سفر پُر مخاطره با قایق!
کشور مالزی به دلیل موقعیت جغرافیایی خاص دارای جزایر و سواحل زیباست. این جزیره ها که پوشیدها از جنگل های سر سبز استوایی هستند به همراه قومیت های چند گانه باعث شده اند این کشور محل مناسبی برای گذراندن تعطیلات باشد، وقتی وارد یکی از جزایر می شوید علاوه بر آب های شفاف می توانید از جنگل هم استفاده کنید و با کرایه کردن کلبها ی تعطیلاتی رویایی داشته باشید .
من در مورد جزیره های مالزی زیاد تحقیق کردم. بیش تر ایرانی ها با دو جزیره لنکاوی و پینانگ آشنایی دارند. اکثر تورهایی که برای مالزی هستند شامل کوالا لامپور و یکی از این جزیرهاست، ولی کشور مالزی جزایر متعددی دارد که خیلی از آن ها بکر هستند و توریست های معمولی آن جا نمی روند. من از بین آن ها جزیره پرهنتیان را به عنوان جایی تقریبا بکر و
لنکاوی را به عنوان یک جزیره کاملا شناخته شده توریستی انتخاب کردم که جزایر فوق العاده ا ی بودند.
ترمینال پودورایا Puduraya Kuala Lumpur
روز آخر در کوالالامپور به ترمینال اتوبوس رانی رفتم. جایی بود به اسم پودورایا نزدیک محله چینی ها. یک سری راهنما بودند که مسافرها را به کانترهای بلیط راهنمایی می کردند چون کانترهای فروش بلیط زیاد بود و سالن چند طبقه. باید به شهری می رفتم در استان ترنگانو Terengganu ساعت یک و نیم بعد از ظهر بلیط راخریدم. ساعت حرکت 30: 10شب بود و ساعت 5 یا 6 صبح روز بعد می رسیدیم به ترنگانو .
ساعت 10 رفتم به ترمینال یک نقطه مشترک بین ایران و مالزی اتفاق ا فتاد؛ تاخیر! بله ظاهرا تاخیر جزئی از برنامه های کشورهای آسیایی است ولی این تاخیر خوب بود چون از آن طرف قضیه دیرتر می رسیدم و خیلی دوست داشتم تاخیر بیشتر شود. بعد از حدود 45 دقیقه تاخیر راه افتادیم. در مسیر خواب و بیدار بودم ولی متوجه می شدم که اتوبوس خیلی سرعت دارد و این طور بود که جناب راننده با سرعت زیاد تاخیر را جبران که کرد هیچ؛ زودتر هم رسید. حدود ساعت پنج و نیم به شهر مورد نظر رسیدیم. باید تا ساعت 8 صبر می کردیم تا اتوبوس برای شهر بعدی بیاید.اینجا دیگر مثل ترمینال های شهرهای کوچیک ایران بود و کم کم تعداد مردمی که انگلیسی بلد بودند داشت کم می شد. مردمی که صبح زود بلند شده بودند تا به سر کار بروند و همه توی دکه کوچیک ترمینال مشغول خوردن قهوه یا صبحانه بودند.
خودم را یکی از آنها تصور کردم و به سمت دکه رفتم. یک صبحانه مختصر گرفتم و همان جا مشغول خوردن شدم. فکر می کنم راننده های کل ترمینال های دنیا یکی هستند!ا ز قیافه ا م معلوم بود که مسافرم به طرف من می آمدند و پیشنهاد تاکسی می دادند و هر کدام به نوبه خودش می خواست بگوید که قیمت او بهتر است و راننده قابلی است. ول کن هم نبودند. وقتی اوضاع را این جوری دیدم یک گوشه دنج پیدا کردم و یه چرت کوچک زدم تا بالاخره ساعت 8 شد و اتوبوس رسید. سوار شدم و به راه افتادیم. هر چه از کی ال(کوالالامپور) دورتر می شدیم امکانات هم کمتر می شد. اتوبوس من را یاد دوران دانشجویی ام انداخت؛اتوبوس های ماکروس خط کرج تا آزادی. اصلا راحت نبود ولی خیلی خسته بودم و باید می خوابیدم ، خواب های گسسته دیشب تا الان بدتر خسته ام کرده بود، هر چند باز نتوانستم بخوابم.
فکر کنم دو ساعتی توی راه بودیم تا رسیدیم به روستای مورد نظر. روستایی دور افتاده با جمعیت کم که فکر می کنم کل اهالی همدیگر را می شناختند تازه یادم افتاد پول چنج نکردم. یک ساعتی گشتم ولی جایی برای این کار نبود حتی به تنها بانک دهکده که حدود یک ربع با دهکده فاصله داشت هم رفتم تا اینکه مجبور شدم به قیمت پایین تر با یه محلی پول چنج کنم. از این روستا تا جزیره حدود یک ساعت با قایق راه بود و روزی دوبار قایق تا جزیره می رفت؛ صبح و ظهر. ولی چون آن روز هوا ابری بود فقط یک قایق آن هم ساعت 2 حرکت داشت، بلیط گرفتم و برای خوردن نهار به یک غذاخوری محلی رفتم. قیمت غذا به نسبت کیفیت غذا خیلی بالا بود. حاضر بودم نان خشک بخورم ولی... بدون اغراق بدترین غذای زندگی ام بود. خب جای دیگری هم برای غذا نبود. همه غذا خوری ها مثل هم بود. ساعت 2 به اسکله رفتم توی قایقی که من بودم دو زن و شوهر بودند و بقیه 5 تا جوان که سه تا از آن ها اروپایی بودند
به علاوه یک استرالیایی و یک مالایی که همدیگر را توی جزیره لنکاوی دیده بودند و با هم دوست شده بودند که البته بعد از این جریان ما هم دوست های خوبی شدیم. قایق حرکت کرد اوایل مسیر دریا آرام بود و با هر برخورد آب به قایق همه با هم یک دادی می زدیم ولی بعد از نیم ساعت موج ها شدیدتر شد و بچه ها نفر به نفر آرام می شدند تا اینکه یک موج بزرگ آمد. دقیقا مثل فیلم ها راحت من را از جایم بلند کرد و و حدود دو متر پرتم کرد. همه وسایل خیس شدند. دوربین، موبایل و نقشه ها و مهم تر از همه شماره تلفن ها و آدرس هایی که تا پایان سفر به اون ها احتیاج داشتم. موبایلم بعد از این جریان کلا خراب شد! خوب ، شانس آوردم که توی آب پرت نشدم. موبایل را باز می شود خرید، ولی برای پیدا کردن شماره ها و نقشه دردسر زیادی کشیدم! وقتی دیدم اوضاع این طوری است با خودم گفتم از این بدتر که نمی شود. فقط من و وینسنت )پسری که فرانسوی بود( کماکان فریاد می زدیم، ترس را توی چشم تک تک مسافرها می دیدم. دختری که جلوی من بود روی زانوهایش نشست و از ترس شروع به خواندن دعا کرد. خب واقعا ترس هم داشت اگر اتفاقی برای قایق می افتاد احتمالا همه با آن قایق مسافر آن دنیا می شدیم ولی خب من دیوانه ی هیجان هستم! از اشاره یکی از بچه ها و البته نگاه بقیه فهمیدیم که دیگر نباید سر و صدا کنیم وگرنه ممکن بود دو تا دختری که تو قایق هستند سکته کنند. به طبع ما هم گوش کردیم.
دریا کم کم داشت آرام می شد و داشتیم به ساحل می رسیدیم. جزیره ساحل های مختلفی داشت که هر کدام یک اسم داشتند چون از قبل در موردش پرسیده بودم!
می دانستم باید برم لانگ بیچ...
بزمجه، راه جنگلی تاریک و بارانهای شدید در جزیره پرهنتیان (بخش آخر)
جزایر پِرهِنتیان (در مالایی: پولائو پرهنتیان) واقع در دریای جنوبی چین است و به معنی "جزیره بین راه"، این جزیره ها در 21 کیلومتری ساحل ترنگانو در مالزی غربی و 65 کیلومتری مرز تایلند قرار دارند و از جزایر پرهنتیان بسار (پرهنتیان بزرگ) و پرهنتیان کسیل (پرهنتیان کوچک) تشکیل شده اند که جزئی از پارک ملی دریایی جزایر ردانگ هستند. این جزایر پوشیده از جنگل های بکر، سواحلی با شن های سفید و دریای واقعا آبی و شفاف است. دقیقا انگار وارد یک نقاشی یا یه پوستر بزرگ می شوید، در این جزیرهها هیچ راهی (مگر راههای جنگلی آدمرو) وجود ندارد. و فقط در پرهنتیان کسیل یک روستا وجود دارد که بومی ها در آن زندگی می کنند.
بالاخره از قایق پیاده شدیم و اولین کاری که باید می کردم این بود که کلبه ای کرایه کنم. شروع کردم به گشتن و پرس و جو و در نهایت یه کلبه با قیمت 50 رینگیت (40 هزار تومان) پیدا کردم، کلبه شامل تخت و حمام بود و یه بالکن نقلی قشنگ، خوب همین برای چند روز آرامش کافی بود فقط کمی شرجی بودن هوا اذیت می کرد و اینکه من دیگر وسیله ارتباطی نداشتم چون موبایلم از کار افتاده بود و توی این جزیره هیچ جایی نبود که بتوانم تعمیرش کنم و بدتر از همه اینکه قرار بود ویزای سنگاپور من از طریق کوالالامپور به من برسد و باید هر روز به دفتر آژانس زنگ می زدم. خوشبختانه جزیره یک کافی نت داشت و می شد از تلفنش استفاده کرد ولی این کافی نبود و خُب من هم چاره دیگه ای نداشتم .
بهترین کار این بود که برنامه برنامه فردایم را بچینم. باید می رفتم سراغ تفریحاتی که می شد توی این جزیره انجام داد که تقریبا شامل غواصی اسنوکلینگ، تراکینگ و .... بود .
این جزیره فقط برق داشت. نه آب نه تلفن و نه هیچ وسیله ارتباطی و کاملا بکر بود، از وسیله نقلیه هم خبری نبود و فقط یک سری قایق بود که به عنوان تاکسی از آن ها استفاده می شد. حتی دوچرخه هم نبود.
روز اول استراحت کردم و شب را با دوستان جدیدم کنار ساحل سر کردیم شب به یاد ماندنی بود. حدود یازده نفر دور یک میز بزرگ بودیم از کشورهای مختلف و کلی حرف و خاطره که برای گفتن داشتیم. صبح روز دوم اسنوکلینگ رو انتخاب کردم با قیمت 30 رینگیت، برنامه از این قرار بود که با قایق اطراف جزیره می گشتیم و اسنوکلینگ می کردیم و قبل از نهار توی یک قسمت جزیره استراحت می کردیم، برای نهار به روستا می رفتیم و در رستوران محلی غذا می خوردیم و بر می گشتیم این یعنی شما با حدود 100 هزار تومن هم جای استراحت داری و هم غذای خوب و تفریح برای یک روز کامل .
روز را به این شکل سپری کردم تا شب شد. شب کنار ساحل نشسته بودم و داشتم از آرامش کنار ساحل لذت می بردم که دیدم چند جوان ایرانی کنار ساحل راه می روند. در همچین ساحلی حضور ایرانی ها خیلی بعید است برایم جالب بود بعد از چند دقیقه ای صحبت فهمیدم آن طرف جزیره ساکن هستند و برای رفتن به آنور جزیره باید از وسط جنگل حدود بیست دقیقه پیاده روی کرد. اولش تنبلی ام آمد با آن ها بروم آنور جزیره ولی بعد با خودم گفتم به امتحانش می ارزد. راه افتادم. دو سه دقیقه اول مسیر نور کلبه ها بود ولی بعدش من بودم و جنگل و نور ماه، یک مقدار ترسناک است نه؟ بیست دقیقه توی یک جنگل استوایی و فقط با نور ماه و فقط از یک راه پاکوب! هر دقیقه پیاده روی تو این مسیر یک احساس خاص دارد که کاملا با هم در تضاد هستند هیجان و آرامش، ترس و شجاعت و .... کافی بود روی چیزی تمرکز کنی. وقتی به نور ماه فکر می کردم احساس آرامش داشتم وقتی یه تاریکی فکر می کردم هیجان و اینکه پشت درخت ها چه خبر است وقتی به این نکته فکر می کردم به ذهنم می آمد هر لحظه ممکن است درنده ای چیزی از لای درخت ها بیرون بیاید و حمله کند و بعد با خودم می گفتم من که به راحتی راه رفتن در یک پیاده رو دارم اینجا راه می روم پس هیچ اتفاقی نمی افتد. زمان به کندی سپری شد و بالاخره به آن طرف جزیره رسیدم.
