صفحه رسمی مهدی عبدی ( Mehdi Abdi )

مرتبط با گردشگری

جهانگردی با مهدی عبدی Travel With Mehdi Abdi

َAuthor نویسنده

سفرنامه هند 5 : دهلی قدیم ، بازار چاندنی چوک

چهارشنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۴، ۰۲:۳۸ ب.ظ

 

نیم ساعتی در معبد بودم و بعد  به مسیر ادامه دادیم . این بازار لوکیشن خیلی از فیلم های هندی بوده ، ولی برای من سوال بود که کارگردان  چطور  این جمعیت را کنترل کرده تا فیلمش را بسازد ؟

مثل تمام بازارها ، مغازه های هر قسمت فقط یک جنس خاص می فروختند . ولی در میان تمام مغازه ها ، مغازه هایی که لباس سنتی هندی داشتند بیشتر نظرم را جلب کردند .

وقتی صحبت از لباس سنتی هند باشد ، ناخود آگاه همه به یاد ساری (Saree) می افتند . ولی ساری فقط یکی از لباس های سنتی هندی است و متعلق به خانم ها  .مثل ایران که هر استانی لباس سنتی مخصوص به خود دارد ، در هند هم همینطور است .

لباس ساری ، معروفترین لباس شناخته شده هندی در دنیا برای خانم هاست ، همان لباس های رنگارنگ که بیشتر مردم از هند در ذهنشان است . لباس معروف دیگر لِهِنگا چولی است ، این لباس هم متعلق به خانوم هاست که طول این سفر قرار بود آن را زیاد ببینم ، چرا که لباس سنتی خانم ها در راجستان ، اوتار پرادش بود که در مسیر راهم بودند و البته در پنجاب و نپال هم جز لباس های سنتی هستند .

آچکان یا شروانی همان لباس فاخری بود که در فیلم ها ، مردان ثروتمند به تن داشتند با یک توربان بر سر . شلوار دوتی برای مردان یا کت و شلوار باندگالا ، تنوع زیاد بود و فرصت کم و من هم که قصد خرید نداشتم ، هدفم دیدن لباس هایی بود که قبلا فقط در فیلم ها آن ها را دیده بودم .

در کنار خیابان اصلی ، کُلی کوچه باریک بود که با ورود به هر کدام ، وارد بازار جدیدی میشدم  . با وجود بزرگی و تنوع بازار و البته فرصتی که داشتم ،  بازار اَدویه را برای بازدید انتخاب کردم  . به نظرم برای عکاسی بهتر بود و البته خاص تر ، چرا که هند یکی از قطب های اصلی اَدویه دنیاست و بقیه اجناس در تمام بازار های دنیا  تقریبا به یک شکل است .

ریشکا رفت و رفت تا به بازار اَدویه رسیدیم ، پیاده شدم تا در بازرا قدم بزنم  ، کمی شبیه بازارهای خودمان بود ، ولی شلوغ تر و صد البته نظم و تمیزی بازارهای ایران را نداشت .

مغازه داران ادویه های رنگارنگ  را جلوی دَرِ مغازه هایشان چیده بودند و بوی ادویه همه جا پیچیده بود . حالا حس چشایی هم به ضیافت بازدید هند دعوت شده بود . مخلوطی از بویِ ادویه های مختلف .پادشاه ادویه ها ، فلفلِ هندی و ملکه ادویه ها  هِل ، یکی از گران ترین ادویه های جهان پس از زعفران و وانیل ، در این ضیافت بارعام داشتند .

ولی در یک آن چیزی دیدم که تمام خاطرات کودکی از جلوی چشمانم گذشت و آب دهانم ناخودآگاه راه افتاد ، تَمر هندی .

 تمر هندی هایی که در دوران کودکی آنقدر میخوردم تا دندان هایم بی حس شوند و  اینجا دنیای تمر هندی ها  بود . میوه ای که درختش برای مردم ماداگاسکار درختی مقدس و پادشاه درختان تلقی می‌شود و خاستگاهش مناطق استوایی قاره آفریقا است .ولی  امروزه در خیلی از کشورها و حتی بلوچستان ایران به صورت خودرو می‌روید.

در یک عطاری به وسعت بازار بودم ،  از جلوی بیشتر حجره ها که رد میشدم بوی تندی فلفل ، به باقی اَدویه ها غلبه میکرد و تندی اش را نچشیده حس میکردم  . عکس العمل اروپایی ها هم جالب بود ، آنها در کشورشان بازاری به این شکل ندارند و حالا در دنیای ادویه قدم میزدند و انگشت به دهان بودند .  از دالانهای کم نور  رد شدم و از پله ها بالا رفتم ، راه پله های  تاریک با دیوارهای قدیمی ، میخواستم نمای کلی را از پشت بام ببینم  .

وقتی به پشت بام رسیدم صحنه عجیبی دیدم حتی روی شیروانی های طبقه های پایین هم آشغال بود . تا چشم کار میکرد آشغال بود و این یعنی فاجعه . یعنی هیچ کس به این فکر نمیکرد که کمی،  فقط کمی تمیز باشد .

در جایی خواندم این فرهنگ آشغال ریختن هم از زمان گاندی مانده ، گاندی گفته بود برای اعتراض به استعمار انگلیس همه جا آشغال بریزید . ولی ظاهرا با گذشت سالها و رفتن انگلیسی ها هنوز مردم به این کار ادامه میدهند .

صادقانه بگویم اگر پیشنهاد بهترین کار با بهترین حقوق در آن بازار را داشتم هیچ وقت قبول نمیکردم . دیدن این آشغال ها فقط یک خوبی داشت و آن اینکه از نظر من ایران را در رتبه دوم تولید زباله قرار میداد.

همه مشغول کار در بازار بودند و بالای پشت بام خلوت بود ، به سمت دیگر بام حرکت کردم  تا خیابان را ببینم . در راه مردی را دیدم تنها نشسته با یک سینی بزرگ سیب زمینی و کدو ، در حال پوست کندن بود . نمیتوانست برای مصرف شخصی باشد چون حجم مواد زیاد بود . ظاهرا برای رستوران یا مطبخی این کار را انجام میداد . از شرایط بهداشتی که داشت ، میشد  حدس زد با خوردن غذا در آن محل چه اتفاقی برای دستگاه هاضمه ام خواهد افتاد .

بعد از دیدن مردم از زاویه روبه رو  و رد شدن از کنارشان ، حالا همه را از زاویه بالا میدیدم . همه در حال حرکت ، هیچ کس ساکن نبود . نکته ای که توجهم را جلب کرد تنوع در رنگ لباس ها بود ، کلی آدم رنگی آن پایین در حال تردد بودند ، اینجا جایی بود که نقطه های رنگی مرا یاد مداد رنگی های کودکی انداخت . همیشه دوست داشتم یک مداد رنگی ۲۴ رنگ که در زمان کودکی ام  مد بود داشته باشم ، برای بهتر نقاشی کشیدن و حالا این رنگ ها را برای عکاسی داشتم .

با وجود تمام شلوغی و کثیفی من ندیدم کسی در خیابان سیگار بکشد ، برایم سوال بود چرا ؟ داستانش را در طول این سفرنامه خواهم نوشت .

در بالای همین پشت بام بود که احساس کردم ، از وقت نهار گذشته  و اینکه تا من جایی برای غذا خوردن پیدا کنم با این شلوغی کلی زمان میبرد  .

پس از همان راهی که آمده بودم برگشتم ، باران شدید شروع شد پس مجبور بودم توقف کنم ، چنین باران های شدیدی بعد از زمان کوتاهی بند می آیند . در کنار یک مغازه شیرینی فروشی ایستاده بودم که صاحب مغازه به سمتم آمد و یکی از صندلی های داخل مغازه اش را برای نشستن تعارف کرد . من گرسنه بودم و در میان یک مغازه شیرینی فروشی ، وسوسه خوردن یک لحظه به سراغم آمد ولی با وجود صحنه هایی که در بازار دیده بودم خیلی راحت بر این وسوسه غلبه کردم .باران بند آمد و من باید سریع یک غذای هندی میخوردم و به راهم ادامه میدادم .

 

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴/۰۳/۰۸
مهدی عبدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی