صفحه رسمی مهدی عبدی ( Mehdi Abdi )

مرتبط با گردشگری

جهانگردی با مهدی عبدی Travel With Mehdi Abdi

َAuthor نویسنده

سفرنامه کشور آدربایجان : بخش اول

دوشنبه, ۱۲ دی ۱۴۰۱، ۱۱:۵۱ ب.ظ

 

سفرنامه کشور آدربایجان : بخش اول

دغدغه های اولین سفر  : تلاش برای رسیدن به رویاها

سال 1376 که دیپلم گرفتم ، به دلیل یک سری مشکلات که مهمترین آنها چند ماه سن بالاتر بود ، باید ابتدا سرباز میشدم و بعد ادامه تحصیل  میدادم .  چون نیمه دوم سال به دنیا آمده بودم ، مجبور بودم مدرسه را دیرتر شروع کنم ، آن هم فقط به خاطر چهار ماه  . هنوز آن روز که مسئول  ثبت نام نگاهم کرد و گفت : ثبت نام نمی کنیم را خوب یادم است . شاید با این تصمیم  سرنوشت زندگی من عوض شد ، و اگر زودتر مدرسه را زودتر شروع میکردم  امروز  داستان زندگی ام متفاوت بود  . شاید اگر همان سال دانشگاه میرفتم ، من هم امروز مهندسی بودم که غرق در کارش بود و فرصت سفر نداشت ( البته بعدها  از رشته عمران فارغ التحصیل شدم و اتفاق خاصی برایم نیفتاد ) شاید هم همین که هستم میشدم . زندگی پر است از این دو راهی ها که همیشه یک راهش را رفته ایم و می دانیم چطور است و راه دیگر همیشه مجهول می ماند .

تمام سختی  خشم شب ها و میدان موانع دوران آموزشی را فقط به دو امید تحمل کردم . رفتن به  دانشگاه و  گرفتن پاسپورت و شروع سفر  .

شب های سرد زمستان بالای برجک که از شدت سرما به زمین و زمان ناسزا میگفتم هم ، فقط به این فکر بودم که روزی کنار سواحل استوایی در گرما دراز میکشم و نارگیل به دست به این روزهای سخت میگویم دیدی توانستم .یادم است روزی که کارت پایان خدمتم  را گرفتم از خوشحالی دور پادگان می دویدم و میگفتم  حالا نوبت لحظه های خوب است .

گام اول عملی شد ، دانشگاه رفتم و سفرهای داخل ایران را شروع کردم .  برای پس انداز هزینه سفر مغازه دار شدم و کماکان در انتظار سفر به کشورهای دیگر  . دانشگاه هم تمام شد و  وقتی مدرک را گرفتم ، به این نتیجه رسیدم که این راهی نیست که میخواهم در زندگی دنبال کنم . پس نوبت شروع راه دوم بود ، شروع سفرهای خارجی .در ابتدا قصدم این بود در کنار سفرهای داخل ایران حداقل یک سفر به کشورهای دیگر هم داشته باشم . ولی امروز  سفر کردن دیگر جزیی از زندگی ام نیست ، سفر شده تمام زندگی من .

بالاخره روز موعود رسید ، یک روز در شهریور سال 1385 مغازه را بستم و به پلیس بعلاوه 10 رفتم؛ فرم ها و مدارک را تکمیل کردم و منتظر شدم تا  پاسپورتم برسد  . 

اولین کشور کجا باشد ؟ چطور بروم ؟ چطور همسفر پیدا کنم ؟ تمام این سوالات یکی یکی در ذهنم می آمد و جوابی نداشتم  . ولی مصمم بودم که در چند ماه آینده سفر اولم اتفاق می افتد .تحقیق ها شروع شد ، همسفر پیدا شد و مقصد هم مشخص شد . قرعه به نام کشور آذربایجان افتاد . شاید به خاطر نزدیک بودنش به ایران و شاید به خاطر اینکه تقریبا زبان شان را می فهمیدم .

ویزا را هم به راحتی گرفتم پاسپورت ها را به یک آژانس مسافرتی دادیم و در زمان کوتاهی ویزا رسید . نه عکسی ، نه برگه ای ، فقط یک مهر داخل یکی از صفحه های پاسپورت ، صفحه شماره 9 پاسپورت شد خط شروع .