از نظر ظاهری با این سمت که من بودم فرق هایی داشت و شلوغ تر بود، چند تا ایرانی هم که دیده بودم آنجا از من سوال کردند این مسیر رو چه جوری آمدم و باز یک مقدار حرف زدیم. یکی شان که ظاهرا توی مالزی زندگی می کرد به من گفت که این جنگل بزمجه زیاد دارد و شانس آوردم که اتفاقی نیفتاده! نمی دانم چه قدر آن جا بودم. متوجه زمان نشدم حالا نوبت برگشتن از همان مسیر با شرایط یک ذره سخت تر بود. وجود بزمجه ها از همان راهی که رفته بودم برگشتم و رسیدم به کلبه خیلی خسته بودم و نفهمیدم چه طور خوابم برد.
نصفه شب با یک صدای مهیب از خواب پریدم. احساس می کردم کلبه دارد روی آب حرکت می کند. حواسم که سر جایش آمد دیدم رعد و برق با باران است. ولی این باران با باران هایی که قبلا دیده بودم خیلی فرق داشت. یکی از آن باران های استوایی شدید. انگار داشتند با شلنگ های آتش نشانی از آسمان، زمین را آب پاشی می کردند. بی اختیار یاد فیلم های دورافتاده تام هنکس و رابینسون کروزوئه افتادم. کلافگی بی خوابی به تجربه دیدن این باران می ارزید. بعد از اینکه باران بند آمد کم کم خوابم برد و صبح از خواب بلند شدم.
صحنه ای که در روز سوم دیدم یکی از عجیب ترین صحنه های زندگی ام بود. در حال عکاسی کنار کلبه بودم که یه بزمجه حدود سه متری دیدم که از کنار کلبه ها داشت رد می شد. راستش ترسیدم بهش زیاد نزدیک شوم و از دور چند تایی عکس ازش گرفتم. داشتم به این فکر می کردم که شب گذشته بعد از باران هوا خیلی شرجی شده بود و من می خواستم در کلبه را باز بگذارم و بخوابم. تصور کنید وقتی توی خواب هستید یک همچین موجودی بیاید بالای سرتان، بزمجه رفت لای درخت ها و محو شد و من هم به عکاسی ادامه دادم. قصد داشتم امروز ظهر پرهنتیان را به قصد لنکاوی ترک کنم.
بعد از جمع و جور کردن وسایل به اسکله رفتم و مسیر آمده را برگشتم ولی این بار با دریای کاملا آرام وقتی به روستا رسیدم رفتم ترمینال و متوجه شدم تنها اتوبوسی که روستا را ترک می کند ساعت 8 شب است و من باید 7 ساعت آن جا وقت تلف می کردم. به فکرم رسید موبایلم را درست کنم. به سختی تنها موبایل فروشی روستا را پیدا کردم ولی صاحب مغازه تا به حال گوشی Nokia X7 ندیده بود! به فکرم رسید یک گوشی خیلی ارزان بخرم. ولی در آن دهکده گوشی خیلی ارزان را که توی ایران بیست یا سی هزار تومان بود باید صد هزار تومن می خریدم. بیخیال گوشی شدم و با خودم گفتم تو لنکاوی می خرم. از این بدتر این هفت ساعتی بود که باید آن جا سپری می کردم! هر ساعت یک سال بود، گرسنه بودم و تا یاد غذای قبلی که آن جا خورده بودم می افتادم اشتهایم کور می شد. همین طور که قدم می زدم از شانس خوب یک دست فروش پیدا کردم که کیک می فروخت. توی آن لحظه احساس کردم که خوش شانس ترین آدم روی زمین هستم کیک ها خوشمزه بود و مشکل گرسنگی برطرف شده بود!
این چند ساعت شاید بدترین لحظات سفرم بود ولی بالاخره این چند ساعت لعنتی تمام شد. هیچ وقت از دیدن یک اتوبوس آن قدرخوشحال نشده بودم. تا لنکاوی کلی راه بود. من در شرق بودم و لنکاوی در غرب اگر بخوام مثال دقیق تری بزنم مثل مشهد و ارومیه.
اتوبوس حرکت کرد و من ماجراجویی جدیدی را آغاز کردم...