صفحه رسمی مهدی عبدی ( Mehdi Abdi )

مرتبط با گردشگری

جهانگردی با مهدی عبدی Travel With Mehdi Abdi

َAuthor نویسنده

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مارکوپولو» ثبت شده است

سفر به شرق ، جرقه ای  برای روشن کردن آتش درون

بعد از سفر نا امید کننده به کشور آذربایجان و سفر خاطره انگیز با قطار به ترکیه  ، تصمیم گرفتم به شرق آسیا سفر کنم . به جایی خیلی دورتر از کشورهای اطرافم بروم و فرهنگی جدید را ببینم. در آن زمان ارزانترین تورهای شرق آسیا مربوط به کشور تایلند بود .

تایلند از ۱۴۳۰ جزیره تشکیل شده که بعضی  از این جزیره ها ،  لوکیشن فیلم های معروفی بوده اند ولی من بعد از دیدن فیلم "ساحل" بود که شیفته طبیعت تایلند شدم .سفر اولم در سال 88 و سفر دوم در سال 89 بود . سایت های گردشگری نوپا بودند و اینترنت سرعتی نداشت که بشود اطلاعاتی مثل امروز بدست آورد ، هر چند امروزه هم اطلاعات سایت های فارسی زبان قابل مقایسه با دیگر سایت های گردشگری دنیا نیست . از موبایل با دوربین باکیفیت یا اپلیکیشن هم خبری نبود ، ولی قیمت دلار حدود 930 تومان بود .

شنیده بودم بهترین فصل برای سفر به تایلند فصل پاییز است و شلوغترین زمان هنگام سال نو میلادی. میدانستم زمستان ندارند و همیشه هوا گرم است ولی برای من که تا آن سن ، همیشه چهار فصل را دیده بودم ،  اصلا ملموس نبود که در زمستان  و سرما ، در دمای 30 درجه باشم . تصورم از ژانویه برف و بابا نویل بود ، نه آفتاب و ساحل .

در سفر های بعد بود که آرزو می کردم کاش گرفتن ویزا برای ایرانی ها به سادگی همین کشورهایی بود که در ابتدای جهانگردی شروع کردم . مبلغ ویزا و پاسپورت را به آژانس دادم و بعد از چند روز ویزا حاضر شد . در آن زمان نه گردش حساب و تمکن مالی  می خواستند و نه خیلی از  دردسرهای خاص که امروزه فقط برای ایرانی ها وجود دارد.

تایلندکشوری است با حدود یک سوم وسعت ایران که گستردگی اش مثل ایتالیا در طول آن است و با  جمعیت حدود 70 میلیون نفر در جنوب شرقی آسیا قرار دارد .

 فاصله هوایی که باید بین تهران و بانکوک طی میکردم حدود 5500 کیلومتر بود .پس نقطه شروع سفرم بانکوک بود ، بزرگترین و پرجمعیت ترین شهر این کشور . جمعیت بودایی ها در تایلند حدود ۹۵ درصد است و این میشد اولین کشور بودایی که میدیدم . بعد از دیدن مساجد و کلیساها در کشورهای اطراف نوبت آن شده بود که معابد بودایی را ببینم .

 نام تایلند برگرفته از دو لغت تای و لند است  به معنای سرزمین مردمان آزاد . زبان رسمی شان هم تایلندی است که میتوان گفت برای دیگر کشورها کاملا ناشناخته است و بر پایه آوا استوار است . سختی زبان برایم موقعی مشخص شد که فهمیدم صحبت کردن مردها  و زنها در تایلند با هم فرق میکند .تصمیم گرفتم قبل از سفر کمی با الفبایشان آشنا شوم تا بتوانم حداقل در طول سفر تابلوها را بخوانم یا اگر دنبال آدرسی هستم راحت تر پیدایش کنم ولی وقتی الفبای 44 حرفی شان را با تلفظ دیدم ، با خودم گفتم چند کلمه کلیدی یاد میگیرم و بس  .

فیل سمبول کشور تایلند است ، فیل ها علاوه بر اینکه در نبردهای تایلند سهیم بودند ، برای قرن ها  در سراسر کشور کار می کردند. از فیلها به جای ماشین آلات  حمل چوب هم استفاده میشده . آنها را  تا 10 سالگی آموزش میدهند و بعد تا 60 سالگی باید کارکنند .

پرواز مستقیم حدود 6:30 طول کشید و اختلاف ساعت 2:30 دقیقه بود . نمیدانم تلفظ نام فرودگاه امام خمینی هم برای تایلندی ها به اندازه تلفط فرودگاه بین المللی سووارنابومی  که برای اولین بار در بلیط دیدم سخت است یا نه ؟

ولی کاش فقط اختلاف در تلفظ بود ، در همین چند ساعت پرواز گویی در زمان ، به آینده سفر کرده بودم . فرودگاهی که دیدم اصلا با فرودگاه تهران قابل مقایسه نبود ، فکر نمی کردم تایلندی ها انقدر از ما پیش رفته تر باشند . من که با لباس گرم زمستانی وارد هواپیما شده بودم ، موقع خروج از هواپیما تیشرت بر تن داشتم واختلاف فرهنگی ، تکنولوژی ، آب و هوایی و همه چیز در همین چند ساعت خودش را نشان داد .

سفرم با تور بود و قرار بود بعد از خروج از فرودگاه ، با نماینده آژانس  به محل اقامتم بروم . بین راه فرودگاه و هتل و در داخل اتوبوس لیدر محلی چند دقیقه ای صحبت کرد و این شد تمام اطلاعات تا آخر سفر . بعد از آن سفر متوجه شدم این افراد که در شرق آسیا مثلا لیدر محلی هستند نه تنها هیچ تحصیلاتی در زمینه لیدری ندارند . بلکه کلا تعریفی که از تور مسافرتی در دنیا وجود دارد در این قسمت دنیا برای ایرانی ها وجود ندارد . سبک تورگردانی از ریشه در ایران مشکل دارد .