روز هفتم فروردین چمدان را بستیم و به راه افتادیم . نه با اتوبوس ،نه  قطار و هواپیما . با  آژانس تا دم مرز ، کرایه هم شد حدود 30 هزار تومان که تقسیم به دو میشد نفری 15 هزار تومان . قیمت دلار هم حدود 900 تومان بود . الان که به گذشته فکر میکنم  ، با اینکه فقط شانزده  سال گذشته ولی قیمت ها خیلی تغییر کرده  .صبح روز بعد به آستارا رسیدیم  .

 اولین کار چنج کردن پول بود  و این شد اولین شوک سفر .  باور کردنی نبود که مانات آذربایجان از دلار با ارزش تر باشد  . و جالب تر اینکه آنها هم مثل ما یک واحد پول خیالی  دارند . ایران واحد پولش ریال است و همه از تومان استفاده میکنند . آذربایجان هم واحد پولش مانات است و واحد پولی به نام شیروان دارند که باعث میشود ، قیمت هایی که با مانات در ذهن است  دو برابر شود .

از مرز ایران به راحتی گذشتیم و بالاخره قدم به آنسوی مرزها گذاشتم . تمام مشکلات این چند سال مثل یک فلش بکِ چند ثانیه ای در ذهنم آمد و رفت .خوش آمد گویی مامورین فاسد مرزی آذربایجان هم جالب بود .یک راهرو بزرگ و در اطرافش چند اتاق . وارد هر اتاقی  می شدیم ، فرقی نمیکرد برای مهر یا بازدید وسایل باشد ، به فارسی می گفتند یک خمینی یا دو خمینی بده .

هزار تومن ،که در آن زمان پول باارزشی هم بود باید به عنوان رشوه می دادیم و رد میشدیم . موقع خروج از  آخرین در ، وقتی من زودتر از دوستم از اتاق خارج شدم ، درجه داری به سمتم آمد و گفت نامت چیست ؟ گفتم مهدی و رفت  . وقتی داشتیم از دَر مرز خارج می شدیم ، یکی صدایم زد  ، مهدی ! تعجب کردم برگشتم و دیدم همان درجه دار است گفت 2 خمینی من را ندادی . همه پولی که پرداخت کردیم پول زور بود ولی واژه مناسب برای این آخری که هیچ منطقی هم نداشت خفت گیری بود .

این پول زوری که تک تکشان گرفتند و من چاره جز پرداختش نداشتم ، شد خوش آمد گویی به کشور آذربایجان .  وقتی از در خارج شدیم دوستم گفت وقتی اسمت را صدا کردند  از تعجب خشکم زد ،   با خودم گفتم نیامده چقدر معروف شدی .

البته این قضیه رشوه چند بار دیگر هم در شهر تکرار شد و آنجا چون مجبور نبودم و کاری خلاف قانون هم انجام نداده بودم امتنا کردم . اوضاع امروز را نمی دانم ولی در آن زمان تمام کسانی که به باکو سفر کرده بودند تجربه مشابه داشتند و اوضاع کسانی که با ماشین رفته بودند بدتر بود چون افسرها در طول مسیر در کمین شماره های ایرانی هستند برای رشوه . خلاصه از آستارای ایران وارد آستارای آذربایجان شدیم تفاوت که زیاد بود و آستارای آن طرف مرز ، بیشتر شبیه یک روستا بود تا شهر . در آن طرف مرز ماشین ها منتظر بودند  تا مسافران ایرانی را مستقیم به باکو ، پایتخت آذربایجان ببرند .این قسمت سفر جذاب بود ،  تاکسی ها دیگر پیکان و ماشین های قدیمی نبودند  . مرسدس  ، ماشین لاکچری ایران ، اینجا  تاکسی بود .

خطاب ها هم در آذربایجان "گاگاش" میشود که همان گارداش ترکی است با کمی تغییر .  این کلمه را در مرز زیاد شنیدم . سوار بر مرسدس شدیم و راننده که اسمش یادم نیست ولی لقبش معلم بود به سمت باکو حرکت کرد . در آذربایجان برای احترام به اشخاص به انتهای اسمشان یک معلم اضافه میکنند .

 

 

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی