صفحه رسمی مهدی عبدی ( Mehdi Abdi )

مرتبط با گردشگری

جهانگردی با مهدی عبدی Travel With Mehdi Abdi

َAuthor نویسنده

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «mehdi abdi» ثبت شده است

 

سفر با قطار به ترکیه : دیدار با جهانگرد

دومین سفر به خارج از مرزهای ایران را برای کشور ترکیه و در مرداد سال 1387  برنامه ریزی کردم .

مسافتی حدود 2500 کیلومتر ، که از تهران شروع میشد و بعد  تبریز ، وان ، آنکارا و ایستگاه آخر حیدرپاشا در  استانبول بود . مسیری که امروزه دیگر قطاری به طور مستقیم در آن وجود ندارد و دو تکه شده . ابتدا تهران ، آنکارا و بعد آنکارا ، استانبول .

ترکیه سی و هفتمین کشور دنیا از نظر پهناوری است که ، از شرق به غرب امتداد یافته . به دلیل اینکه شکل نقشه اش شبیه یک مستطیل است ، تصور هندسی مسیر این قطار  ، تقریبا مثل کشیدن یک خط در امتداد عرض مستطیل میشود  .

در زبان انگلیسی نامش دقیقا مثل تلفظ نام بوقلمون (Turkey)  است و جمعیت ۸۴ میلیونی اش که  کمی بیشتر از ایران است ، در  ۸۱ استان پخش شده .  در این سفر قرار بود از بزرگترین و مهم‌ترین شهر آن یعنی استانبول که در استان استانبول واقع شده بازدید کنم  .

همان قسطنطنیه یا  شهر کنستانتین که اِملای سختش از دوران مدرسه در ذهنم بود .  تنها شهر جهان که در دو قاره گسترده شده‌ و با اینکه فقط نیمی از آن در  اروپا قرار دارد ولی پرجمعیت ترین شهر قاره اروپا است . شهری که در سال  ۲۰۱۰  ، دو سال بعد از سفر من ، پایتخت فرهنگی اروپا شده بود .

 ترکیه  با داشتن هجده اثر ثبت شده در یونسکو (تا سال 2020) یک کشور موفق در جذب توریست است و چون بازدید از این کشور برای ایرانیان نیاز به ویزا ندارد ، مسافران زیادی هرساله از طریق راه زمینی و هوایی عازم این کشور می شوند .

شاید مهمترین سوغات ایرانی ها از ترکیه لباس و قهوه ترک باشد ولی ، ترکیه علاوه بر قهوه اش که در دنیا معروف است ، بزرگترین تولیدکننده فندق دنیاست . کشوری که خیلی از همسفران و هموطنانم  نمی دانستند  زادگاه  بابا نوئل است .

 از کرج به سمت راه آهن تهران حرکت کردم وسفر شروع شد . قبل از این سفر ، چند سفر داخلی با قطار داشتم ولی ، قطاری که قرار بود با آن مسافت زیادی را طی کنم بیشتر شبیه وسیله ای بود که از سر هم کردن چندین مینی بوس قدیمی بوجود آمده بود . تا به امروز از نظر امکانات با اختلاف بدترین قطار زندگی ام بوده .

آنقدر قدیمی که در وسط تابستان امکان باز کردن پنجره های کوپه نبود و هیچ تهویه ای نداشت. صندلی ها بدترین و قدیمی ترین ، صندلی های ممکن بود . به هر حال راهی بود که انتخاب کرده بودم و چاره ای نبود . این قطار که تا آخر سفر هر کسی در مورد قدمتش نظری داشت و خیلی ها به شوخی آن را از زمان جنگ جهانی می دانستند که سربازان روسی را جابجا میکرده ؛ مثل قطار های قدیمی سوتی نکشید و بخاری از دودکشش بلند نشد ولی قرار شد برای حدود بیش از یک روز میزبان ما باشد.

دومین سفرم با قطار بین دو کشور در سال 2015 بود ، بین آمستردام و پاریس ، این قطار فاصله 550 کیلومتری این دو شهر را در 3:41 دقیقه طی کرد . ولی قطاری که مسافت طولانی تری طی میکرد نه سرعت بیشتری داشت و نه امکانات .

قرار بود دو روز و نیم در راه باشیم ، به جز من و همسفرم محسن ، با دو نفر دیگر که در یک کوپه بودیم آشنا شدم  و به همین ترتیب با مسافران دیگر واگن و البته مهماندار . نمیدانم در کدام ایستگاه بود که یک جهانگرد اسکاتلندی سوار قطار شد ولی بعد از ورود او کُل جَو قطار تغییر کرد . هر کسی به هر اندازه ای که زبان انگلیسی می دانست ، می خواست با او ارتباط برقرار کند .

به یک باره استفاده از زبان انگلیسی به بالاترین سطح خود رسید و همه به جای سلام به هم هِلو می گفتند . نمیدانم در آن لحظات در ذهن این جهانگرد چه می گذشت و در مورد این برخورد ها چه فکری میکرد ؟ سالها بعد مشابه این تجربه را در بعضی کشورها داشتم . من شده بودم جهانگرد داستان و مردم با سطح مختلف انگلیسی دورم جمع میشدند و سوال می پرسیدند . در این شرایط مکالمه معمولا با چند سوال ساده پایان می یابد از کجا می آیی ؟ نامت چیست ؟ و شاید یکی دو سوال اضافه و  بعد سوال ها تمام میشد به صورتتان نگاه میکنند و چون حرفی نمی ماند خداحافظی میشود پایان مکالمه.

اول راه  جهانگردی بودم و هزاران سوال ، نامش را یادم نیست ولی همه مِستر صدایش میکردند . سه سال در سفر بود و برای تامین مخارج سفر مدتی هم در استرالیا کار کرده بود .

اولین حس حسودی ام در سفر خودش را نشان داد مِستر  مثل من برای دیدن خیلی از کشورها  نیازی به ویزا نداشت ، پاسپورتش پر بود از مهر ویزاهای بدون دردسر و من به ترکیه میرفتم چون از معدود کشورهایی بود که برای  ایرانی ها نیاز به ویزا نداشت . زبان انگلیسی را خوب می دانست چرا که در کشوری انگلیسی زبان متولد شده بود ، پس برای ارتباط و مهم تر از آن کار کردن در دیگر کشورها مشکلی نداشت . همین دو دلیل که برای خودش کاملا عادی بود باعث شده بود در سن سی و چند سالگی با دردسر های خیلی کم تعداد زیادی از کشورهای دنیا را دیده باشد .

یکی از برتری های سفر با قطار این است که مثل اتوبوس یا هواپیما مجبور نبودم فقط روی صندلی خودم بنشینم ، می توانستم در راه روی قطار راه بروم و با دیگر همسفران ارتباط برقرار کنم انگیزه آنها را از سفر بدانم و خیلی حرف های دیگر. به این ترتیب در طول این دو روز و نیم کلی حرف داشتم که با همسفرانم  بزنم .

به این شکل بود که بعد از چند ساعت حرف ها گل کرد و اکیپ جوانی که در یک کوپه بودیم یک جا جمع شدیم و از زمان لذت می بردیم . بعد از ظهر بود که مهماندار واگن که صمیمی هم شده بودیم به سمتم آمد ، من را با اسم کوچک صدا کرد و گفت رئیس قطار میخواهد من را ببیند ، با خنده گفتم یعنی انقدر معروف شدم .

به سمت کوپه رئیس قطار رفتم ، آدم خوش برخوردی بود ، گفت شخصی  در واگن  ما است که به سر و صدای ما اعتراض دارد . کوپه ای که تمام مسافرانش جوان بودند و طبیعی بود که در طول دو روز و نیم سر و صدا داشته باشند . بهترین راه حل این بود که تقاضا میکرد کوپه اش را عوض کنند ، در این صورت هم او راحت بود هم دیگران ولی اینکه به خاطر یک نفر کل کوپه ساکت باشند آن هم در یک مسیر طولانی با هیچ منطقی جور درنمیامد .

در مرز ایران و ترکیه قطار توقف کرد و زمان زیادی برای کنترل مسافران سپری شد .یک ساختمان قدیمی و تعداد زیادی اتاق که همه مشغول بودند . بالاخره مهر ورود در پاسپورتم زده شد . دوباره سوار قطار شدم و به سمت دریاچه وان حرکت کردیم .

در شهر وان باید تمام مسافران سوار کشتی می شدند تا از یک سمت به سمت دیگر دریاچه برویم به ایستگاهی به نام تات وان . درآن زمان کوله نداشتم و چمدانی که قبل از سفر آذربایجان خریده بودم همراهم بود ، چمدانم را برداشتم و به سمت کشتی حرکت کردم . یک قانون نانوشته برای سوار شدن به وسایل نقلیه در ایران وجود دارد ، هر کس زودتر رسید صندلی برای نشستن دارد و اگر دیر شود فاجعه رخ میدهد و تا انتهای سفر جایی برای نشستن ندارد  .  طبق همین قانون مسافران به داخل کشتی هجوم بردند . در حالی که داخل کشتی صندلی برای تمام مسافران بود . و  بعد از یک ربع همه از داخل کشتی به سمت عرشه آمدند  . کشتی قدیمی بود و تهویه نداشت ، هوا هم گرم ، پس نمیشد داخل کشتی چند ساعت دوام آورد .

در یکی دو ساعت اول سفر همه مسافران کنجکاو بودند و داخل کشتی در حرکت ، ولی وقتی عطش کنجکاوی خاموش شد و موقع خواب مشکل جدید پیش آمد نه تختی در کار بود و نه فضای مناسبی برای خوابیدن پس هر کسی یک گوشه برای خودش پیدا کرد و خوابید .

حدود پنج ساعت در کشتی بودیم تا به سمت دیگر دریاچه رسیدیم ، هوا داشت روشن میشد و این شد اولین طلوع این سفر در کشور ترکیه . موقع تَرک کشتی و سوار شدن به قطار دوم بود ، قطاری متعلق به خط آهن ترکیه ، این بار از هجوم خبری نبود چون همه می دانستند به اندازه مسافران صندلی در قطار هست .قطار کمی بهتر از قطار ایرانی بود ولی این قطار ها برای این مسافت طولانی ساخته نشده بودند . پس از این مدت طولانی که همه جور تجربه ای در طول سفر داشتیم و همه چیز عادی شده بود ، فکر میکنم همه لحظه شماری میکردند تا به مقصد برسند . قطار در چند ایستگاه توقف داشت نمیدانم چند نفر سوار و پیاده شدند ولی در آنکارا تعداد مسافرانی که قطار را ترک کردند ملموس بود . از اینجا به بعد فقط 450 کیلومتر مانده بود ، ولی زمان رسیدن به ایستگاه حیدر پاشا اصلاً خوب نبود ، صبح خیلی زود .

رانندگان تاکسی منتطر بودند و طبق همان قانون نانوشته همه به سمت تاکسی ها هجوم بردند .  تاکسی ها هم قیمت های بالاتری به مسافران پیشنهاد می دادند و هیچ کس توجه نمیکرد . می ترسیدند تاکسی ها تمام شود و باز فاجعه ، مسافرانی که به روشهای مختلف پولشان را نگه داشته بودند ، و سعی کرده بودند تا اینجای سفر اقتصادی فکر کنند ، مثلا به به جای غذای خوب فست فود  خورده بودند ، تمام صرفه جویی شان را در یک لحظه و با یک تصمیم عجولانه به راننده تاکسی ها پرداخت کردند .

من به دوستانم توصیه کردم کمی صبر کنیم تاکسی ها که تمام نمی شوند وقتی مسافران همه رفتند تاکسی ها مجبورند با قیمت مناسب ما را به شهر برسانند .

همانطور هم شد ، یک تاکسی مانده بود و ما شش نفر بودیم ، پس علاوه بر قیمت ، راننده قانون را هم زیرپاگذاشت ، مثل دهه 60 ایران دو نفر جلو و چهار نفر در عقب تاکسی نشستیم .  دو نفر به سمت هتلی که رزو کرده بودند رفتند و چهار نفر بودیم که هیچ هتلی رزرو نداشتیم . خیلی ها در سفر همیشه ِاسترس دارند که شاید هتلی گیرشان نیاید و مشکلاتی از این قبیل ؛ ولی من در طول چندین سال سفر هیچوقت این مشکل را نداشتم .

در محله آکسارای چیزی که زیاد بود هتل بود با اتاق های خالی ، به راحتی تمام یک هتل گرفتیم . و اقامت در استانبول با دومین طلوع خورشید آغاز شد .

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۵:۲۶
مهدی عبدی

این مقاله در روز انتشار به عنوان پربازدیدترین مقاله ایسنا انتخاب شد 
 

لینک مقاله در سایت  ایسنا 

https://www.isna.ir/news/96092815595/%D8%AF%D8%B1-%D8%AC%D8%B3%D8%AA%D8%AC%D9%88%DB%8C-%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%A7%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AF%DA%A9%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%DA%A9%D8%A7%D8%B4%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%A7-%D8%A2%D9%84%D9%BE

 

در جستجوی رویای کودکی/از کاشان تا آلپ

اولین نقش هایی که کودکان معمولا میکشند به شکل یک خانه است شاید کودکان هم از ابتدا میدانند در آینده نیاز مبرمی به خانه دارند. همانطور که مهمترین نیاز بشر برای زندگی سکونت در جایی امن است . انسانهای اولیه در غارساکن شدند ، با پیشرفت علم و به مرور زمان ساختن خانه شکل گرفت  ، ساخت خانه به نسبت جایگاه زندگی بشر متفاوت بود و این باعث شد معماری خانه ها قسمتی از هویت فرهنگی هر تمدن و کشورشود. این تفاوت معماری بخش عمده ای در جذب گردشگر برای هر کشوری را ایفا میکند  . معماری سالهای دور ایران یکی از بهترین نوع معماری های در جهان است ، هر قسمت از یک خانه های قدیمی ایرانی داستانی دارد شنیدنی ، و تنوع اقلیمی ایران باعث بوجود آمدن معماری های مختلفی شد است از خانه های پلکانی خاص ماسوله تا خانه های ساخته شده در دل کوه در کندوان تبریز یا میمند کرمان و یا خانه های موزه میراث روستایی گیلان . یکی از بهترین نمونه های خانه های تاریخی در ایران و حتی در جهان در شهر کاشان قرار دارد ، خانه هایی که متاسفانه در ایران کمتر به آن پرداخته شده و شاید خیلی از ایرانیان در این بار اطلاعات کافی ندارند ، ولی به جای آن تمام توریست هایی که به ایران می آیند حتما به کاشان سر میزنند و از این خانه ها دیدن میکنند.

در کاشان وقتی به خیابان علوی بروید خانه هایی میبیند که به نظر من برای دیدن هر کدام باید ساعت ها وقت گذاشت خانه عباسیان ، بروجردی ها ، طباطبایی ها و عامری ها .

خانه بروجردی ها بخاطر نقاشی های کمال الملک  و بادگیر زیبایش شهرت بیشتری دارد ،ولی شکل کلی همه خانه ها  همان شکلی است که متولدین دهه پنجاه به قبل به یاد دارند ، خانه ای با حیاط بزرگ با حوضی که معمولا آبی است در وسط آن  .

با ورود به داخل تمام خانه ها ، با معماری بینظیر ، گچ بری و آینه کاری  ، پنجره های رنگی ،  مواجه میشوید ولی داستان خانه جدای این عناصر شما را به یاد خانه  مادر بزرگ و پدر بزرگ می اندازد به تابستان هایی که میوه ها زیر نور آفتاب و مهتاب در حوض میرقصیدند و گلدان های پر از گل اطلسی و شمع دانی در اطراف حوض قرار داشتند ، آن حس آبتنی در چله تابستان که حوض حیاط خانه مادر بزرگ تبدیل به بزرگترین استخر دنیا میشد ،برای یک آبتنی تابستانی . تختی کنار حیاط که بیشتر شب ها فامیل دور هم جمع میشدند تا از میوه هایی که در حوض خنک شده بود بخورند و بدون توجه به زمان گپ بزنند .

و وقتی وارد اتاق ها میشدی گرمای کرسی های زمستان را هنوز میتوانستی حس کنی ، نشستن دور کرسی و قصه ها

و خاطرات مادربزرگ ها که هیجان شنیدنش از دیدن انیمیشن های 3D  امروز هم بیشتر بود .

برایم سوال بود که آیا توریست ها هم میتوانند این احساس را  با خواندن مطالب نوشته شده از خانه درک کنند یا فقط به ظرافت کارهای استادان معمار توجه میکنند به گچ بری  یا آینه کاری  ، آیا آنها هم میدانند اندرونی و بیرونی چیست؟ قسمت بهار خواب و زمستان خواب چه فرقی دارد ؟وقتی ما حمام هایی به این کاملی در خانه هایمان داشتیم آنها چطور حمام میکردند؟ .آیا میدانند این بادگیر ها در تابستان چه خنکی به محیط خانه میبخشیده ؟و آیا میدانند تعریف قصه مادر بزرگ دور کرسی یعنی چه ؟و هزاران سوال دیگر .

تمام لذتی که میشد از یک خانه برد از خانه بروجردی ها بردم ، همه جور معماری ایرانی داشت بعد نوبت خانه های دیگر شد ، زیبایی خانه ها از نوشته هایی که خوانده بودم و عکس هایی که دیده بودم بیشتر بود و به همین دلیل است که تا به حال سه بار به  کاشان سفر کرده ام . دیدن خانه های زیبای کاشان بهانه ای شد تا دیدن خانه های محلی را در کشورهای دیگر هم دنبال کنم خانه هایی از جنس تاریخ  و شاید هم یه دلیل ماورایی دیگر  ، به این دلیل که نمیدانم ریشه در کجا دارد؟ از زمان کودکی خانه هایی که نقاشی میکردم ،  با خانه هایی که در شهر محل سکونتم بود فرق داشت برای من که در زمان کودکی خانه ای با سقف شیروانی ندیده بودم ، کشیدن خانه هایی که سقف شیروانی داشتند عجیب بود شاید از آن زمان میدانستم که روزی در سفر به اروپا خانه هایی زیادی خواهم دید با سقف شیروانی .

هندوستان

در جستجوی خانه ها ،به خانه های تاریخی هند در شهر جیسلمر و مونداوا رفتم خانه ها سقف شیروانی نداشت مثل ایران ، خانه هایی که ریشه در فرهنگ ایران داشت و صاحب خانه هایشان به خانه هایی که توسط معماران ایرانی ساخته بودند افتخار میکردند. خانه هایی که  در هند به هاولی معروف بودند با همان ظرافت خانه های ایران ، اولین خانه ای که دیدم صاحبش پرسید کجایی هستم وقتی گفتم از ایران ، خوشحال شد ، میگفت در گذشته های دور که این خانه ها را داشتیم کدام تمدنی در دنیا به فکر ساختن خانه هایی به این شکل بوده با اشتیاق تمام خانه را به من نشان داد و از نوشته های فارسی خانه گفت از شیشه هایی که میگفت از ایران آورده شده برای طراحی اتاق های خانه ، از نقش هایی که توسط استادان ایرانی ایجاد شده بود .خانه ها خوب بود ولی حیاط و حوضی به بزرگی خانه های ایران نداشتند ، مسلما کودکان هندی لذت آبتنی تابستانی در حوض خانه را تجربه نکردند و بزرگتر ها هم لذت نشستن بر روی تخت کنار حوض ، ولی آیا به جای این لذت ها تجربه دیگری داشتند ؟ آیا میدانستند شنیدن قصه های مادر بزرگ کنار کرسی چه لذتی دارد ؟

 میهمان نوازی صاحب خانه ها در خانه هایی  با معماری ایرانی  شایسته بود و نشان میداد معماری خانه در نوع برخورد صاحب خانه نیز تاثیر گذار است .

بعد از آن به اقامت گاهم در قلعه ای تاریخی در شهر جیسلمر رفتم و از ایوانی که  با ایوان های ایرانی متفاوت بود مثل یک مهاراجه شهر را دیدم ایوانی بر بلندای قلعه و به اندازه نشستن یک نفر نه به بزرگی ایوان های خانه های ما  ، از جنس سنگ و خاک و بدون حفاظ هایی که ما در ایوان خانه هایمان داشتیم ، خانه های قلعه هم ، حیاط بزرگ و حوض نداشت . اینجا هم از لذت آبتنی و تخت داخل حیاط خبری نبود . قلعه در وسط شهر بود و قسمت اصلی شهر در گذشته داخل قلعه قرار داشت  بهترین جاهای قلعه متعلق به ثروتمندان شهر بود که امروزه به صورت اقامت گاه سنتی برای توریست ها در آمده بود ، دیدن شهر از نگاه مهاراجه ای که در گذشته از این ایوان شهر را میدیده تجربه ای بود فراموش نشدنی . حتی لباس و کلاهی به سبک هندی ها پوشیدم و در بالکن نشتم تا همان حسی که مهاراجه داشته تجربه کنم .

اندونزی

در جزیره خدایان (بالی) و شهر جوجگا در کشور اندونزی به ویلاهایی با معماری قابل قیاس با خانه هایی که از بهشت تصور میکنیم  رفتم ،خانه ها شیروانی داشتند ، جنس شیروانی  ویلاها که از الیاف خاصی درست شده بود با تمام دنیا فرق داشت ، بالی به دلیل داشتن معابد فراوان به جزیره خدایان معروف است .

داخل خانه حیاط های بزرگ داشتند ولی به جای حوض بزرگ در میان حیاط نهر جاری بود  ،مالایی ها آن را کولام Kolam  می نامیدند (حوض ماهی)   ایوان خانه کوچک بود و رو به مزرعه برنج و سبز رنگ ، رنگ غالب محیط ، و این تصویری بود که معمولا در وصف دنیایی بهتر شنیده ایم ، نهرهای جاری ، سبزه زار ، از کشوری که روی خط استواست همین انتظار هم میرود ، تنها به دیدن این ویلا بسنده نکردم تصمیم گرفتم به روستایی در دل جنگل بروم که آبشارهای دوقلویش معروف بود و خانه های مردم فقیر را هم ببینم محیط تغیر نکرد نهر  بزرگتر شد و تبدیل شد به رودخانه ولی در بیرون خانه ها ، با آبشاری بزرگ در ادامه راه . خانه های روستایی محقر بودند ، اینجا  دنیای بهتر بود ولی خانه ها نه . کودکان این خانه ها لذت آبتنی در رود را داشتند و پریدن در حوضچه آبشار ولی نمیشد عکس خورشید و ماه را در جریان رودخانه دید . جریان آب عکس ماه و خورشیدی که در حوض خانه های ایران بود از بین میبرد .نمیشد میوه ای درون نهر انداخت تا خنک شود . تختی کنار رودخانه هم نبود برای شب نشینی .

آفریقای جنوبی

در دهکده لسدی با فرهنگ پنج قبیله معروف آفریقا آشنا شدم ، خانه های دهکده  بسیار کوچک بودند با سقف های شیروانی شبیه سقف های کشور اندونزی . مصالح خانه ها فقط چوب بود و گل و نقش های رنگی روی دیوارها و ماسک هایی که در بیرون خانه آویخته شده بود از حوض خبری نبود شاید هر منطقه ای فقط یک چاه داشت ، حیاطی هم نبود ، در آفریقا دقدقه کودکان و والدین شان  حوض آب و شنای تابستانی و دور همی نبود از قدیم دقدقه آنها جنگ با قبایل دیگر بود و جنگ برای بدست آوردن غذا و بقا ، احتمالا بیشتر قصه های مادربزرگ ها هم در آفریقا در مورد جنگ ودلاوری های مردم قبیله بود ، بچه ها به جای آبتنی روش های مبارزه را می آموختند و با نیزه و کمان آشنا میشدند . فرهنگ  آنها با فرهنگ ما کاملا متفاوت بود آنها مفهوم آرامش زندگی ما را درک نمیکردند و ما مفهموم همیشه جنگیدن آنها را .

در اتریش ،آلمان و  بلژیک خانه ها سقف شیروانی داشتند با همان دودکش معروف نقاشی های کودکی. خانه هایی که  فاخورک هاوز نامیده میشدند ، در بین مصالح دیوار خانه ها از چوب به شکل خاصی استفاده شده ، دیوارهای خانه قاب های چوبی داشتند تا مقاومت دیوارها بالا رود  . نمای خانه ها کاملا متفاوت بود با خانه هایی که دیده بودم .

خانه های آنها هم حوض نداشت  ، در خیابان اصلی  یک آب نمای کوچک بود ولی مطمینا همه بچه های محل برای آبتنی تابستان در آنجا جا نمیشدند ،  پس آنها برای آبتنی تابستان چه کار میکردند؟ میوه ها را در  تابستان کجا نگه میداشتند تا خنک شوند ؟ ،  حیاط بزرگ داشتند ولی  تخت نه  ،  پس برای شب هایی که میخواستند دور هم باشند چه کار میکردند؟

در سوییس و در دل کوه های آلپ خانه های سوییسی با نقاشی های روی دیوار را دیدم ، خانه هایی که لوفتل ماله ری  Luftlmalerei  نامیده میشدند. خانه هایی با سقف های شیروانی همانطور که در کودکی می کشیدم تمام صفحه نقاشی من  سبز بود و پردرخت و یک خانه شیروانی در وسط این سبزی با یه دودکش که زمستان های بی کرسی را گرم میکرد . اینجا همان جایی بود که از کودکی انتظارش را میکشیدم .

نقاشی های دیوار هر کدام مفهومی داشت بیشتر مذهبی بودند و بعضی رویدادهای روزانه  در زمان های گذشته مثل شکار خانه هایی که بعضی هایشان  به سبک خانه های آلمانی ها در داخل دیوار چوب به کار برده شده بود.

خانه های سوییس هم مثل اندونزی توصیف دنیایی دیگر بود با این تفاوت که سوییس خانه محقر نداشت در سوییس احتیاجی به حیاط و حوض نبود پر بود از دریاچه و رودخانه برای آبتنی تابستان و حیاط خانه ها دشت بود سرسبز و پرگل هر چه برای بازی های کودکی میخواستید انجا بود به جای تخت هم روی چمن های دور خانه می نشستند .

در ایتالیا و در پس کوچه های ونیز ، همسفر گاندولوها شدم و در داخل کانال ها خانه های روی آب را دیدم ، شهر کلا روی آب بود آنها حیاط و حوض نداشتند ولی وقتی پنجره اتاق را باز میکردند اطراف خانه کانال آب بود بزرگتر از حوض های ما ولی حیاط چطور ؟ آیا فقط داشتن رودخانه و کانال کنار رودخانه بس بود ؟چطور این خانه ها که در زبان ونیزی کا ca  نامیده میشوند این همه سال روی آب مانده بودند ، وقتی علت را جویا شدم فهمیدم خانه های بر روی چوب های قطور درختان که در آب میگذارند بنا میشوند ونیز کلا روی آب بود و وجود حوض در ونیز معنایی نداشت حیاط هم تقریبا بی معنی بود برای شهری که کلا روی آب است .پس بدون حیاط کجا دور هم جمع میشدند ؟ میوه های تابستان را که نمیشد در کانال انداخت تا خنک شوند ؟ تکلیف میوه های تابستان چه میشد ؟

هلند

در هلند . شهر آمستردام از روستاهای مارکن و شانس سخانس با آسیاب های معروف شان دیدن کردم  ، روستاهایی باز هم با سقف های شیروانی با نهرهای بزرگ آب نه در حیاط بلکه مثل بقیه خانه های اروپایی در کنار خانه ها  ، آیا با وجود نهر احتیاجی به حوض و حیاط بزگ نبود؟  آنها وسیله ای داشتند که در جاهای دیگر نبود ، آنها آسیاب داشتند و به خاطر اقلیمشان کفش های چوبی میپوشیدند .در هلند هم مثل بقیه اروپا از حیاط به شکل خانه های ما با تخت و حوض برای آب تنی تابستانی خبری نبود .

کوچکترین خانه دنیا

و در دل این جستجو به کوچکترین خانه دنیا در آمستردام  سر زدم خانه ای به عرض 1 متر با پلاک هفت ، عدد مقدس بیشتر ادیان دنیا هفت روز هفته هفت دریا هفت آسمان و خیلی هفت دیگر ، مسلما نه حیاطی داشت و نه حوضی .زندگی در این خانه چطور بود ؟

خانه های مکعبی

در این جستجو به خانه های مدرن هم سرزدم  خانه های مکعبی در رتردام هلند  ،  خانه هایی با معماری فراتر از زمان حال ، هر خانه به شکل یک مکعب بود بر روی یک ستون ولی خانه ها روی سطح صاف مکعب نبود روی لبه تیز مکعب بود ،خانه هایی که بازدید کننده از بیرون دایما با خودش کلنجار میرفت چطور داخل خانه راه میروند چطور میخوابند خوب این خانه هم نه حیاط داشت نه حوض.آیا  معمار این سازه میدانسته در ایران حیاط و حوض نقش مهمی داشته ؟آیا میدانسته که فقط حیاط خانه های ما از هر کدام از این خانه های مکعبی بزرگتر است ؟

آیا بچه هایی که در خانه هایی به شکل آینده زندگی میکنند میدانند حوض چیست ؟ خانه های بدون دودکش و کرسی

پس مادر بزرگ ها در این خانه ها چطور بچه ها را گرد هم می آورند و برایشان قصه تعریف میکنند؟

یعنی موضوع قصه ها در آینده چیست ؟ چه بر سر عکس ماه و خورشید می آید وقتی آبی در خانه نیست که خودشان را درون آن بیاندازند؟ و هزاران چرای دیگر . چرا بین هلند قدیم و جدید انقدر تفاوت بود ؟

 

 

مجارستان  : یک روستا دورافتاده و خانه در وسط نا کجا آباد ؟

در آخر باید در یکی از این خانه ها زندگی میکردم  روستایی دورافتاده در مجارستان در شهر چونگراد در مزرعه ای که  خانه ای با قدمت  130 سال داشت ، خانه ای که در زبان مجاری تانیا Tanya نامیده میشد .

معنی ناکجا آباد را در این مزرعه فهمیدم شاید اگر دهخدا آنجا بود در جلوی نام ناکجا آباد نام این خانه را مینوشت ولی این خانه نامی هم نداشت یک جاده خاکی در فاصله  2 کیلومتری از جاده اصلی کنار جنگل و مزرعه ، فاصله تا نزدیکترین خانه شاید 2 کیلومتر بود.روستا یک ایستگاه قطار داشت که فقط شامل یک نیمکت و سایه بان میشد .روستایی ها میگفتند در روستای ما سالی یک مسافر سوار یا پیاده میشود هر چند که قطار هر یک ساعت در آنجا توقفی کوتاه دارد.

داخل مزرعه بزرگ خانه ای تاریخی نه به شکل های که دیده بود ظریف و هنرمندانه سخت و محکم  از جنس جنگ جهانی در یک کشور کمونیست و استخری بزرگ برای آبتنی های تابستانی انقدر بزرگ بود که شب ها ماه را درون خود جای دهد و روزها خورشید را به جای کرسی هم شومینه داشت ، چوب ها میسوختند تا در زمستان جای خالی کرسی را پرکنند ، اینجا میشد حضور مادر بزرگ را برای قصه گفتن حس کرد .انقدر بزرگ بود که تمام دوستان کودکی در آن جا میشدند و تمام همسایه ها میتوانستند میوه هایشان را در حوض آن بریزند .

 

 

 

...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۸ ، ۲۳:۵۳
مهدی عبدی

 

26 ساعت در راه برای رسیده به مقصد

پرواز با بدترین ایر لاین دنیا

چطور از ایر لاین ها خسارت بگیریم

اتفاقات ناخواسته همیشه در سفرها هست ، گاهی خوب و گاهی بد ، خیلی وقت ها برای تغییر شرایط کاری از دستمان برنمی آید پس یا باید با شرایط کنار آمد ، و یا اگر این کار را نکنیم شرایط ما را مجبور به تسلیم شدن میکند ، این بار میخواهم از شرایط پیش آمده سخت در سفرم بگویم  ، جایی که باز قهرمان داستان خودم هستم و تعداد کاراکترهای داستان کم است ، به جز من یک زوج افغانی با فرزند پر سر و صدایشان  ، یک ایرانی مقیم ایتالیا که در این داستان او را آقای ایتالیایی خطاب میکنم چرا که لغات ایتالیایی را چه در صحبت فارسی و چه انگلیسی زیاد به کار می برد و پسری از ترکمنستان که چند ساعتی هم صحبت بودیم  .

قرار بود بعد از یک مدت طولانی به ایران برگردم  آفر ویژه اکراین ایر وی را که  دیدم ،  با خودم گفتم بهتر از این نمیشود،  قیمت خیلی مناسب بود 240 یورو با دو چمدان 23 کیلویی ، پرواز اول از وین به کی یف Kiev  ( پایتخت اکراین ) و بعد از 90 دقیقه پرواز از کی یف به تهران ، مدت پرواز بیشتر از حد معمول  بود ولی با توجه به قیمت ارزش سپری کردن زمان بیشتر در راه را داشت ، ساعت پرواز از وین  25: 3 بود ، مثل همیشه 2 ساعت قبل از پرواز در فرودگاه بودم چمدان ها را تحویل دادم و به سمت گیت خروجی حرکت کردم ، اینجا بود که برای اولین بار زوج افغانی را دیدم فارسی حرف زدنشان توجهم را جلب کرد نمیدانستم قرار است بیش از یک روز با آنها مشکل مشترک داشته باشم .

تقریبا نیمی از مسافران از گیت رد شده بودند که اعلام شد پرواز یک ساعت تاخیر دارد و این یعنی نهایت بدشانسی . من فقط 30 دقیقه وقت داشتم به پرواز دوم برسم با دفتر ایر لاین در وین تماس گرفتم ،  تماس خیلی نویز داشت ، انقدر زیاد بود که متوجه حرف ها نمی شدم و بدتر از آن لهجه نماینده ایرلاین بود که انگلیسی را با لهجه روسی صحبت میکرد ، چند بار تماس را تکرار کردیم ، خیلی دردسر کشیدم تا متوجه حرف هایش شوم ، قرار شد چمدان ها را پس بگیرم تا پرواز جایگزین به من بدهند ولی تنها شخصی که در سالن بود با تماسی که با دفتر ایر لاین در کی یف داشت گفت 30 دقیقه فرصت هست و همین زمان کافی است ، از من نه و از او آری ،  به هر حال چمدان ها را تحویل ندادند و اگر سوار هواپیما نمیشدم ممکن بود هر دو چمدان گم شوند پس به ناچار سوار شدم ، نیم ساعت هم داخل هواپیما نشستیم و تاخیر شد 90 دقیقه و دیگر مطمین شدم پرواز دوم را از دست میدهم .

وقتی به فرودگاه کی یف رسیدم با سرعت تمام برای پرواز دوم حرکت کردم ولی بعد از کلی معطلی در ترنسفر دسک  Transfer desk  خانمی رسید و گفت پرواز رفته و حالا سوال های متدوال ، چه کنم ؟ پرواز جایگزین ؟ چمدان ها ؟

اینجا بود که برای اولین بار آقای ایتالیایی را دیدم و برای بار دوم زوج افغانی را ، پس شدیم 4 نفر و یک کودک با یک مشکل مشترک ، هیچوقت فکر نمیکردم یک ایر لاین اروپایی انقدر بی برنامه باشد خانمی که مسئول بود نمیدانست چه کند  ،گویی بار اولش بود  ما را به سمت کنترل پاسپورت هدایت کرد و رفت و گفت از اینجا خارج شوید ، آن هم قسمت کنترل پاسپورت دیپلمات ها و خدمه پرواز ، برایم عجیب بود چرا از ان قسمت ، در مسیر حرکت ماموری سمت ما آمد و گفت کجا ؟ تا خواستم بگویم این خانوم گفته از این جا خارج شوم  دیدم خانوم محترم محو شده گفت مگر خلبان یا دیپلمات هستی ، گفتم نه ولی همکار شما گفت ، گفت نمیشود و باز برگشت به ترنسفر دسک گفتم نمی گذارند وارد شوم نماینده ایر لاین اینجا نیست ؟ گفت نه فقط من هستم ، خیلی آرام و خونسرد بود ، راه دوم که پیشنهاد داد این بود که از قسمت معمولی کنترل پاسپورت بروید ، قسمت معمولی کنترل پاسپورت هم گفت مگر شما ویزای اکراین دارید که میخواهید وارد شوید ؟

و بازی شروع شد برگشت به ترنسفر دسک  ، گفتم  نمیشود ، کسی از مامورین ایر لاین نمیآید ؟ جواب باز هم نه بود ، من ویزای اکران ندارم پرواز بعدی چه ساعتی است ؟ اولین پرواز  فردا صبح ساعت 30/9 به سمت استانبول است،  

چرا استانبول ؟ حالا تا آنجا برو بعد راهی پیدا میشود ، کم کم به نقطه جوش رسیدم و با این برخورد نمیشد خونسرد بود ، مودبانه ولی با صدای بلند اعتراض کردم جواب نداد مثل اینکه صدایم را نمیشنید و شاید دوست نداشت بشنود ، آقای ایتالیایی هم شروع به اعتراض با صدای بلند کرد و بین حرف هایش فحش های ایتالیایی میداد ، جملاتش را میفهمیدم چون اولین کلمات ایتالیایی که یاد گرفته بودم این جمله ها بودند . ایتالیایی ها هم مثل ما در این شرایط لغات خاص زیاد دارند .

تا فردا چه کنم ؟ شب را کجا سپری کنم  ؟ هتل به من میدهید ؟ 

همکار دیگر آمد ، هیچکس درست جواب نمیداد و جالب اینکه همه خونسرد و انگار نه انگار در یک فرودگاه بزرگ در اروپا هستی ، هر چند این کشور فقط از نظر جغرافیایی در اروپاست و فکرها متعلق به سالها قبل است ، خانوم دوم گفت از کنترل پروازهای ترانسفر رد شوید بلیط هم که دارید قسمت اطلاعات در طبقه دوم مامور ایرلاین می آیند برای هتل و غذا ، با خودم گفتم بالاخره اعتراض ها جواب داد به سمت گیت راه افتادم ، گیت  D6، نوبت کنترل پاسپورت و چمدان بود تا به سالن ترنسفر برسم ، خانمی که آنجا بود حرف هایم را متوجه نشد و باز داستان دیگر شروع شد به مامور امنیت خبر داد و مامور امنیت گفت خیلی حرف میزنید گفتم فقط میخواهم از اینجا کنترل و رد شوم گفت وظیفه من ایجاد امنیت است و اگر زیاد حرف بزنی دستگیر و زندان و کلمه زندان را به فارسی هم گفت ، مشکل جدید داشت به تراژدی تبدیل میشد باز هم ترنسفر دسک و گفتم حتما باید یکی با من بیاید و به مامورین بفهماند بعد از کلی معتلی بالاخره یکی از مسافرین که روسی بلد بود ، خود جوش کمک کرد ،  از قسمت کنترل رد شدم تا به طبقه دوم قسمت ترنسفر رسیدم و به میز اطلاعات رفتم

خانم خونسرد دیگر

قرار است نماینده ایر لاین به مشکل ما رسیدگی کند

صبر کنید

نیم ساعت گذشت

نماینده نیامد ؟ چه شد ؟

صبر کنید 45 دقیقه

بعد از 45 دقیقه

صبر کنید چقدر

45 دقیقه

دیگر کاسه صبرم لبریز شده بود

هر بار سوال میکنم میگویی 45 دقیقه این یعنی چه ؟ نمیدانم به من گفتند 45 دقیقه ، به متد های دیگر متوسل شدم ، اینجا مسئول کیست ؟ میخواهم با او صحبت کنم ظاهرا شما دوست ندارید وظیفه تان را انجام دهید ،  زنگ زد ، ولی از اینجای کار به بعد جریان جالب شد گویی به طور ناگهانی تمام کارکنان آلزایمر گرفتند و انگلیسی هم یادشان رفت ، من انگلیسی میگفتم و آنها روسی جوای میدادند !

آقای ایتالیایی هم فاز ایتالیایی گرفت باز هم چند کلمه ایتالیایی قاطی انگلیسی اش کرد و شروع به اعتراض که چه طرز برخورد است ، چرا دروغ میگویید و ...

بالاخره نماینده ای از ایر لاین آمد وگفت ویزا ندارید ، و نمیتوانید وارد شهر شوید پس از هتل خبری نیست ، صبر کنید تا ببینیم چه میشود  و باز شاهکاری دیگر از آقا ایتالیایی که با داد و فریاد باعث شد مامورین عصبانی شوند و بروند .تا ساعت 11 صبر کردیم و خبری نشد ، در همین موقع با خودم گفتم اینها به هیچ وجه به اعتراض واکنش نشان نمیدهند اگر قرار بود کسی جواب گو باشد بعد از چند ساعت باید اتفاقی می افتاد ،  به سمت  میز اطلاعات رفتم و گفتم فرض میکنیم شما مسافر هستید و به کشور من آمدید و من مامور کنترل ، به زبان کشورخودم سخن میگویم و کار شما را راه نمی اندازم احساس شما چسیت ؟

آیا کار درستی است ؟ روشم جواب داد در مدت پنج دقیقه آلزایمرش برطرف شد و باز انگلیسی یاد گرفت از مهمان نوازی ایرانی ها گفتم و ... پسری از کشور ترکمنستان هم آنجا بود ابتدا فکر کردم ایرانی است شروع به صحبت کردیم مشکلش به مراتب خنده دار تر و عجیب تر از ما بود

مامورین به هواپیما رفته بودند و او را بیرون آورده بودند و گفته بودند برای رفتن به کشور مقصدش نیاز به ویزا دارد بعد از ترک هواپیما فهمیده بودند اشتباه شده و او مجبور بود مثل ما در فرودگاه سرگردان باشد ولی خیلی خونسرد بود و میگفت  با عصبانیت که مشکل حل نمیشود .

سر صحبت باز شد ، من و پسر ترکمن و مامور اطلاعات شروع به صحبت کردیم و من کلی از فرهنگ بالای ایرانی صحبت کردم جریان خوب پیش میرفت تا اینکه غذا را آوردند و وقتی خانمی که غذا را همراه داشت به سمت آقا ایتالیایی رفت ، صدای داد بلند شد و آقای ایتالیایی با لگد غذا را در سالن فرودگاه پخش کرد و عکس العمل بقیه جالب بود ، گفتند این بود فرهنگ ایرانی ؟ من جواب قانع کننده ای نداشتم ، مامورین امنیتی را صدا زدند و آنها هم آقای ایتالیایی را با خودشان بردند ، هر جای دنیا که باشید همیشه یک ایرانی پیدا میشود که با برخوردش تمام کارها را خراب کند .

این طرز فکر که چون چند وقتی در اروپا زندگی کردی ادعای حق و حقوقت را داشته باشی برای فیلم هاست اگر مسیرت به  کشور عقب مانده بیافتد  هیچ کاری از دستت برنمی آید ، پس من هم با شرایط کنار آمدم با پسر ترکمن شروع به صحبت کردیم و حداقل کمی با فرهنگ مردم ترکمنستان آشنا شدم ، برنامه نویس کامپیوتر  بود و من را یاد دوران دبیرستانم انداخت زمانی که من هم برنامه مینوشتم ،  دوست داشت نظر ایرانی ها را در مورد کشورش بداند ، کاری به شرایط سخت کشورش نداشت و با تلاش زیاد توانسته بود کار خوبی در اروپا داشته باشد برخلاف خیلی از هم سنهایش در ایران که مثل داستانهای فانتزی منتظر هستند پول از آسمان برایشان ببارد .

دو ساعتی صحبت کردیم و بعد چشمانم داشت بسته میشد نور زیاد و صداهای داخل فرودگاه هم دیگر اثری نداشت او به یک قسمت رفت و من هم چند صندلی خالی پیدا کردم ، سرم را روی صندلی گذاشتم و خواب عمیق . ساعت حدود 4 صبح از سرما بیدار شدم هوا 15 درجه زیر صفر بود ، فقط کاپشن پوشیدم و باز خواب حدود 5 خانمی من را بیدار کرد و گفت از پرواز جا نمانی گفتم پروازم نه و سی صبح است و وقت دارم تا صبح به صورت گسسته خواب و بیدار بودم تا ساعت 8 صبح که بیدار شدم  ، پسر ترکمن را دیدم ،  با هم قهوه ای خوردیم و گپ زدیم و بعد هر کس به سمت گیت خروج خود ، در گیت خروج آقای ایتالیایی را دیدم ، نگاه از خود راضی اش هنوز بود ، هیچ کدام عکس العملی نشان  ندادیم و از شانس صندلی هایمان در هواپیما کنار هم بود تا استانبول .

گفته بودند در استانبول به ترانسفر دیسک برویم برای بلیط ایران ولی در آنجا اظهار بی اطلاعی کردند ولی ماموری که آنجا بود هم برخورد بهتری داشت هم کار بلد تر بود بالاخره قرار شد با پرواز اطلس گلوبال ساعت سه ونیم به سمت ایران پرواز کنیم ،حدود یک روز در راه بودم و تازه آخرین قسمت مانده بود ، زمان پرواز 4 ساعتی حالا بیشتر از یک روز داشت طول میکشید .

گیت خروج پر بود از ایرانی ها خیلی وقت بود انقدر ایرانی را یکجا ندیده بودم ، پوشش ها ، حرف زدن ها و سوغاتی هایی که فقط مختص ایرانی هاست  ،  ده سال پیش برای اولین بار استانبول بودم و هیچ تغییریی در مسافران امروزی ندیدم فقط وای فای اضافه شده بود ، کانکت بودن همه برای دنیای مجازی  ، ایرانی ها را همه جای دنیا میشود با این مشخصات پیدا کرد. به نظر من یکی از بزرگترین مشکلات در ایران همین است که مردم سفر میروند نه برای دیدن جاهای جدید برای فخر فروشی و این شاخصه فقط مختص ایرانی هاست .

سرانجام زمان پرواز رسید  و بعد از چهار  ساعت راه  بالاخره ساعت هشت شب ( با احتساب یک ساعت و نیم اختلاف ساعت)  به فرودگاه امام خمینی رسیدم ، خوشحال بودم که به مقصدم رسیده ام ، ولی مشکل آخر مانده بود ، چون پرواز آخر پرواز ترکیه ای  بود چمدان ها نرسیده بود باید به قسمت جامه دان فرودگاه میرفتم و فرم پر میکردم برای چمدان هامیم ، اینجا آخرین جایی بود که آقای ایتالیایی و زوج افغانی و فرزندشان را دیدم  ، قرار شد وقتی چمدان ها با پرواز بعدی اکراین ایر وی میرسند با من تماس بگیرند .

ساعت 12:30 روز قبل به وقت وین از محل اقامتم خارج شده بودم و ساعت 20 به وقت محلی ایران به فرودگاه رسیده بودم و هنوز حدود 1 ساعت راه تا خانه داشتم با احتساب اختلاف ساعت حدود 28 ساعت در راه فقط برای یک مسیر 4 ساعتی .

مجبور بودم با شرایط کنار بیاییم ولی تصمیم گرفتم تمام تلاشم را برای گرفتن خسارت از ایر لاین انجام دهم ، کلی در اینترنت تحقیق کردم  ، از طریق سایت AirHelp بر علیه ایر لاین شکایت کردم و بعد از ارسال کل مدارک از طریق سایت اعلام شد حداکثر تا 3 ماه به پرونده من رسیدگی خواهد شد و در صورت گرفتن خسارت  25 درصد به AirHelp تعلق خواهد گرفت ، من در  سفرهایم  تجربه سپری کردن شب در  کوهستان ، جنگل و کویر در تابستان و زمستان را داشتم  ، خوابیدن در فرودگاه به این شکل تجربه جدیدی بود ولی این بار به اختیار نبود ، مجبور بودم ، بعد از سه ماه جواب رسید ، ایر لاین مجبور شد 400 یورو خسارت بپردازد که 100 یورو کمسیون AirHelp  بود و 300 یورو سهم من ، تقریبا تمام خسارت مالی ام جبران شد نمیدانم بقیه مسافران هم کاری مشابه انجام دادند و خسارت گرفتند یا نه ؟ با توجه به شناختی که در طول سفر ایجاد شد فکر نمیکنم .

در دنیا برای هر مشکلی راه کاری وجود دارد فقط باید راه حل را پیدا کرد کنفسیوس میگوید اینقدر به تاریکی لعنت نفرستید ، یک شمع روشن کنید .

 

 

 

 

 

 

 

...

 

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۸ ، ۱۳:۰۶
مهدی عبدی

مصاحبه با محمود حسینی زاد 

 

 

 

 

 

 

...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۸ ، ۱۴:۰۷
مهدی عبدی

سفر از وین به بوداپست 

وقتی ثانیه ها هم برای یک جهانگرد اهمیت ویژه دارد 

 

نمیدانم چندمین بار بود که به بوداپست میرفتم این مسیر را ده ها بار رفته بودم مسافت 250 کیلومتری را تقریبا میشناختم ، این بار ارزانترین بلیط ممکن را خریده بودم فقط 8.99 یورو حرکت ساعت 14.30 و زمان رسیدن به مقصد 17.30
ترمینال ،  ترمینال همیشگی نبود ،  قرار بود از ترمینال اصلی شهر وین حرکت کنم ، ابتدا با اتوبوس داخل شهر شماره A13 و بعد ترمینال اصلی ، گوگل زمان را 20 دقیقه نشان میداد ، به اندازه کافی زمان داشتم کوله را روی دوشم گذاشتم و حرکت ، از چند متری اتوبوس را دیدم که در ایستگاه ایستاده سرعتم را زیاد کردم جمعیت افراد  سر راهم زیاد بود و آقای خیلی چاقی که در جلوی من بود مزاحمم و همین باعث شد وقتی به ایستگاه اتوبوس  رسیدم ، اتوبوس حرکت کند لازم نیست که بگویم چه جملاتی را برای این آقای چاق به کار بردم ولی اتوبوس هم  یک دقیقه زدتر از زمان محاسبه شده حرکت کرده بود ، مجبور شدم 5 دقیقه برای اتوبوس بعدی در ایستگاه بنشینم باران شدید و شدیدتر میشد و من دو کوله پشتی داشتم شاید مجموعا 20 کیلو دقیق نمیدانم .
اتوبوس بعدی رسید و من هنوز وقت کافی داشتم زیاد از ایستگاه دور نشده بودیم که اتوبوس ایستاد خیابان بسته بود کامیونی مشغول خالی کردن بار بود ، در وین  از بوق های ممتد برای باز شدن راه خبری نیست همه با حوصله صبر میکنند و میدانند که این کامیون تا بارش خالی نشود راه باز نمیشود ،  باید 10 دقیقه صبر میکردیم شاید هم بیشتر زمان به همین راحتی میگذشت و شاید نحسی 13 (شماره اتوبوس ) داشت گریبان گیرم میشد تا به مقصد نرسم .
ایستگاه ها یکی پس از دیگری طی میشد و مسافران می آمدند  و میرفتند و من مسافر ایستگاه آخر بودم ، حس بد از دست دادن اتوبوس کم کم داشت خودش را نشان میداد 
بالاخره ایستگاه آخر ولی نه داخل ترمینال یک خیابان قبل از ترمینال و این یعنی بدشانسی ، چاره ای نبود زیر باران شدید با کوله شروع به دویدن کردم وقتی به ترمینال رسیدم فقط 10 دقیقه زمان داشتم ولی ترمینال اصلی بزرگ بود و نمیدانستم باید به کدام سکو بروم ، تصمیم گرفتم به ساختمان اصلی بروم و سوال کنم جای اینکه در ترمینال به دنبال اتوبوس باشم اینجا معمولا همه آن تایم هستند و خبری از فریاد راننده و کمک راننده برای شهر مقصد نیست در ایران از فریاد ها میشود فهمید کدام اتوبوس به کجا میرود ولی من فقط صدای قطرات باران رو صورتم را میشنیدم هر قطره یک ثانیه ، باجه اطلاعات وسط ساختمان ترمینال بود ، و در بین راه یک باجه کوچک تبلیغات ، خواستم به شانسم اتکا کنم و در زمانم صرفه جویی کنم ، هر چند احتمال زیادی میدادم که با جواب نه مواجه خواهم شد ، در اروپا هر کسی سرش به کار خودش است بر خلاف ایران که از هر کس میشود سوال کرد ، ولی نمیشود جواب صد در صد درست گرفت ، اینجا اگر کسی که مسیول قسمتی است دقیقا وظیفه اش را میداند و برای همین به بهترین شکل به متقاضی کمک میکند ، حدسم درست بود جوابش نه بود پس به سمت باجه اطلاعات رفتم ، سه نفر انجا بودند اولین نفر مشغول تلفن بود ، به سمت دومی رفتم تا مرا دید به نفر سوم اشاره کرد ، با خودم گفتم لعنتی خوب اگر جواب میدادی چه میشد و بالاخره نفر سوم  شماره سکو را نمیدانست فقط متوجه شدم اتوبوس در طرف دیگر ترمینال است و فقط 5 دقیقه وقت داشتم ، پول بلیط اصلا برایم مهم نبود فقط نمیخواستم منتظر اتوبوس بعدی شوم نمیدانستم چقدر زمان باید  برای اتوبوس بعدی بگذرد ، فقط به این فکر میکردم که امروزم که برایش برنامه ریزی کرده ام خراب نشود و اینکه با هزاران دردسر به اینجا رسیده بودم و جواب تمام این دردسر ها در این 5 دقیقه بود .
مثل دوران سربازی با صدای صوت فرمانده ، ولی این بار صوت را خودم به صدا درآوردم و دویدم ، اتوبوس های کمپانی که من همیشه با آن سفر میکنم سبز بودند پس به دنبال رنگ سبز دویدم اولی نبود و اخری دقیقا اخر ترمینال بود ، و با کمال تعجب سبز آخر هم اتوبوس من نبود از راننده اش پرسیدم گفت سکوی ب3 ، سکویی که از ان گذشته بودم و اتوبوس پارک شده انجا سفید بود ، دقیقا ساعت 14:29 دقیقه و چند ثانیه به اتوبوس رسیدم به دلیل مشکل فنی اتوبوس عوض شده بود ، تمام اتفاقاتی که باید می افتاد تا اتوبوس را از دست بدهم افتاد ولی من تسلیم نشدم و رسیدم 
مقصد نهایی اتوبوس ، بعد از ترمینال اتوبوس رانی بوداپست فرودگاه بود ، اتوبوس دقیقا سر وقت حرکت کرد و بارش باران همچنان ادامه داشت ، ترافیک هم بیشتر و بیشتر شد .برای من دیگر مهم نبود یک ساعت دیرتر برسم یا دو ساعت ولی جریان مسافران فرودگاه فرق داشت آنها پروازشان را از دست میدادند 
نیم ساعت مانده به ترمینال بوداپست که یکی از مسافران سمت راننده آمد و گفت فقط نیم ساعت فرصت دارد و اگر نرسد پروازش را از دست میدهد و راننده جواب داد نمیرسیم 
در همین حین مسافری دیگر به سمت راننده آمد و همین سوال ، از ظاهرش متوجه شدم که از فرقه سیک های هندی است ، وقتی در هند بودم بارها از معبدهایشان بازدید داشتم ، شرایط شان اصلا خوب نبود پیشنهاد دادم اتوبوس را ترک کنند  و تاکسی بگیرند و یا با مترو ، به این شکل زودتر میرسیدند .
آقای هندی گفت پرواز بوداپست ارزانتر از وین بوده و برای همین آن را انتخاب کرده ولی اگر پرواز را از دست بدهد ، هم پولش رفته و هم زمانش 
شاید 5 دقیقه با هم صحبت کردیم ولی انتخاب آنها قضا و قدر بود نمیدانم به پروازشان رسیدند یا نه که بر اساس شواهد هرگز نمیرسیدند ولی جواب شان برای سوال من جالب بود 
گفتم اگر من جای شما بودم به این شکل خونسرد نمی نشستم و حتما کاری میکردم و هندی جواب داد کاری از دستمان برنمیاید پس چرا استرس داشته باشم ، هر سه نفر تقریبا هم سن بودیم و لی تفاوت نگاهمان سالیان سال از هم دور بود 
من دقیقا سه ساعت پیش با کوله روی دوش زیر باران تمام سعی ام را کردم اتوبوس را از دست ندهم فقط برای اینکه برنامه سفرم خراب نشود و پول بلیط اتوبوس من به اندازه خرید یک ساندویچ بود و این دو نفر بیخیال از پول و زمان ، هر چند آنها هم مثل من بودند ، اگر پولدار بودند بخاطر بلیط ارزانتر  سوار اتوبوس نمیشدند و این همه دردسر .
حس خوشحالی خوبی داشتم من کسی نیستم که به قضا و قدر دل ببندد من کار که قرار است به سرانجام برسانمش خودم انجام میدهم ، سالهاست که در راه سفرهایم با مشکلات مواجه شده ام ولی همین تفاوت نگاه است که یک نفر جهانگرد میشود و دیگری مسافری معمولی  ، شما اگر جای یکی از ما سه نفر بودید چه کار میکردید ؟

 

 

 


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۱۰
مهدی عبدی

....


....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۳۰
مهدی عبدی