانو براتان ، بالی    Pura Ulun Danu Bratan Bali

 

 

معبد آخری که در روز اول بازدید از بالی میدیدم معبد اولون دانو براتان در منظقه بدو گل Bedugul  بود ( الون به معنای قلب و دانو به معنای دریاچه) ، معبدی در مجاورت کوه براتان ،  درون جنگل و در دریاچه براتان (بزرگترین دریاچه ی بالی ) ،  تمام المان ها برای گرفتن انرژی از طبیعت در کنار یکدیگر جمع شده بودند.

 

 

معبدی را میدیدم که برای ستایش Dewi Danu ، الهه دریاچه ها، رودخانه ها و آب ها ساخته شده بود  ، و الهه دریاچه به عنوان سرچشمه باروری ستایش میشد.

 

 

معبدی که به دلیل شرایط جغرافیایی اش به معبد "شناور" هم معروف است و زمانی که هوا کاملا صاف باشد انعکاس تصویر آن در آب دریاچه به حدی زیباست که می توان ساعت ها در کنار دریاچه نشست و به تماشای آن پرداخت.

 

 

معبد مجموعه ای است از چهار گروه زیارتگاه ، از جمله زیارتگاه  Lingga Petak که در داخل آب است .و دارای  چهار دروازه که هر کدام به یک سمت چهار نقطه قطب نما است .

 

 

گذشتن از دروازه

 

 

برای دیدن اولین چشم انداز دریاچه و  معبد Lingga Petak باید  از دروازه بزرگی رد میشدم  ، در معماری بالی دو نوع دروازه وجود دارد کاندینس و پادوراکسا ، که هر دو گونه دروازه را در بالی به وفور میبینید ، با گذشتن از دروازه گویی وارد دنیایی دیگری شدم  مه داشت بر محیط غالب میشد و به جز چند نفری که آنها هم داشتند از محیط خارج میشدند کسی آنجا نبود ، من بودم و دریاچه و جنگل و کوه ، همراه مه  نسیم خنکی که حضورش را در سراسر وجودم حس میکردم می وزید ، در آن لحظه به یاد موزیک سبک مثل نسیم ( Light As The Breeze) از لئونارد کوهن افتادم ، نمیدانستم عکس بگیرم یا با چشم هام از زیبایی های منطقه  لذت ببرم. نوشتن مطلب و انتقال احساس به خواننده در بعضی شرایط کار سختی است و این اتفاق بار دیگر در این منطقه داشت تکرار میشد .

 

 

بعد از دقایقی  قدم زدن تصمیم  گرفتم دوربینم را از کیف بیرون بیاورم  و زیبایی آنجا را به تصویر بکشم شروع به عکاسی از مرو اصلی کردم

 

 

مرو ( Tower ( Meru ، قسمت  اصلی یک معبد بالیایی است که شامل یک بنا با سقف های چند طبقه است  . مرو به بالاترین خدایان هندو تقدیم می شود.

 

 

معماری آن از معماری پاگودا ریشه گرفته ، پاگودا سازه ای است با بام های چند لایه که جزیی از معماری کشورهای شرقی است که در اصل نیایشگاهی برای پیروان تائوئیسم بوده‌است.

 

 

تعداد طبقات پاگودا همیشه فرد است زیرا در این ادیان اعتقاد دارند عدد فرد مایه خوشبختی است ، بلندترین پاگودای جهان در شهر رانگون پایتخت میانمار قرار دارد ، که امیدوارم به زودی از آن هم دیدن کنم .

 

 

در حال عکاسی بودم که صدای نجوایی از دور شنیدم صدای دعای  موبدان بود که در  فضای مه آلود دریاچه می پیچید مثل اینکه آرزویی که برای شب ماندن در معبد تاناه لوط داشتم (در معبد تاناه لوط به این فکر میکردم که کاش میتوانستم همراه موبدان در یک مراسم مذهبی شرکت کنم )در غروب و در فضای مه آلود این معبد داشت به شکل دیگری به واقعیت تبدیل میشد و چقدر خوب بود که بین آرزوی من و تبدیلش به واقعیت فقط یک صبح تا بعد از ظهر طول کشیده بود .

 

 

بی اختیار به سمت صدا رفتم و گام به گام با موبدان حرکت کردم ، دیگر جزیی از آنها شده بودم ، صدای نجوایشان کم کم داشت به صدایی آشنا برایم تبدیل میشد و من با این نجواها گویی غرق در طبیعت آنجا میشدم ، هیچ تقلایی برای رهایی نداشتم غرق در دریاچه بودم و با صدای نجوا و با حرکت موج ها به این سمت و آن سمت میرفتم ، تا انتهای مراسم آنجا بودم ، لذتی بردم وصف ناشدنی ،

 

 

 

در آن لحظه حس قهرمان داستانی را داشتم که آخر داستانش به خوبی تمام شده و تمام اتفاقات خوبی که باید در داستانش می افتاده را تجربه کرده ، یک روز بی نظیر در بالی ، نمیخواستم آنجا را ترک کنم ولی یک لحظه به خودم گفتم ، فردا قرار است جاهایی جدید زیادی ببینم ، کسی چه میداند شاید لذتی که فردا خواهم برد از لذت امروز بیشتر باشد ، ابتدا نگاه آخرم را به پشت سرم انداختم و با معبد خداحافظی کردم و بعد مثل همیشه نگاه به جلو ، چراکه همیشه قرار است به سمت جلو (پیشرفت ) گام بردارم .

 

 

 

 

 

 

(لحظه ای تنها در بهشت )

 

 

یکی از کارهایی که در کشور اندونزی برای آن برنامه ریزی کرده بودم رفتینگ بود ، رفتینگ در رودخانه Telaga waja river  در روستای Muncan karangasem   در جزیره بالی که  شرایط ویژه ای داشت .

 

 

 در رودخانه ای که از دل جنگل های استوایی رد میشد و مناظرش را هیچ جای دیگری در دنیا نمیشد دید . مناظر این رودخانه را فقط در فیلم های هالیوودی ، نظیر آخرالزمان دیده بودم  سفری  در تونل زمان ، گویی در قرن چهارده یا پانزده بودم ، مردمی که نمی دانستند زندگی ماشینی قرن بیستم چیست و شاید هم دوست نداشتند بدانند .

 

 

 همینطور که قایق در امتداد رودخانه حرکت میکرد ،  بومیان منطقه را می دیدم که با شکل و شمایلی کاملا بدوی  ما را نگاه می کردند ،  بعضی از آنها کاملا برهنه در آب ، فارغ از دنیا مشغول آبتنی بودند و با دیدن قایق ما تنها عکس العملشان پشت کردن به ما و نشستن در آب بود  قایق بدون وقفه حرکت میکرد و من محو مناظر بودم ، محو این مردمان که چطور با پیشرفت تکنولوژی هنوز بطور کاملا بدوی مثل مردم قرون گذشته زندگی می کردند و از نگاه آنها هم می فهمیدم که همین حس عجیب را نسبت به ما دارند.

 

 

 گویی ما از یک سیاره دیگر قدم به سرزمین اجدادی آنها گذاشتیم ، در کنار یک آبشار زیبا و بکر بود که راهنما گفت چند دقیقه ای توقف میکنیم ، داشتم بر قطعه ای از بهشت قدم میزدم ، بدون محدودیت و چه خوب که این بهشت سیبی نداشت که با خوردنش مطرود شوم ، تنها نکته آزاردهنده شن های زمان بود که هیچ کس نمی توانست با ریختن آنها  مقابله کند ، تصمیم گرفتم فارغ از زمان باشم و از این مناظر خیره کننده فقط لذت ببرم به طرف آبشار رفتم و قدم در راهی گذاشتم که حداقل در تور ما کسی جرات رفتن در این مسیر را نداشت با سختی نصف راه آبشار را طی کردم  و به جایی رسیدم که دیگر نمیشد پیش رفت حال من  بودم و آبشار و جنگل ، همیشه دوست داشتم و دارم که دور از هیاهو ، تنهای تنها در  جنگل برای خودم زندگی کنم و این مهم شاید دقایقی کم داشت تداعی میشد . زیر آبشار و با صدای جنگل ، حسی که تفسیر ندارد ، ناب است مثل یک طلای 24 عیار ، این حس را دوست دارم و هیچوقت از آن سیر نمیشوم دقایقی در این حال بودم که متوجه صدای راهنما شدم ، چاره ای نبود این بار بدون خوردن سیب داشتم از بهشت رانده می شدم .

 

 

سوار قایق شدیم و مسیر را ادامه دادیم ، بعد از چند ساعت رفتینگ در رودخانه و گذر از جریان های آب که گاهی خروشان میشدند و گاهی آرام برای نهار به یک دهکده رسیدیم و این بار از نزدیک توانستم با بومی ها ارتباط برقرار کنم هر چند زبان هم را متوجه نمیشدیم ولی با ایما و اشاره ارتباط برقرار می کردیم .  ارتباطی که شاید زیاد طول نکشید ولی به اندازه یک دوستی چند وقته لذت داشت زمان سپری میشد و کاری از دست من برنمی آمد و این سفر هم کم کم داشت رنگ خاطره به خودش میگرفت ،  بعد از صرف نهار آن محل را با تمام زیباییش ترک کردیم  و من ماندم و  خاطره ای از  بهشت .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۳ ، ۱۴:۴۷
مهدی عبدی

سفرنامه مالزی 

 

 

 

  

 

مکانهای 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۳ ، ۱۱:۰۳
مهدی عبدی

 

سفر پُر مخاطره با قایق!

کشور مالزی به دلیل موقعیت جغرافیایی خاص دارای جزایر و سواحل زیباست. این جزیره ها که پوشیدها از جنگل های سر سبز استوایی هستند به همراه قومیت های چند گانه باعث شده اند این کشور محل مناسبی برای گذراندن تعطیلات باشد، وقتی وارد یکی از جزایر می شوید علاوه بر آب های شفاف می توانید از جنگل هم استفاده کنید و با کرایه کردن کلبها ی تعطیلاتی رویایی داشته باشید .

 

 

من در مورد جزیره های مالزی زیاد تحقیق کردم. بیش تر ایرانی ها با دو جزیره لنکاوی و پینانگ آشنایی دارند. اکثر تورهایی که برای مالزی هستند شامل کوالا لامپور و یکی از این جزیرهاست، ولی کشور مالزی جزایر متعددی دارد که خیلی از آن ها بکر هستند و توریست های معمولی آن جا نمی روند. من از بین آن ها جزیره پرهنتیان را به عنوان جایی تقریبا بکر و

 

 

لنکاوی را به عنوان یک جزیره کاملا شناخته شده توریستی انتخاب کردم که جزایر فوق العاده ا ی بودند.

 

 

ترمینال پودورایا  Puduraya Kuala Lumpur

 

 

روز آخر در کوالالامپور به ترمینال اتوبوس رانی رفتم. جایی بود به اسم پودورایا نزدیک محله چینی ها. یک سری راهنما بودند که مسافرها را به کانترهای بلیط راهنمایی می کردند چون کانترهای فروش بلیط زیاد بود و سالن چند طبقه. باید به شهری می رفتم در استان ترنگانو Terengganu ساعت یک و نیم بعد از ظهر بلیط راخریدم. ساعت حرکت  30: 10شب بود و ساعت 5 یا 6 صبح روز بعد می رسیدیم به ترنگانو .

 

 

ساعت 10 رفتم به ترمینال یک نقطه مشترک بین ایران و مالزی اتفاق ا فتاد؛ تاخیر! بله ظاهرا تاخیر جزئی از برنامه های کشورهای آسیایی است ولی این تاخیر خوب بود چون از آن طرف قضیه دیرتر می رسیدم و خیلی دوست داشتم تاخیر بیشتر شود. بعد از حدود 45 دقیقه تاخیر راه افتادیم. در مسیر خواب و بیدار بودم ولی متوجه می شدم که اتوبوس خیلی سرعت دارد و این طور بود که جناب راننده با سرعت زیاد تاخیر را جبران که کرد هیچ؛ زودتر هم رسید. حدود ساعت پنج و نیم به شهر مورد نظر رسیدیم. باید تا ساعت 8 صبر می کردیم تا اتوبوس برای شهر بعدی بیاید.اینجا دیگر مثل ترمینال های شهرهای کوچیک ایران بود و کم کم تعداد مردمی که انگلیسی بلد بودند داشت کم می شد. مردمی که صبح زود بلند شده بودند تا به سر کار بروند و همه توی دکه کوچیک ترمینال مشغول خوردن قهوه یا صبحانه بودند.

 

 

خودم را یکی از آنها تصور کردم و به سمت دکه رفتم. یک صبحانه مختصر گرفتم و همان جا مشغول خوردن شدم. فکر می کنم راننده های کل ترمینال های دنیا یکی هستند!ا ز قیافه ا م معلوم بود که مسافرم به طرف من می آمدند و پیشنهاد تاکسی می دادند و هر کدام به نوبه خودش می خواست بگوید که قیمت او بهتر است و راننده قابلی است. ول کن هم نبودند. وقتی اوضاع را این جوری دیدم یک گوشه دنج پیدا کردم و یه چرت کوچک زدم تا بالاخره ساعت 8 شد و اتوبوس رسید. سوار شدم و به راه افتادیم. هر چه از کی ال(کوالالامپور) دورتر می شدیم امکانات هم کمتر می شد. اتوبوس من را یاد دوران دانشجویی ام انداخت؛اتوبوس های ماکروس خط کرج تا آزادی. اصلا راحت نبود ولی خیلی خسته بودم و باید می خوابیدم ، خواب های گسسته دیشب تا الان بدتر خسته ام کرده بود، هر چند باز نتوانستم بخوابم.

 

 

فکر کنم دو ساعتی توی راه بودیم تا رسیدیم به روستای مورد نظر. روستایی دور افتاده با جمعیت کم که فکر می کنم کل اهالی همدیگر را می شناختند تازه یادم افتاد پول چنج نکردم. یک ساعتی گشتم ولی جایی برای این کار نبود حتی به تنها بانک دهکده که حدود یک ربع با دهکده فاصله داشت هم رفتم تا اینکه مجبور شدم به قیمت پایین تر با یه محلی پول چنج کنم. از این روستا تا جزیره حدود یک ساعت با قایق راه بود و روزی دوبار قایق تا جزیره می رفت؛  صبح و ظهر. ولی چون آن روز هوا ابری بود فقط یک قایق آن هم ساعت 2 حرکت داشت، بلیط گرفتم و برای خوردن نهار به یک غذاخوری محلی رفتم. قیمت غذا به نسبت کیفیت غذا خیلی بالا بود. حاضر بودم نان خشک بخورم ولی... بدون اغراق بدترین غذای زندگی ام بود. خب جای دیگری هم برای غذا نبود. همه غذا خوری ها مثل هم بود. ساعت 2 به اسکله رفتم توی قایقی که من بودم دو زن و شوهر بودند و بقیه 5 تا جوان که سه تا از آن ها اروپایی بودند

 

 

به علاوه یک استرالیایی و یک مالایی که همدیگر را توی جزیره لنکاوی دیده بودند و با هم دوست شده بودند که البته بعد از این جریان ما هم دوست های خوبی شدیم. قایق حرکت کرد اوایل مسیر دریا آرام بود و با هر برخورد آب به قایق همه با هم یک دادی می زدیم ولی بعد از نیم ساعت موج ها شدیدتر شد و بچه ها نفر به نفر آرام می شدند تا اینکه یک موج بزرگ آمد. دقیقا مثل فیلم ها راحت من را از جایم بلند کرد و و حدود دو متر پرتم کرد. همه وسایل خیس شدند. دوربین، موبایل و نقشه ها و مهم تر از همه شماره تلفن ها و آدرس هایی که تا پایان  سفر به اون ها احتیاج داشتم. موبایلم بعد از این جریان کلا خراب شد! خوب ، شانس آوردم که توی آب پرت نشدم. موبایل را باز می شود خرید، ولی برای پیدا کردن شماره ها و نقشه دردسر زیادی کشیدم! وقتی دیدم اوضاع این طوری است با خودم گفتم از این بدتر که نمی شود. فقط من و وینسنت )پسری که فرانسوی بود( کماکان فریاد می زدیم، ترس را توی چشم تک تک مسافرها می دیدم. دختری که جلوی من بود روی زانوهایش نشست و از ترس شروع به خواندن دعا کرد. خب واقعا ترس هم داشت اگر اتفاقی برای قایق می افتاد احتمالا همه با آن قایق مسافر آن دنیا می شدیم ولی خب من دیوانه ی هیجان هستم! از اشاره یکی از بچه ها و البته نگاه بقیه فهمیدیم که دیگر نباید سر و صدا کنیم وگرنه ممکن بود دو تا دختری که تو قایق هستند سکته کنند. به طبع ما هم گوش کردیم.

 

 

دریا کم کم داشت آرام می شد و داشتیم به ساحل می رسیدیم. جزیره ساحل های مختلفی داشت که هر کدام یک اسم داشتند چون از قبل در موردش پرسیده بودم!

 

 

 

می دانستم باید برم لانگ بیچ...

 

 

 

 

بزمجه، راه جنگلی تاریک و باران‌های شدید در جزیره پرهنتیان (بخش آخر)

 

 

 

جزایر پِرهِنتیان (در مالایی: پولائو پرهنتیان) واقع در دریای جنوبی چین است و  به معنی "جزیره بین راه"،  این جزیره ها در 21 کیلومتری ساحل ترنگانو در مالزی غربی و 65 کیلومتری مرز تایلند قرار دارند و از جزایر پرهنتیان بسار (پرهنتیان بزرگ) و پرهنتیان کسیل (پرهنتیان کوچک) تشکیل شده اند که جزئی از پارک ملی دریایی جزایر ردانگ هستند. این جزایر پوشیده از جنگل های بکر، سواحلی با  شن های سفید و دریای واقعا آبی و شفاف است. دقیقا انگار وارد یک نقاشی یا یه پوستر بزرگ می شوید، در این جزیره‌ها هیچ راهی (مگر راه‌های جنگلی آدم‌رو) وجود ندارد. و فقط در پرهنتیان کسیل یک روستا وجود دارد که بومی ها در آن زندگی می کنند.

 

 

 

 

 

بالاخره از قایق پیاده شدیم و اولین کاری که باید می کردم این بود که  کلبه ای کرایه کنم. شروع کردم به گشتن و پرس و جو و در نهایت یه کلبه با قیمت 50 رینگیت (40 هزار تومان) پیدا کردم، کلبه شامل تخت و حمام بود و یه بالکن نقلی قشنگ، خوب همین برای چند روز آرامش کافی بود فقط کمی  شرجی بودن هوا اذیت می کرد و اینکه من دیگر وسیله ارتباطی نداشتم چون موبایلم از کار افتاده بود و توی این جزیره هیچ جایی نبود که بتوانم تعمیرش کنم  و بدتر از همه اینکه قرار بود ویزای سنگاپور من از طریق کوالالامپور به من برسد و  باید هر روز به دفتر آژانس  زنگ می زدم. خوشبختانه جزیره یک کافی نت داشت و می شد از تلفنش استفاده کرد ولی این کافی نبود و خُب من هم چاره دیگه ای نداشتم .

 

 

 

 

 

بهترین کار این بود که برنامه برنامه فردایم را بچینم.  باید می رفتم سراغ تفریحاتی که می شد توی این جزیره انجام داد که تقریبا شامل غواصی اسنوکلینگ، تراکینگ و .... بود .

 

 

 

 

 

این جزیره فقط برق داشت. نه آب نه تلفن و نه هیچ وسیله ارتباطی  و کاملا بکر بود، از وسیله نقلیه هم خبری نبود و فقط یک سری قایق بود که به عنوان تاکسی از آن ها استفاده می شد. حتی دوچرخه هم نبود.

 

 

 

 

 

روز اول استراحت کردم و شب را با دوستان جدیدم کنار ساحل سر کردیم شب به یاد ماندنی بود. حدود یازده نفر دور یک میز بزرگ بودیم از کشورهای مختلف و کلی حرف و خاطره که برای گفتن داشتیم. صبح روز دوم اسنوکلینگ رو انتخاب کردم با قیمت 30 رینگیت، برنامه از این قرار بود که با قایق اطراف جزیره می گشتیم  و اسنوکلینگ می کردیم و قبل از نهار توی یک قسمت جزیره استراحت می کردیم، برای نهار به روستا می رفتیم و در رستوران محلی غذا می خوردیم  و بر می گشتیم این یعنی شما با حدود 100  هزار تومن هم جای استراحت داری و هم غذای خوب  و تفریح برای یک روز کامل  .

