سفرنامه هند 5 : دهلی قدیم ، بازار چاندنی چوک
نیم ساعتی در معبد بودم و بعد به مسیر ادامه دادیم . این بازار لوکیشن خیلی از فیلم های هندی بوده ، ولی برای من سوال بود که کارگردان چطور این جمعیت را کنترل کرده تا فیلمش را بسازد ؟
مثل تمام بازارها ، مغازه های هر قسمت فقط یک جنس خاص می فروختند . ولی در میان تمام مغازه ها ، مغازه هایی که لباس سنتی هندی داشتند بیشتر نظرم را جلب کردند .
وقتی صحبت از لباس سنتی هند باشد ، ناخود آگاه همه به یاد ساری (Saree) می افتند . ولی ساری فقط یکی از لباس های سنتی هندی است و متعلق به خانم ها .مثل ایران که هر استانی لباس سنتی مخصوص به خود دارد ، در هند هم همینطور است .
لباس ساری ، معروفترین لباس شناخته شده هندی در دنیا برای خانم هاست ، همان لباس های رنگارنگ که بیشتر مردم از هند در ذهنشان است . لباس معروف دیگر لِهِنگا چولی است ، این لباس هم متعلق به خانوم هاست که طول این سفر قرار بود آن را زیاد ببینم ، چرا که لباس سنتی خانم ها در راجستان ، اوتار پرادش بود که در مسیر راهم بودند و البته در پنجاب و نپال هم جز لباس های سنتی هستند .
آچکان یا شروانی همان لباس فاخری بود که در فیلم ها ، مردان ثروتمند به تن داشتند با یک توربان بر سر . شلوار دوتی برای مردان یا کت و شلوار باندگالا ، تنوع زیاد بود و فرصت کم و من هم که قصد خرید نداشتم ، هدفم دیدن لباس هایی بود که قبلا فقط در فیلم ها آن ها را دیده بودم .
در کنار خیابان اصلی ، کُلی کوچه باریک بود که با ورود به هر کدام ، وارد بازار جدیدی میشدم . با وجود بزرگی و تنوع بازار و البته فرصتی که داشتم ، بازار اَدویه را برای بازدید انتخاب کردم . به نظرم برای عکاسی بهتر بود و البته خاص تر ، چرا که هند یکی از قطب های اصلی اَدویه دنیاست و بقیه اجناس در تمام بازار های دنیا تقریبا به یک شکل است .
ریشکا رفت و رفت تا به بازار اَدویه رسیدیم ، پیاده شدم تا در بازرا قدم بزنم ، کمی شبیه بازارهای خودمان بود ، ولی شلوغ تر و صد البته نظم و تمیزی بازارهای ایران را نداشت .
مغازه داران ادویه های رنگارنگ را جلوی دَرِ مغازه هایشان چیده بودند و بوی ادویه همه جا پیچیده بود . حالا حس چشایی هم به ضیافت بازدید هند دعوت شده بود . مخلوطی از بویِ ادویه های مختلف .پادشاه ادویه ها ، فلفلِ هندی و ملکه ادویه ها هِل ، یکی از گران ترین ادویه های جهان پس از زعفران و وانیل ، در این ضیافت بارعام داشتند .
ولی در یک آن چیزی دیدم که تمام خاطرات کودکی از جلوی چشمانم گذشت و آب دهانم ناخودآگاه راه افتاد ، تَمر هندی .
تمر هندی هایی که در دوران کودکی آنقدر میخوردم تا دندان هایم بی حس شوند و اینجا دنیای تمر هندی ها بود . میوه ای که درختش برای مردم ماداگاسکار درختی مقدس و پادشاه درختان تلقی میشود و خاستگاهش مناطق استوایی قاره آفریقا است .ولی امروزه در خیلی از کشورها و حتی بلوچستان ایران به صورت خودرو میروید.
در یک عطاری به وسعت بازار بودم ، از جلوی بیشتر حجره ها که رد میشدم بوی تندی فلفل ، به باقی اَدویه ها غلبه میکرد و تندی اش را نچشیده حس میکردم . عکس العمل اروپایی ها هم جالب بود ، آنها در کشورشان بازاری به این شکل ندارند و حالا در دنیای ادویه قدم میزدند و انگشت به دهان بودند . از دالانهای کم نور رد شدم و از پله ها بالا رفتم ، راه پله های تاریک با دیوارهای قدیمی ، میخواستم نمای کلی را از پشت بام ببینم .
وقتی به پشت بام رسیدم صحنه عجیبی دیدم حتی روی شیروانی های طبقه های پایین هم آشغال بود . تا چشم کار میکرد آشغال بود و این یعنی فاجعه . یعنی هیچ کس به این فکر نمیکرد که کمی، فقط کمی تمیز باشد .
در جایی خواندم این فرهنگ آشغال ریختن هم از زمان گاندی مانده ، گاندی گفته بود برای اعتراض به استعمار انگلیس همه جا آشغال بریزید . ولی ظاهرا با گذشت سالها و رفتن انگلیسی ها هنوز مردم به این کار ادامه میدهند .
صادقانه بگویم اگر پیشنهاد بهترین کار با بهترین حقوق در آن بازار را داشتم هیچ وقت قبول نمیکردم . دیدن این آشغال ها فقط یک خوبی داشت و آن اینکه از نظر من ایران را در رتبه دوم تولید زباله قرار میداد.
همه مشغول کار در بازار بودند و بالای پشت بام خلوت بود ، به سمت دیگر بام حرکت کردم تا خیابان را ببینم . در راه مردی را دیدم تنها نشسته با یک سینی بزرگ سیب زمینی و کدو ، در حال پوست کندن بود . نمیتوانست برای مصرف شخصی باشد چون حجم مواد زیاد بود . ظاهرا برای رستوران یا مطبخی این کار را انجام میداد . از شرایط بهداشتی که داشت ، میشد حدس زد با خوردن غذا در آن محل چه اتفاقی برای دستگاه هاضمه ام خواهد افتاد .
بعد از دیدن مردم از زاویه روبه رو و رد شدن از کنارشان ، حالا همه را از زاویه بالا میدیدم . همه در حال حرکت ، هیچ کس ساکن نبود . نکته ای که توجهم را جلب کرد تنوع در رنگ لباس ها بود ، کلی آدم رنگی آن پایین در حال تردد بودند ، اینجا جایی بود که نقطه های رنگی مرا یاد مداد رنگی های کودکی انداخت . همیشه دوست داشتم یک مداد رنگی ۲۴ رنگ که در زمان کودکی ام مد بود داشته باشم ، برای بهتر نقاشی کشیدن و حالا این رنگ ها را برای عکاسی داشتم .
با وجود تمام شلوغی و کثیفی من ندیدم کسی در خیابان سیگار بکشد ، برایم سوال بود چرا ؟ داستانش را در طول این سفرنامه خواهم نوشت .
در بالای همین پشت بام بود که احساس کردم ، از وقت نهار گذشته و اینکه تا من جایی برای غذا خوردن پیدا کنم با این شلوغی کلی زمان میبرد .
پس از همان راهی که آمده بودم برگشتم ، باران شدید شروع شد پس مجبور بودم توقف کنم ، چنین باران های شدیدی بعد از زمان کوتاهی بند می آیند . در کنار یک مغازه شیرینی فروشی ایستاده بودم که صاحب مغازه به سمتم آمد و یکی از صندلی های داخل مغازه اش را برای نشستن تعارف کرد . من گرسنه بودم و در میان یک مغازه شیرینی فروشی ، وسوسه خوردن یک لحظه به سراغم آمد ولی با وجود صحنه هایی که در بازار دیده بودم خیلی راحت بر این وسوسه غلبه کردم .باران بند آمد و من باید سریع یک غذای هندی میخوردم و به راهم ادامه میدادم .