آژانس ها صرفا بلیط پرواز میخرند و هتل رزرو میکنند و یک نفر محلی معرفی میشود که اگر تور های داخلی شهری توسط مسافران درخواست شود ، فقط آن را رزرو میکند .

ولی با تمام این تفاسیر برای سفر یک هفته ای به تایلند و یا به کشورهای دیگر معمولا اینگونه تورها از نظر هزینه مقرون به صرفه هستند .

آقای لیدر یک کاغذ به مسافران داد که در آن هزینه تورهای داخل شهر نوشته شده بود و قرار شد هر کسی تور میخواهد زنگ بزند و این آقا هماهنگ کند و حتی موقع اجرا هم خودش نبود . فکر میکنم امروزه هم هیچ تغییری در این سیستم بوجود نیامده و تورها کماکان با همین روال اجرا میشوند .

طولی نکشید تا به هتل سه ستاره ام در شهر رسیدم و اختلافی دیگر . چرا قیمت هتل هایشان از هتل های ما پایین تر است ولی امکاناتشان بیشتر ؟

چند برابر شیک تر ، برخوردهای خیلی دوستانه ، هتل دارای فروشگاه ، آرایشگاه ، دو استخر یکی در زیرزمین و یکی در طبقه هفتم و در تراس که موقع شنا میشد آسمان و ستاره ها را دید  .  لوازم داخل اتاق مثل یخچال و تلوزیون که در ایران آپشن هتل ها  حساب میشوند ، اینجا آپشن به حساب نمی آمدند . اختلاف خیلی زیاد بود و این سفر تا اینجا برای هر لحظه یک شگفتی داشت .

حالا باید دلارهایم را به بات (واحدپول تایلند ) تبدیل میکردم و چه جالب که بعد از سالها که از سفرم میگذرد نسبت پولشان با دلار تغییر نداشته (هر 100 بات حدود 1 دلار). تعداد صرافی ها خیلی زیاد بود و فقط مختص به یک محدوده نمیشد ، ولی قیمت تبدیلشان کمی با هم تفاوت داشت . در هتل ها هم میشد با کمی ضرر پول را تبدیل کرد ، ولی من به جز در موارد خاص همیشه در سفرهایم پول را در صرافی ها تبدیل میکنم .

دو قسمت در برگه تور توجهم را جلب کردند یکی رودخانه کوای  ،  که فیلم پل رودخانه کوای را خیلی وقت پیش دیده بودم . رودخانه کوای در شهر "کانچانا بوری" در غرب بانکوک قرار دارد. و دیگری بازار شناور روی آب و  رز گاردن . که با توجه به زمانی که داشتم باید یکی از آنها را انتخاب میکرد و چون میخواستم با فرهنگ تایلند بیشتر آشنا شوم بازار شناور را انتخاب کردم .

معمولا در بیشتر کشورهای دنیا شهرهایی که کانال های زیادی دارند با ونیز مقایسه میشوند ولی با شباهت ترین ونیزی که من تا به امروز ( بعد از دیدن 30 کشور) دیدم همین جا بود و لقب ونیز شرق برازنده اش است .

بازار شناور دام نوآن سدوآک (Damnoen Saduak Floating Market ) اولین بازار شناور تایلند است . بازاری که در سال 1868 به دستور پادشاه آن زمان  برای اتصال دو رودخانه ساخته شد.

بازار شناور بازاری است که در آن فروش محصولات بر روی قایق انجام می‌شود . فروشندگان سوار بر قایق هایی که سامپان Sampan نامیده میشود در کانال ها در حرکتند . با  لباس کار سنتی منطقه که رنگش معمولا آبی است و یک کلاه حصیری که ویژگی خاص کشورهای این منطقه است .

محصولات قابل عرضه در این بازها بیشتر میوه ، سبزیجات ، غذا و صنایع دستی است . در این بازار بود که برای اولین باز میوه های استوایی را دیدم ، کاملا متفاوت با میوه های ایران و نام های ناآشنا .

چقدر میوه داشتند که ما حتی از وجودشان هم خبر نداشتیم .

قدم زدن در اطراف این کانال ها و تست میوه ها ،  جرقه ای شد برای شعله ور شدن  آتش درونم ، برای بیشتر دیدن دنیا . تجربه گران بهایی بود مثل تولد دوباره . نمیدانم چه زمانی مزه میوه ها را شناختم ، وقتی برای اولین بار سیبی را گاز زدم و مزه سیب در ذهنم ماند ، حالا در سی سالگی مزه های جدید را تجربه میکردم  .چقدر کشور در دنیا بود که میوه های جدید داشت و من باید طعم آنها را می چشیدم ؟

بازار شلوغ بود دقیقا مثل تمام بازارهای دنیا  . درست مثل صحنه هایی از این بازار که در فیلم های مرد تپانچه طلایی و بانکوک خطرناک دیده بودم .برای بودن در این بازها زمان زیادی لازم داشتم  و  دو ساعت کم  بود ولی چاره ای نبود سوار بر ماشین به سمت مقصد بعدی ، باغ رزها حرکت کردیم .

این اولین بار بود که از باغ گیاهان دیدن میکردم . در سفرهای بعدی ام  در خیلی از کشورها چنین باغ هایی را دیدم . حتی در تهران خودمان هم باغ گیاه شناسی هست که در مقایسه با خیلی کشورها کیفیت بهتری دارد .

انقدر چشم نواز و زیبا بود که میشد ساعت ها قدم زد و لذت برد .علاوه بر گیاهان و درختان که خیلی از آنها را تا آن زمان  ندیده بودم ، ساختمان هایی با طراحی و معماری منطقه داشت که میدانم برای برای تمام گردشگران مثل من تازگی داشت . نه اطلاعاتی در مورد معماری آنها داشتم و نه اسمشان را میدانستم ، فقط میدانستم با ساختمان هایی که تا به حال دیده بودم کاملا فرق دارند و باز به این فکر فرو رفتم که چقدر معماری مختلف در دنیا وجود دارد که من از آنها اطلاعاتی ندارم و باید آنها را ببینم .چند دریاچه با پل های فانتزی هم بود که قسمت های مختلف را به هم متصل میکرد .اینجا جایی بود که طبیعت شرق و تایلند خود نمایی می کرد و روح تایلند را بیشتر از هر جای دیگری حس کردم . کارگرانی زیادی در باغ مشغول کار بودند و هر بار نگاهم به آنها می افتاد با گرمی و چهره خندان سلام می کردند .میدانم حقوقشان ناچیز بود و زندگیشان سخت ولی قیافه عبوس نداشتند و حداقل شکایت از این که چرا فقیر هستند را در چهرشان نشان نمیداند ، در عوض با روی گشاده و خنده انرژی خوبشان را به بازدید کننده ها هدیه میداند .

تور شامل ناهار هم بود ، یک میز بزرگ سلف سرویس که همه جور غذایی داشت ولی در آن زمان تجربه امروز را نداشتم و غذاهای شرقی را دوست نداشتم . انقدر شنیده بودم که غذاهای شرقی بد است و چیزهای عجیب میخورند که  در ذهنم اثرش را گذاشته بود . برای همین با اینکه تنوع غذاها خیلی زیاد بود ، نتوانستم لذت ببرم . ولی اگر تجربه امروز را داشتم لذتی میبردم وصف ناشدنی . میدانستم کدام غذا با کدام سس لذیذتر میشود . مثل یک ایرانی که قرمه سبزی را هیچ وقت با شکر نمیخورد و میداند که باید آبلیمو را چاشنی غذایش کند در شرق هم باید بدانیم کدام غذا با کدام چاشنی لذیذ تر میشود .به هر حال آن روز از غذایم لذت نبردم .

و آخرین برنامه دیدن رقص سنتی و نمایش تایلندی بود . مراسم با لباس سنتی اجرا میشد و این لباس با لباس فروشندگان بازار شناور فرق داشت ، فهمیدن موضوع نمایش در آن زمان کمی سخت بود ، چرا که زبان انگلیسی را به خوبی امروز نمیدانستم ولی رقصشان ، زبان حرکات و نگاه بود . باز هم خاص ، تا به حال چنین حرکاتی ندیده بودم . با چوب های بلند بامبو هم موزیک اجرا میکردند و هم رقص .

امروزه بیشتر مردم از تایلند برداشتشان فقط خوش گذرانی شبانه و توریست جنسی است  ولی تایلندی که من دیدم متفاوت بود ، بسته به نگاه آدم ها به سفر ، لذت سفر تغییر میکند .

حیوان خانگی شان ، لباس پوشیدن شان ، عبادت شان  همه چیز متفاوت بود ، پس شاید آسمان همه جا یک رنگ باشد ولی در سفر همیشه تفاوت های کشورهای دیگر زیباست .

 

 

 

 

 

لینک ویدیوی پرواز با پاراسل در آپارات 

در صورت اجرا نشدن لینک ، آن را در گوگل کپی کنید 


https://www.aparat.com/v/sagmy

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۵۰
مهدی عبدی

 

 برای دیدن ویدیو ها و عکس های بیشتر به صفحه اینستاگرام من مراجعه کنید 

 

http://instagram.com/mehdi.abdi1357

 

لینک ویدیوی ساخته شده از ونیز در یوتیوب (برای دیدن ویدیو نیاز به فیلتر شکن دارید)

 https://www.youtube.com/watch?v=Wi3JUry1VSI&t=245s

 

لینک ویدیوی ساخته شده از ونیز درآپارات

https://www.aparat.com/v/XIvuN

 

 

 

 

 

اولین بار ونیز  را در فیم From Russia with Love  دیدم ، آن وقت ها مثل امروز نبود که گوگلی باشد و با تایپ نام هر شهر بتوان هزاران عکس و فیلم دید ، باید بر اساس نوشته ها یا تعاریف دیگران ونیز را تصور میکردم ، باورش سخت بود ، شهری روی آب ، حمل و نقل فقط با قایق ؟  نمیتوانستم تصور کنم که مردم ونیز با قایق برای خرید از خانه بیرون میروند و قایقشان را کنار در خانه اش پارک میکند مگر میشود پلیس ، آتش نشانی و آمبولانس  هم از قایق استفاده کنند .

 

 

بعدها در فیلم های دیگری مثل مون راکر  ، تاجر ونیزی ، کار ایتالیایی ، کازینو رویال ، توریست ، ونیز را دیدم  ، و عطش دیدن ونیز با دیدن هر فیلم بیشتر شد و بالاخره بار اول در تابستان سال 2015  به ونیز سفر کردم ، فقط یک روز فرصت داشتم تا ونیز را ببینم ، شنیده بودم ونیز را باید دید و بعد مرد ، جمله شاعرانه ای که همیشه با شنیدن آن یاد کتاب مرگ در ونیز می افتم ولی یک روز برای دیدن ونیز کافی نبود

 

 

بار دوم در اکتبر سال 2018 در ونیز بودم ، هر چند هیچوقت فرصت نشد که دروازه ورودم به ونیز فرودگاه مارکوپولو باشد ولی این بار چند روزی ونیز بودم و زمان لازم را برای دیدن ونیز داشتم ، هر کسی که به ونیز سفر میکند دلیل خاص خودش را دارد ولی هدف اصلی من از سفر به ونیز ، گشتن به دنبال رد پای مارکو پولو بود ، روز 27 اکتبر ساعت 9:30 وین را به مقصد ونیز ترک کردم باران پشت شیشه اتوبوس نوید روزهای پاییزی در ونیز را میداد ، میدانستم در پاییز ونیز متفاوت است ، توقف اول اتوبوس در لوبریانا پایتخت اسلونی بود و بعد در امتداد شهر ساحلی تری استه  Trieste   ، اتوبوس از بلندای شهر به پایین میرفت و رقص آدریاتیک به آرامی شروع شد ، ترکیب باران و راه  و آدریاتیک  لذت رسیدن به مقصد را دوچندان میکرد و این پیش پرده ای بود برای نمایش بزرگ من و ونیز.

 

 

بعد از حدود 8 ساعت بالاخره به ترمینال مستره Mestre در ونیز رسیدم ساعت حدود 6 بعد از ظهر بود و هوا تاریک ، قرار بود در شهر مولیانو ونتو Mogliano Veneto در 18 کیلومتری ونیز و در میان راه مستره و تره ویسو Treviso  اقامت داشته باشم ، در سفر اول به ونیز در تره ویسو اقامت داشتم شهری که شیرینی ترامیسو متعلق به آن است و این بار مولیانو یک شهر ساکت که با  با قطار 26 دقیقه از ونیز فاصله داشت ، معمولا کسانی که به ونیز سفر میکنند برای صرفه جویی در هزینه در شهرهای اطراف ونیز اقامت میکنند و با قطار که بلیط آن ارزان است بین شهر محل اقامت و ونیز تردد میکنند .

 

 

شهر ونیز به دلیل شکل عجیب؛ سبک زندگی متفاوت ، در فهرست میراث جهانی یونسکو قرار گرفته است شهری که از کنار هم قرار گرفتن ۱۱۸ جزیره در جوار دریای آدریاتیک و در شمال شرق ایتالیا تشکیل شده . ( نه به قول رئیس شورای شهر شیراز در سوئیس یا سوئد)

 

 

شهری که مردم شمال ایتالیا برای فرار از حملات کشورهای دیگر به آن پناه بردند و شروع به ساخت آن کردند و سنت تئودور محافظ آن شد ، قدیسی که مجسمه اش را در حالی که اژدهایی را کشته در شهر ونیز زیاد دیدم  ، اژدهایی که سمبل بدی هاست و این قدیس با کشتن آن خوبی را به ارمغان می آورد ، مجسمه دیگری که به وفور دیدم مجسمه محافظ جدید ونیز سنت مارک و شیر بالدارش بود .

 

 

ونیز  که زمانی قسمتی از خاک اتریش هم بوده  القاب زیادی دارد  شهر کانال ها ، شهر روی آب ، شهر ماسک ها ولی برای من ونیز یعنی شهر مارکو ، در ونیز نام مارکو پولو و آنتونیو ویوالدی «کشیش موقرمز» را زیاد می‌شنوید

 

 

ونیز بزرگ ترین شهر بدون اتومبیل در اروپاست که بر روی آب بنا شده ، در دنیا شهرهایی هستند که بر روی آب بنا شده اند یا ورود اتومبیل به آنها ممنوع است ولی ونیز تمام این ویژگی ها را یکجا دارد  بهترین راه برای گردش در ونیز قدم‌ زدن است ، پرسه زدن در کوچه های ونیز تجربه است وصف نشدنی به دنبال رد پای مارکو و یا سونات های ویوالدی و یا قرار های عاشقانه کازانوا ، در هنگام قدم زدن در ونیز به دنبال تمام این نشانه ها بودم  ، چقدر خاطره از ونیزی که ندیده بودم داشت با این گام های آرام من در کنار کانال ها زنده میشد .

 

 

ونیز شش منطقه دارد که این مناطق در اطراف کانال بزرگ قرار گرفته اند که حدود ۱۵۰ کانال کوچکتر را به هم وصل می‌کند ، ونیز 399+1  پل دارد یعنی بیشتر از یک پل برای هر روز سال ، این یعنی اگر هر روز وعده عاشقانه ات را روی یک پل بگذاری تا آخر سال باز هم پل ها تمام نمیشوند. همه میگویند 400 پل و من میگویم 399+1 داستان این پلِ تنها را در ادامه خواهم گفت .

 

 

 

 

 

تصمیم داشتم انقدر پیاده بروم تا به دروازه آبی ونیز برسم و بعد به کلیسای سن لورنزو محل دفن مارکو و بعد به سمت خانه اش ، میخواستم به مارکو بگویم که تو به ایران آمدی و از ایران نوشتی و من سالها پس از تو به ایتالیا و ونیز آمده ام تا ببینم و بنوسیم .

 

 

کلی حرف خودمانی داشتم تا با مارکو بگوییم ، میخواستم ببینم او کجا زندگی کرده و چرا شروع به جهانگردی کرد ، هزاران سوال داشتم که  فقط باید قدم میزدم و میدیدم تا به جواب هایشان برسم .

 

 

خیلی دوست دارم چند وقتی مثل یک ونیزی زندگی کنم نیمه شب  طناب گوندو لایم را باز کنم و آرام  از خانه دور شوم زیر نور ماه فقط صدای پارویم باشد که با آب برخورد میکند  در امتداد کانال ها حرکت کنم انقدر در کانال ها پرسه بزنم  تا خورشید طلوع کند  و بعد از شهر خارج شوم و طلوع خورشید را تک و تنها در میان آدریاتیک تماشا کنم ، میدانم ونیز شهری نیست که دو یا سه بار به آن سفر کنم برای این کار وقت دارم و روزی انجامش میدهم .

 

 

آخرین صدای های  قطار یادآوری میکرد که اینجا ایستگاه آخر است با انبوه مسافران ایستگاه را ترک کردم با خروج از ایستگاه هر کس به سمتی میرفت ولی من مثل بار اول مسیرم را از روی اولین پل ادامه دادم .

 

 

وضعیت هوا را میدانستم ابری و بارانی ، قرار بود ونیز پاییزی را ببینم ، از جز رو مد هم خبر داشتم میدانستم آب کانال ها به سمت کوچه ها سرازیر خواهند شد ، دست فروشان هندی پیشنهاد پاپوش های نایلنی میدادند ، در آن لحظه فکر نمیکردم که بعدا چقدر به آنها احتیاج خواهم داشت ، هیچوقت در ونیز نقشه نداشتم میدانستم در هر مسیری بروم سرانجام مسیرم به یک جای شلوغ منتهی خواهد شد و خوب من ردپای مارکو و نوای ویالن ویوالدی را برای یافتم مسیر داشتم.

 

 

 

 

 

اثری از گاندولوها هم نبود ، مردم ونیز میدانستند که امروز چه روز پر آبی را ونیز خواهد داشت ، بعد از نیم ساعت اولین نشانه های خروج آب از کانال ها را دیدم ولی اوضاع خوب بود و میشد ادامه داد بعضی کوچه ها پر آب بودند که با تغیر جهت از آنها هم رد شدم ولی بعد از یک ساعت دیگر نمیشد خشکی را در کوچه ها پیدا کرد ، شاید ارتفاع آب 5 سانتی متر بود ، اثری از هندی های دست فروش هم نبود ، تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که به سوپر مارکت بروم و یک بسته کیسه زباله با قیمت یک یورو بگیرم  ، حداقل 15 مشمع داشتم و میتوانستم هر چند وقت یک بار آنها را عوض کنم .دیدن مردم در این حالت هم جالب توجه بود هر کسی به روشی عمل میکرد ، یکی کفش هایش را در می آورد ، یکی چکمه میخرید و بعضی ها خودشان را داخل نایلون هایی میکردند و ...

 

 

این مشمع ها هم یک ساعت دوام آورد نزدیک کانال بزرگ دیگر راه گریزی نبود کفش هایم خیس شد و تصمیم گرفتم پاچه ها شلوار را بالا بزنم و در آب حرکت کنم شاید ارتفاع آب 20 سانتی متر بود که کم کم به 30 یا 40 سانتی متر هم رسید .

 

 

با این شرایط عجیب مغازه ها باز بودند ، هیچ کس اعتراض نمیکرد که حالا چه وقت باران است و از این حرف هایی که موقع باران در ایران شنیده بودم ، نبود ،  بیشترین توجه من به مغازه های فروش ماسک بود ، یکی از القاب ونیز شهر ماسک هاست و در این شهر مغازه های زیادی هستند که ویترینشان نگاه هر فردی را جذب میکند ماسک هایی که یادآور فیلم چشمان کاملا بسته کوبریک هستند ، از این ماسک ها در کارناوال معروف ونیز که در ماه فوریه برگزار میشود استفاده میشود قیمت ماسک ها در مغازه ها بالاست و با این شرایط یورو برای ما ایرانی ها اصلا مقرون به صرفه نیست  ، بار اول که در ونیز بودم به رسم یادگار ماسک ونیزی ام را با قیمت ارزانتر از دکه ای  خریدم  .

 

 

کانال بزرگ و پل ریالتو

 

از جمعیت زیاد مردم و شلوغی به راحتی میشد فهمید  به گراند کانال یا کانال بزرگ رسیدم کانالی که با طول 3800 متر و با شکل S  مانندش خیابان اصلی ونیز است ، در نزدیکی پل ریالتو سطح آب پایین تر بود ،  معمار قدیمی‌ترین و زیباترین پل بر روی «گراند کانال» دقیقا پل را جایی ساخته که گراند کانال کمترین عرض یعنی ۲۰ متر را دارد.

 

 

بعضی از مردم  ونیز معتقدند که پل ریالتو باید به عنوان عجایب هشتم جهان در نظر گرفته شود اینکه پل بر روی دوازده هزار پایه چوبی ساخته شده است که هنوز هم بعد از گذشت ۴۰۰ سال، پل را بر روی خود نگه داشته‌اند و ساختش سه سال طول کشیده اهمیت آن را از نظر معماری نشان میدهد ولی اینکه یکی از عجایب دنیا باشد به نظر من اغراق آمیز است .

 

شلوغی جمعیت بر روی هر سه پیاده روی پل انقدر زیاد است که زیبایی آن را از بین میبرد همه در حال عکس گرفتن ، حال اینکه در این عکس ها یا باید دوربین خیلی نزدیک باشد که در این صورت نمیتوان گفت که این عکس روی پل گرفته شده یا باید کادر عکس را با چندین نفر شریک شد که باز هم به نظر من عکس خوبی نمیشود ، من بجای داشتن یک عکس با پل ترجیح دادم از وقتم در جاهای دیگر استفاده کنم .

 

این پل یک ویژگی هم داشت که کمتر کسی به آن توجه میکرد و آن وجود نقش برجسته های  روی دیوار پل است، اولین نشانه های محافظان  ونیز بر روی این پل نقش بسته ،  یکی سنت تئودور همان قاتل افسانه ای اژدها و دیگری سنت مارک محافظ جدید ونیز ، نشانه های زیادی از این  دو قدیس در ونیز دیده میشود و در این متن هم درباره آنها زیاد خواهم نوشت .

 

میدان سنت مارکو (St Mark's Square)

 

 

بعد از دقایقی به میدان سنت مارکو رسیدم  ، آب گرفتگی میدان طوری بود که گویی حوضی بین ساختمان های اطراف میدان درست کرده اند ، آب تقریبا تا زانویم بود  ، صندلی کافه های دور میدان در آب شناور بودند  و جمعیت زیاد مردم در آب حرکت میکردند  ، از کبوتران معروف میدان هم خبری نبود شاید در این حوض بزرگ ماهی ها جای کبوتران را گرفته بودند .

 

 

در این میدان به جز قطرات باران که دیگر شدت شان هم بیشتر بود ، باد هم به میزبانی مسافران آمد و گویی اشکهای آدریاتیک قصد پایان نداشتند پل های چوبی برای رفت و آمد مردم بر روی آب قرار داده شده بود ، ولی این پل ها هم جوابگوی تعداد زیاد مسافران نبود و خیلی ها راه رفتن در آب را به  اینکه در صف طولانی برای حرکت روی پل ها باستند ترجیح میدادند .

 

 

میخواستم از روبروی کلیسا عکس بگیرم و برای این کار باید از یک سمت میدان به سمت دیگر میرفتم و دوباره برمیگشتم هر چند کمی سرد بود و بیشتر خیس میشدم ولی ارزشش را داشت ، عکس های این چنینی ماندگاریشان بیشتر است ، البته خیلی ها با من هم عقیده بودند و داخل آب میخواستند با این شرایط میدان عکس داشته باشند ، بعد از گرفتن عکس از سمت دیگر برگشتم ، این سمت چون از نظر ارتفاع بالاتر از سمت دیگر بود آبگرفتگی نداشت .

 

 

 

 

 

 

 

کافه فلوریان Caffè Florian

 

 

در مسیر برگشت افراد زیادی بودند  که در جلوی کافه فلوریان نشسته بودند و در این شرایط قهوه مینوشیدند اینجا هم  کسی از شرایط بد آب و هوا گله مند نبود ، نمیشد شرایط را تغییر داد ولی میشد با این شرایط هم لذت برد .

 

 

کافه فلوریان قدیمی ترین کافه ایتالیا و یکی از قدیمی ترین کافه های دنیا مثل همیشه شلوغ بود ، سال تاسیس آن  1720 است یعنی هم زمان با نادر شاه افشار در ایران ، این کافه بعد از گذشت حدود  ۳۰۰ سال پابرجاست. کافه ای که در گذشته تنها جایی بوده که برای زنان قهوه سرو میکرده و با ورود هنرمندانی مثل گوته ، پروست، چارلز دیکنز و لرد بایرون به شهرت جهانی میرسد .

 

 

به این فکر میکردم که چرا قیمت قهوه در بیشتر کافه های ایتالیا (البته تا قبل از گران شدن یورو)  پایین تر از کافه های ایران است ، اگر ایتالیایی ها بدانند که به نام آنها چقدر کافه در ایران فعالیت دارند و نام هایی که بر نوشیدنی های خود در منو انتخاب میکنند  که حتی برای ایتالیایی ها هم نا آشناست مسلما اعتراضی خواهند کرد مثال زدنی .

 

 

ستون های سنت مارکو ، دروازه های آبی ونیز ، نقطه شروع سفرهای مارکوپولو

 

 

اینجا محلی است که که خیلی ها از آن عبور میکنند بدون توجه به نشانه ها و افسانه هایش ، یکی از این ستون‌ها مجسمه‌ سنت تئودور را دارد و ستون دیگر شیر بالدار سنت مارک ،  دو محافظ  ونیز  یکی در شروع پیدایش ونیز و دیگری در زمان حال ، ستون هایی که از شرق به ونیز حمل می شدند، در اصل سه تا بودند ، ولی یکی از ستون از کشتی به درون آب می افتد ، هدف از آوردن ستون ها هر چه بوده فکر نمیکنم برای ایجاد فضایی برای اعدام زندانیان بوده باشد ، از فضای بین  این دو ستون مدتی برای اعدام استفاده میشده ، اعدامیان از میان این دو ستون به ساعت معروف میدان نگاه میکردند تا شاهد شمارش معکوس عقربه های ساعت برای پایان زندگیشان باشند ، هنوز هم برخی افسانه های خرافی ونیز رد شدن از بین این دو ستون را بدیمن میدانند .

 

 

ستون هایی که گفته میشود شاهد برافراشته شدن بادبانهای مارکوپولو در 700 سال پیش بوده اند ،

 

 

دوست دارم بدانم در لحظه ای که ناخدا مثل فیلم ها گفته ، لنگرها را بکشید و سفر شروع شده مارکو به چه چیزی فکر میکرده ؟ آیا میدانسته که روزی از او به عنوان یکی از بزرگترین جهانگردان دنیا یاد خواهد شد ؟ میدانسته که در آینده الگوی خیلی از ماجراجویان بزرگ مثل کریستف کلمب خواهد شد ؟ شاید خیلی از جهانگردان مثل من به این قسمت از ونیز می آیند و با دیدن این دروازه چشمانشان را می بندند و در زمان سفر میکنند به مارکوی  17 ساله که از این نقطه اولین گام هایش را برای گشتن دنیا آغاز کرد ، در مورد افکار بقیه نمیدانم ولی زمانی که من سفرهایم را شروع کردم قرار نبود خیلی زود نظرم نسبت به زندگی عوض شود و سفر بشود تمام فکر و ذکر زندگی من ، عطش دیدن جاهای جدید تمام بدنم را بلرزاند مثل بادی که درختان میپیچد و بی قرارشان میکند.

 

 

وقتی من 17 ساله بودم دغدغه کنکور و سربازی داشتم اصلا نمیشد به چیز دیگری فکر کنم ، سفرهایم را دیرتر شروع کردم ولی انقدر به خودم ایمان داشتم که تمامی گام ها را در این راه محکم برداشتم و حالا در پاییز سال 97 در دروازه ونیز جا در جای پای مارکو گذاشته ام .

 

 

پل حسرت (پل آه) Bridge of Sighs- Ponte dei Sospiri

 

 

تنها پل سرپوشیده ونیز که قصر دوک ها  را به زندان متصل میکند بیشتر از بقیه پل ها افسانه دارد ، من تمام طول 11 متری آن را هم از داخل پل و هم بیرون پل قدم زدم تجربه ها کاملا متفاوت بود ،  

 

 

«پل آه» را نخستین بار لرد بایرون در قرن نوزدهم به این نام (Bridge of Sighs) خواند ، زندانیان بعد از بازجویی در قصر از روی این پل به سمت سلول خود میرفتند و آخرین منظره ونیز را از درون روزنه های کوچک پنجره های روی پل میدیدند و با کشیدن آهی مسیر را طی میکردند و به همین خاطر نام پل ، پل آه یا حسرت است ،

 

 

وقتی از پل و زندان بازید داشتم واقعا این نام را برازنده دیدم چرا که زندانی که من دیدم با اتاق های تاریک و کوچک و قل و زنجیرها هیچ شانسی برای فرار نبود و زندانی  نه یک آه ، روزی هزاران آه باید میکشید ، جاکومو کازانووا (نویسنده‌ی ایتالیایی در قرن 18) تنها شخصی بوده  که توانسته از این زندان فرار کند  و شرح خاطراتش را در کتابی به نام «تاریخ زندگی من» آورده است ، به نظر من این کار او  فراتر از یک معجزه است .

 

 

 

 

 

در ابتدای نوشته ها پل های ونیز را به این شکل نوشتم  399 + 1 ، عدد یک نشانه ی این پل است ، چرا که همه پل های ونیز روباز هستند و این پل تنها پل سرپوشیده ونیز  است

 

 

گفتم اگر هر روز قرار عاشقانه ای روی پل ها داشته باشید پل ها در یک سال تمام نمیشود ولی داستان عاشقانه این پل با بقیه فرق دارد ، بنا بر یک افسانه قدیمی اگر دو عاشق  هنگام غروب وقتی ناقوس کلیسای سنت مارک به صدا درمی‌آید، روی یک گوندولا، زیر این پل  یکدیگر را ببوسند، عشق آنها ابدی خواهد شد ، از این افسانه در سال ۱۹۷۹ برای ساخت فیلمی به نام  یک عاشقانه کوتاه با شرکت لارنس اولیویه و دایان لین استفاده شد.

 

 

بر روی دیواره های بیرونی پل چهره هایی حکاکی شده است که همگی عصبانی هستند جز یکی از آن ها من فکر میکنم آن یک صورتک خوشحال کازانوا است که توانسته از زندان بگریزد .

 

 

کلیسای سن لورنزو ،کلیسایی با در همیشه بسته

 

 

کلیسایی که قدمت آن به قرن 9 میرسد و سالهاست در آن بسته است و مشغول تعمیر آن هستند ولی با توجه به ابعاد کلیسا و اهمیت آن ، این زمان برای بازسازی آن زیاد به نظر میرسد و شاید دلیل دیگری داشته باشد ، مطالب اینترنت و سایت ها هم در مورد کلیسا خیلی کم بود ، درجایی خواندم که در کلیسا هیچوقت برای عموم بازنشده و جسد مارکوپولو و پدرش در یکی از بازسازی ها در قرن شانزده گم شده و در جای دیگر هم نوشته بود مقبره ها در طول بازسازی خراب شده شاید به این دلیل است که در آن همیشه قفل است ، اطراف کلیسا کاملا خلوت بود من برای دقایقی آنجا بودم و ندیدم هیچ کس به سمت کلیسا بیاید ، یعنی از این همه توریستی که به ونیز می آیند نباید کسی به دیدن این کلیسا با وجود بسته بودن در علاقه داشته باشد یعنی عکس گرفتن در کوچه ها و خرید مهمتر از دیدن کلیسایی است که یکی از بزرگان ونیز در اینجا دفن شده .

 

 

با اینکه از قبل در مورد این مساله تحقیق کرده بودم شک کردم که شاید من آدرس را اشتباه آمده ام ، کسی را برای پرسیده پیدا نمیکردم که ناگهان خانمی میان سال از یکی از ساختمان ها بیرون آمد ظاهرش نشان میداد آنجا کار میکند ، جلو رفتم تا در مورد محل سوال کنم در همین لحظه یکی از دوستانش  به او اضافه شد و شروع به صحبت کردند ،  پرسیدم میتواند انگلیسی صحبت کند و متاسفانه جواب نه بود ولی دوستش گفت خیلی کم بلد است ، پرسیدم آیا مقبره مارکو در این کلیساست یا من آدرس را اشتباه آمدم ، جواب این بود ، آنها هم شنیده اند که مقبره مارکو اینجاست و سالیان سال است که در کلیسا بسته است ، همین و بس و دیگر نه اطلاعاتی داشتند و نه میشد سوالی پرسید چون همین چند کلمه را هم به زور با هم صحبت کردیم ، این هم یک عادت بد ایتالیایی است که از زبان انگلیسی خوششان نمی آید ، با این شرایط چاره ای جز ادامه مسیر به سمت خانه مارکوپولو نداشتم .

 

 

خانه مارکوپولو

 

 

خانه ای به دور از هیاهو ، که سالهای سال بعد از او هم هنوز پابرجاست تا به بقیه بگوید ، اگر به دنبال خواسته هایتان نروید مثل من همیشه یک جا ثابت خواهید بود .

 

 

مارکوپولو خانه اش را از سن ۱۷ سالگی ترک کرد و تا ۲۴ سال در سفر بود ،  در طول ۲ دهه، او تقریبا ۲۴٬۰۰۰ کیلومتر سفر کرد ، در 38 سالگی در راه بازگشت به ونیز در جنگ با جمهوری جنوا اسیر شد و به زندان افتاد و داستان‌هایش را برای هم‌سلولی‌اش "راستیسیانو" تعریف کرد و او این خاطرات را به شکل کتاب در آورد تا مارکوپولو همچنان بعد ار 7 قرن معروفترین جهانگرد دنیا باشد ، شاید اگر مارکو به زندان نمی افتاد هرگز کتابی از اون نوشته نمیشد ، در  سال ۱۲۹۹ از زندان آزاد شد و  ازدواج کرد و دارای ۳ فرزند شد و  در سال  ۱۳۲۴  در 70 سالگی از دنیا رفت و در سن لورنزو به خاک سپرده شد.

 

 

ولی جالب ترین داستان در مورد مارکوپولو به این شکل است که پس از ۱۷ سال اقامت در چین، پولوها تصمیم میگیرند به سرزمینشان بازگردند ولی قوبلایخان مخالفت میکند ، در همین دوران پادشاه مغول که بر ایران حکم فرمانی میکرده تقاضای یک ملکه مغول میکند و این ماموریت به پولوها واگزار میشود تا ملکه  را به ایران بیاورند شاید اگر این اتفاق نمی افتاد مارکوپولو هیچ وقت به ونیز برنمی گشت و کتابی نوشته نمیشد پس سفر به ایران برای مارکوپولو خوش یمن ترین سفر بوده ، مارکو در کتابش جمعا 13 صفحه از سفر به ایران مینویسد .

 

 

پس از انتشار سفرنامه مارکو پولو، مردم او را مورد انتقاد، سرزنش و تمسخر قرار دادند و کتاب او را مجموعه‏ای از دروغ و مطالب جعلی قلمداد کردند. حتی زمانی که در بستر مرگ افتاده بود، کشیشی که در کنار بالینش حضور داشت به او اصرار ورزید که برای نجات روحش، حداقل قسمتی از مطالب سفرنامه‏اش را تکذیب کند اما مارکو پاسخ داد که، من حتی نصف آنچه را که دیدام در سفرنامه‏ام ننوشته‏ام.

 

 

متاسفانه مردم عادی اگر کاری را در توان خود نمیبینند ، سعی در انکار ،  جعلی بودن  آن دارند اتفاقی که امروزه هم در بسیاری از زمینه ها شاهد آن هستیم .

 

 

بعد از بازدید از خانه مارکو به معنای واقعی خسته بودم ، وقتی به ایستگاه راه آهن برگشتم و گوشی را چک کردم تا بدانم چقدر پیاده روی داشته ام ، خودم تعجب کردم 16 کیلومتر پیاده روی ، این فاصله تقریبا نصف فاصله شهر کرج تا تهران است برای اینکه روز را به سبک ایتالیایی به پایان برسانم یک غذای کاملا ایتالیایی خوردم ریزوتو با غذاهای دریایی Risotto ai frutti di mare

 

 

تعریف برنج ایتالیایی را خیلی شنیده بودم و یک بار هم با یکی از دوستان ایتالیایی ام که در میلان زندگی میکرد کلی کل کل سر اینکه برنج ایران بهتر است یا ایتالیا داشتیم که نتیجه ای نداشت چون در آن لحظه هیچ کدام امکان دعوت دیگری برای خوردن برنج را نداشتیم ، ولی بعد از مراجعه به اینترنت حداقل برای من روشن شد که برنج ایرانی بهترین برنج دنیا نیست و تمام سایت های فارسی تبلیغ هایشان مثل خیلی چیزهای دیگر فیک است ، اگر در مورد بهترین برنج دنیا به زبان انگلیسی سرچ کنید مسلما به همین نتیجه خواهید رسید ، جالب است بدانید ایتالیا از معدود کشورهای اروپایی است که در آن برنج کشت میشود و شکل ظاهری و طبخ این برنج با برنج ایرانی کاملا متفاوت است که شاید به مزاج ما زیاد خوش نیاید چون در این روش طبخ ، برنج کاملا پخته نمیشود یا به قول ما دم نمیکشد این  برنج را با غذای دریایی ، گوشت ، مرغ یا سبزیجات مخلوط میکنند ، هر چند غذا خیلی ایده آل نبود ولی طعم خوبی داشت و ارزش امتحان کرد را داشت ، بعد از این غذا تنها خواسته ام از زندگی یک رختخواب بود برای یک استراحت طولانی با سوت قطار سفر را شروع کردم و با سوت دیگر این بار هم با انبوه مسافران سوار قطار شدم تا سفر را به پایان برسانم .

 

 

 

 

 

 

...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۷ ، ۲۲:۱۲
مهدی عبدی