 

 

 

 

 

روز را به این شکل سپری کردم تا شب شد. شب کنار ساحل نشسته بودم  و داشتم از آرامش کنار ساحل لذت می بردم  که دیدم چند  جوان ایرانی کنار ساحل راه می روند. در همچین ساحلی حضور ایرانی ها خیلی بعید است برایم جالب بود بعد از چند دقیقه ای صحبت فهمیدم آن طرف جزیره ساکن هستند و برای رفتن به آنور جزیره باید از وسط جنگل حدود بیست دقیقه پیاده روی کرد. اولش تنبلی ام آمد با آن ها بروم آنور جزیره ولی بعد با خودم گفتم به امتحانش می ارزد. راه افتادم. دو سه دقیقه اول مسیر نور کلبه ها بود ولی  بعدش من بودم و جنگل و نور ماه، یک مقدار ترسناک است نه؟ بیست دقیقه توی یک جنگل استوایی و فقط با نور ماه و فقط از یک راه پاکوب! هر دقیقه پیاده روی تو این مسیر یک احساس خاص دارد  که کاملا با هم در تضاد هستند هیجان و آرامش، ترس و شجاعت و .... کافی بود روی چیزی تمرکز کنی. وقتی به نور ماه فکر می کردم احساس آرامش داشتم  وقتی یه تاریکی فکر می کردم هیجان و اینکه پشت درخت ها چه خبر است وقتی به این نکته فکر می کردم به ذهنم می آمد هر لحظه ممکن است درنده ای چیزی از لای درخت ها بیرون بیاید و  حمله کند و بعد با خودم می گفتم من که به راحتی راه رفتن در یک پیاده رو دارم اینجا راه می روم پس هیچ اتفاقی نمی افتد. زمان به کندی سپری شد و بالاخره به آن طرف جزیره رسیدم.

 

 

از نظر ظاهری با این سمت که من بودم فرق هایی داشت و شلوغ تر بود، چند تا ایرانی هم که دیده بودم آنجا از من سوال کردند این مسیر رو چه جوری آمدم و باز یک مقدار حرف زدیم. یکی شان که ظاهرا توی مالزی زندگی می کرد به من گفت که این جنگل بزمجه زیاد دارد و شانس آوردم که اتفاقی نیفتاده! نمی دانم چه قدر آن جا بودم. متوجه زمان نشدم حالا نوبت برگشتن از همان مسیر با شرایط یک ذره سخت تر بود. وجود بزمجه ها از همان راهی که رفته بودم برگشتم و رسیدم به کلبه خیلی خسته بودم و نفهمیدم چه طور خوابم برد.

 

 

 

 

 

نصفه شب با یک صدای مهیب از خواب پریدم. احساس می کردم کلبه دارد روی آب حرکت می کند. حواسم که سر جایش آمد دیدم رعد و برق با باران است. ولی این باران با باران هایی که قبلا دیده بودم خیلی فرق داشت. یکی از آن باران های استوایی شدید. انگار داشتند با شلنگ های آتش نشانی از آسمان، زمین را آب پاشی می کردند. بی اختیار یاد فیلم های دورافتاده تام هنکس و رابینسون کروزوئه افتادم. کلافگی بی خوابی به تجربه دیدن این باران می ارزید. بعد از اینکه باران بند آمد کم کم خوابم برد و صبح از خواب بلند شدم.

 

 

 

 

 

صحنه ای که در روز سوم دیدم یکی از عجیب ترین صحنه های زندگی ام بود. در حال عکاسی کنار کلبه  بودم که یه بزمجه حدود سه متری دیدم که از  کنار کلبه ها داشت رد می شد. راستش ترسیدم بهش زیاد نزدیک شوم و از دور چند تایی عکس ازش گرفتم. داشتم به این فکر می کردم که شب گذشته بعد از باران هوا خیلی شرجی شده بود و من می خواستم در کلبه را باز بگذارم و بخوابم. تصور کنید وقتی توی خواب هستید یک همچین موجودی بیاید بالای سرتان، بزمجه رفت لای درخت ها و محو شد و من هم به عکاسی ادامه دادم. قصد داشتم امروز ظهر پرهنتیان را به قصد لنکاوی ترک کنم.

 

 

 

 

 

بعد از جمع و جور کردن وسایل به اسکله رفتم و مسیر آمده را برگشتم ولی این بار با دریای کاملا آرام وقتی به روستا رسیدم رفتم ترمینال و متوجه شدم تنها اتوبوسی که روستا را ترک می ‌کند ساعت 8 شب است و من باید 7 ساعت آن جا وقت تلف می کردم.  به فکرم رسید موبایلم را درست کنم. به سختی تنها موبایل فروشی روستا را پیدا کردم ولی صاحب مغازه تا به حال گوشی Nokia X7  ندیده بود! به فکرم  رسید یک گوشی خیلی ارزان بخرم. ولی در آن دهکده گوشی خیلی ارزان را که توی ایران بیست یا سی هزار تومان بود  باید صد هزار تومن می خریدم. بیخیال گوشی شدم و با خودم گفتم تو لنکاوی می خرم. از این بدتر این هفت ساعتی بود که باید آن جا سپری می کردم! هر ساعت یک سال بود، گرسنه بودم و تا یاد غذای قبلی که آن جا خورده بودم می افتادم اشتهایم کور می شد. همین طور که قدم می زدم از شانس خوب یک دست فروش پیدا کردم که کیک می فروخت. توی آن لحظه احساس کردم که خوش شانس ترین آدم روی زمین هستم کیک ها خوشمزه بود و مشکل گرسنگی برطرف شده بود!

 

 

 

 

 

این چند ساعت شاید بدترین لحظات سفرم بود ولی بالاخره این چند ساعت لعنتی تمام شد. هیچ وقت از دیدن یک اتوبوس آن قدرخوشحال نشده بودم. تا لنکاوی کلی راه بود. من در شرق بودم و لنکاوی در غرب اگر بخوام مثال دقیق تری بزنم مثل مشهد و ارومیه.

 

 

 

 

 

 

اتوبوس حرکت کرد و من ماجراجویی جدیدی را آغاز کردم...

 

 

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۳ ، ۱۰:۰۷
مهدی عبدی

  

دو بار به کشور سنگاپور سفر داشتم و این متن  مربوط به سفر اوله  (تاریخ سفر : فروردین 1393)

اینستاگرام   http://instagram.com/mehdi.abdi1357

 

سفر به سرزمین تند رو ترین قدم زنندگان  دنیا

همیشه در سفر هایم اتفاقات ناخواسته خوبی می افتد که باعث میشود تجربیاتم با بقیه مردمی که سفر میکنند فرق کند ، در سفر از مالزی به سنگاپور برای اولین بار حدود 26 ساعت با انواع وسیله های نقلیه دریایی و زمینی در سفر بودم .

اینکه چرا برای سنگاپور انقدر دردسر کشیدم باید بگویم ، اگر یک تحقیق کوچک درباره این کشور کنید متوجه میشوید که این کشور کوچک که کلا یک شهراست ،  از هر نظر جز ده کشور برتر دنیاست و من به شخصه بعد از دیدن 22 کشور و 80 شهر دنیا ، هرگز کشوری به مدرنی سنگاپور ندیدم .

معماری ها در سنگاپور متعلق به آینده است میتوان گفت این کشور ، یه کشور کاملا هوشمند است  و از لحاظ امنیت هم فوق العاده امنیت بالای دارد .

و نکته جالب دیگر اینکه سنگاپوری ها تند رو ترین قدم زنندگان در دنیا هستند که مسافت ۱۸ متر را در زمان تقریبا ۱۰ ثانیه می پیمایند! یعنی چیزی معادل ۶٫۱۵ کیلومتر در ۱ ساعت!

اولین سفر من به سنگاپور کلا دو روز طول کشید ولی برای گرفتن ویزا ، برای این دو روز شاید یک ماه دردسر داشتم ،که این دردسر ها معمولا در سفرهای عادی به یک کشور پیش نمی آید  و نمیدانم چطور این مشکلات دست در دست هم میدادند تا  مثل یک دومینو ، یکی یکی بیایند و بروند  ، سفر دوم به سنگاپور  8 روز طول کشید که با توجه به تجربه سفر اول بدون دردسر بود .

فکر سفر ترکیبی مالزی و سنگاپور در سال 1392 شکل گرفت برای مالزی ویزا لازم نبود ولی برای سنگاپور باید ویزا میگرفتم و چون کشور سنگاپور در ایران سفارت ندارد مجبور بودم این کار را به یکی از آژانس های مسافرتی  بسپارم که متاسفانه کوتاهی کارکنان آژانس باعث شد نه تنها در ایران ویزا به دستم نرسد  بلکه تا 3 روز مانده به انتهای سفر بلاتکلیف باشم که ویزا میرسد یا نه؟ که با پیگیری های خودم موفق شدم ویزا را در آخر سفر بگیرم و مجبور شدم برنامه سفر به سنگاپور را برای دو روز برنامه ریزی کنم.

وقتی پیام موافقت با درخواست ویزایم به دستم رسید  ،  در جزیره لنکاوی در شمال مالزی بودم و باید به کوالالامپور برمیگشتم ، ویزا را  میگرفتم و بعد به سمت سنگاپور در جنوب مالزی حرکت میکردم.

فاصله از لنکاوی تا کوالالامپور حدود 400 کیلومتر بود ولی من در یک  جزیره بودم و تا ترمینال اتوبوس رانی دو ساعت راه داشتم و بعد از کوالالامپور تا  سنگاپور حدود 350 کیلومتر که باید زمان انتظار در  ایستگاه  مرزی دو کشور  را هم در نظر میگرفتم .

ساعت 7 از خواب بیدار شدم وسایل را  جمع کردم و بعد از صبحانه حدود  ساعت 9 سوار تاکسی شدم و به سمت اسکله رفتم  ، ابتدا سوار فری (اتوبوس  دریایی) شدم تا به ترمینال اتوبوس رانی رسیدم و بعد باید سوار اتوبوس میشدم تا کوالالامپور ، در ترمینال کوالالامپور با یکی از دوستانم قرار داشتم تا ویزا را از دفتر آژانس بگیرد و برای من بیاورد ، چون وقتی میرسیدم کوالالامپور دیر وقت  بود و خودم نمیتوانستم ویزا را از آژانس مسافرتی بگیرم  .

حرکت اتوبوس از لنکاوی به سمت کوالالامپور حدود ساعت 3  بود ، پس باید زمان را سپری میکردم و مشکل ناهار در یک ترمینال دور افتاده را هم داشتم . روی صندلی ترمینال نشسته بودم و به اطراف نگاه میکردم ،  مردمی را میدیدم که ظرف یک بار مصرف غذا در دست دارند  و از یک مغازه خارج میشوند .

با خودم گفتم  وقتی یک مغازه انقدر مشتری دارد ، احتمالا غذاهایش باید خوب باشد به سمت مغازه رفتم ، مغازه که نه یک دکه نه چندان تمیز که فروشنده اش اصلا انگلیسی  متوجه نمیشد ، ناهار مرغ و برنج بود ، چون تجربه خوردن غذای سرد در مالزی را داشتم سعی کردم به فروشنده بفهمانم غذای گرم میخواهم ،  ابتدا تمام کلمات انگلیسی که به گرما مربوط میشد گفتم متوجه نشد بعد تمام کلمات که به سرما مربوط میشد  گفتم ، باز متوجه نشد ، آخر مجبور شدم یه معذرت خواهی انگلیسی کنم و به پشت دخل برم و خودم به قابلمه دست بزنم ، خوشبختانه گرم بود قیمت غذا  حدود 8 رینگیت ( حدود 6 هزار تومان ) بود . غذا را گرفتم ، داشتم از در خارج میشدم که احساس کردم  فروشنده صدایم میزند ،  برگشتم از حرکاتش متوجه شدم که میگوید ، صبر کن و بعد داخل یک مشمع کوچک از یک قابلمه مقداری آب ریخت و حدود چند پر سبزی ، متوجه شدم باید سوپ باشد  و در کنار غذا مجانی سرو میشود ،  ولی با سوپ هایی که قبلا دیده بودم خیلی فرق داشت جرات نکردم بخورم و وقتی از مغازه خارج شدم سوپ را دور ریختم .

بالاخره ساعت 3 شد و اتوبوس حرکت کرد ، در مسیر فقط باید به دوستم در کوالالامپور میگفتم کی میرسم ولی موبایل نداشتم ، چون کوله ام  بوسیله موج ها در دریای طوفانی خیس شده بود و موبایل هم داخل کوله بود و از کار افتاده بود .

مسافرها را برانداز کردم جوانی در نزدیکی من در حال گوش دادن به موزیک بود حدس زدم از بقیه گزینه های داخل اتوبوس بهتر است  سر حرف را  باز کردم و یه مقدار که گرم شدیم تقاضای یک تماس با گوشیش کردم که قبول کرد .

نکته جالب در مورد اتوبوس های مالزی این است  که بر خلاف آب و هوای گرم و شرجی همیشگی در مالزی داخل اتوبوس ها به دلیل روشن بودن مداوم کولر خیلی سرد است  و اگر لباس گرم نداشته باشید به مشکل برمیخورید  .چند ساعت داخل اتوبوس سپری شد و به ترمینال پودورایا در کوالالامپور رسیدم برای گرفتن ویزا از دوستم و یه شام مختصر یه ساعت بیشتر وقت نداشتم و جالب اینکه دقیقا آن  شب سال تحویل میشد و من سال جدید را  در داخل اتوبوس آغاز میکردم  ، هرچند این اولین بار نبود که سال نو را در مسیر سفر  بودم .

ویزا را از دوستم گرفتم  و بعد کوالالامپور را به مقصد  جوهور باهرو (شهری در جنوب مالزی که مرز مالزی و سنگاپوراست) ترک کردم ، آفتاب طلوع کرده بود که به مرز رسیدم ، بازرسی مرزی اول در مالزی بود که سخت گیری زیادی نداشت  ولی حسابی شلوغ بود و دلیلیش هم این بود که مردمی که بین مرز مالزی و سنگاپور زندگی میکردند صبح زود برای کار به  سنگاپور میرفتند و بعد از ظهر برمیگشتند به مالزی ، به این ترتیب به دلارسنگاپور  پول در میاوردند  و به رینگیت مالزی پول خرج میکردند  .بازرسی اول  را به راحتی رد کردم تا رسیدم به بازرسی مرزی سنگاپور ،  کشور سنگاپور خیلی کشور سخت گیر و مقرراتی است  اولین قانون جالب  در سنگاپور این است که جویدن و خرید و فروش آدامس در  این کشور ممنوع  میباشد و دومین نکته و نکته خیلی خوب این که کشیدن سیگار در این کشور فقط در یک سری جاهای خاص امکان پذیراست و حتی در  خیابان شما در هر جایی نمیتوانید سیگار بکشید و انجام این کار  جریمه های سنگینی دارد برای مثال در  مترو جریمه سیگار کشیدن 1000 دلار  و خوردن و آشامیدن  500 دلار است . خیلی از قوانینی  که از نظر ما ایرانی ها اهمیت ندارد در این کشور رعایت میشود و اجرای همین قوانین باعث شده سنگاپور با 50 سال قدمت یکی از بهترین کشورهای دنیا باشد.

وقتی به مرز رسیدم شخصی که مسئول مهر ورود بود از من خواست که با یکی از همکاراش بخاطر یه سری سوال به اطاقی در طبقه سوم ساختمان برم حس خیلی بدی داشتم  اینکه در  پاسپورت همه یک مهر میخورد و رد میشدند  و من باید سوال و جواب پس میدادم  ،اولین سوال اینکه  میخواهی کجا  اقامت کنی و چرا میخواهی وارد سنگاپور شوی ، از قبل آدرس یک سری هاستل را آماده داشتم پس مشکل اسکان برطرف شد .حدود نیم ساعتی آنجا بودم و به یک سری سوال ها جواب دادم خیلی با احترام ، بی احترامی میکردند مثلا با احترام ازمن خواستند  جیب هایم را  خالی کنم ، بالاخره بعد از نیم ساعت راضی شدند مهر ورود را بزنند  و سین جیم تمام شد ، البته این سوال و جواب ها فقط برای من نبود و معمولا این اتفاق برای ایرانیانی که میخواهند از مالزی به سنگاپور سفر کنند اتفاق می افتد. آن طرف ساختمان بازرسی ، ایستگاه اتوبوس بود که می رفت مرکز شهر و فوق العاده شلوغ ، این سوال پیش می آید که چرا بلیط یک سره به مرکز شهر نگرفتم خوب طبق تحقیق من اگر بازرسی مرزی زیاد طول میکشید اتوبوس منتظر من نمی ماند و پول اضافه ای که داده بودم از بین میرفت ،زمان زیادی منتظر شدم  تا سوار اتوبوس شوم  و بالاخره رسیدم به مرکز شهر.

در سفر دوم که از طریق فرودگاه بود خیلی راحت از کانتر کنترل پاسپورت رد شدم بدون و سوال و جواب ، ورود از طریق فرودگاه خیلی راحت تر از ورود از طریق مرز زمینی است .

وقتی به شهر رسیدم پرسان پرسان خودم را  به هاستلی که از قبل آدرش را داشتم رساندم  البته با توجه به اینکه همه در سنگاپور به زبان انگلیسی مسلط هستن ارتباط برقرار کردن در این کشور راحت است  .  هاستل با هزینه شبی بیست دلار فقط برای یک تخت پنج  دلار هم برای ماشن لباس شویی( حدود 100 هزار تومان برای یک شب ) . محیط همه هاستل ها برای مسافرهای کوله به دوش جای خوبی است ، چون با کلی مسافر که هم فکر شما هستند  آشنا میشوید  و از دور هم بودن ها کلی تجربه کسب میکنید  ، میشود برای بازدید از یک سری مکان ها  گروه تشکیل داد تا هزینه ها پایین  بیاد  و خیلی کارهای دیگر . در این  فکر بودم که تخت را بگیرم یا نه؟ که یک لحظه به ذهنم آمد یک بار دیگر از هاستل زنگ بزنم به دوست چینی ام ، از طریق اینترنت با دوست چینی آشنا شده بودم که قرار بود چند روزی که در سنگاپور هستم میهمانش باشم ( هر چند این دوستی ساده بعدا به صمیمیت بالایی رسید و از طریق او دوستان زیادی در سنگاپور پیدا کردم )وقتی در مالزی با او  تماس گرفته بودم کسی که گوشی را برداشته بود  گفت شماره اشتباه است ،  حالا میخواستم از هاستل یک بار دیگر امتحان کنم زنگ زدم و باز همان جواب ،یک لحظه به ذهنم رسید شاید من شماره را اشتباه یاداشت کردم سریع با کامپیوتر هاستل کانکت شدم ، درست حدس زده بودم یک عدد را اشتباه نوشته بودم ، با شماره تماس گرفتم درست بود از مسئول هاستل خواستم آدرس را به دوستم بگوید  ، کارها خوب پیش رفت حدود نیم ساعتی طول کشید تا دوستم رسید و گفت وقتی تلفنش زنگ میخورده دم درب خروجی خانه اش  بوده و میخواسته خانه را ترک کند و تا شب برنمی گشته و اینکه موبایل هم نداشت و فقط شماره خانه اش را داشتم .

نمیدونم واژه درست چیست ؟ خوش شانسی یا انرژی مثبت و یا ... ، این چندمین اتفاق خوبی بود که در این سفر برایم پیش می آمد  .یه تاکسی گرفتیم و به سمت خانه حرکت کردیم .و به این ترتیب و با اتفاقات خاص این سفر هم به پایان رسید .

 

 

 

 

 

 

 

 

 
 
 
بخش دوم در لینک 
http://mehdi-abdi.blog.ir/post-preview
 
 
 
 
 
 
 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۳ ، ۱۳:۴۶
مهدی عبدی